مصاحبه ای  در 30 سال قبل

30سال قبل در چنین روز هایی در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی مصاحبه ای با حشمت حسن زاده صورت گرفت.بدون شک مطالعه متن این مصاحبه خالی از لطف نخواهد بود.

نام عملیات: والفجر مقدماتی

نام یگان:‌ تیپ 15 امام حسن(ع)

تاریخ ضبط: 14/11/1361

مقدمه:

برادر حشمت‌ا... حسن‌زاده، معاون تیپ 15 امام حسن(ع) در ادامه مصاحبه خود مختصری در مورد همرزمان خود در اطلاعات و عملیات و شناسایی،‌توضیحاتی را ارائه می‌دهند. منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی از لحاظ استراتژیکی مورد بررسی قرار می‌گیرد و در مورد ارتفاعات مهمی که در دست دشمن بوده،‌کنترل دقیقی که روی یگان‌های ما قبل از عملیات داشته و این که دشمن هرگز فکر نمی‌کرد رزمندگان اسلام از مناطق رملی جهت حمله استفاده نمایند،‌ توضیحاتی ارائه گردیده و گزارشی نیز در مورد فتح عظیم بیت‌المقدس و نحوه آزادسازی خرمشهر داده می‌شود.

1-    ادامه خاطراتی از برادران همرزم اطلاعات و عملیات در حین شناسایی منطقه عملیاتی

برادر حشمت‌ا... حسن‌زاده: حتی... گرفتم که با او صحبت کنم و بپرسم جواد کجاست،‌ شاید بتوانم بگویم که دیگر سپاهی، داخل چشمهایش نمانده بود! و مردمک چشمهایش معلوم نبودند! واقعاً حالت روانی به او دست داده‌بود. من دو سه بار تکانش دادم و گفتم: «صادقی کجاست؟ چطور شد که درگیر شدید؟» مثل بعضی از فیلم‌های تلویزیون که «رو» نشان می‌دهد، [چشم باز می‌کند] بود، حتی این طوری (با حالت عرفانی و آرام) صحبت می‌کرد، می‌گفت که من و صادقی رفتیم، من و صادقی به آن جایی که گفتید، برویم، رفتیم؛ حدود شصت هفتاد قدم جلو رفته و شاید تا پانزده متری نگهبان رسیدیم. من با چشم غیر مسلح که نگاه می‌کردم، کاملاً دیده‌بان را می‌دیدم! به صادقی گفتم که من بیش از این جلو نمی‌آیم، بیا برگردیم، دیگر در این‌جا، میدان مین نیست، نگهبان خیلی جلوست. صادقی به او گفته که باشد تو در این‌جا بنشین من پنج شش قدم دیگر جلو می‌روم؛ البته همین برادرمان جواد  صادقی- در حمله‌های قبلی یکبار ترکش به گوش او، و یک بار هم به چشمش اصابت می‌کند. او به همین دلیل هم از لحاظ بینایی و هم از لحاظ شنوایی ضعیف بود، ولی چیزی که در حد بسیار زیاد در صادقی قوی بود مسئله ایمان، نترسی و شجاعت او بود بعد جلو می‌رود و این طوری که برادرمان «راحتی» می‌گفت تا نزدیکی نگهبان می‌رسد و شروع به نگاه کردن نگهبان می‌کند و گفت: من دیدم که شش نفر سینه خیز دارند به نزدیکی او می‌آیند؛ و تا نزدیک او رسیدند. من یک سنگ‌ریزه برداشتم و به کمر صادقی زدم، او به من نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که بمان و کاری نداشته‌باش! من دیدم که این شش نفر بلند شدند و از سه چهار متری، صادقی را به رگبار بستند، فقط صدای صادقی را شنیدم که می‌گفت: «اشهد ان لااله‌الله و محمد رسول‌الله» من موقعی که دیدم صادقی افتاد، پا به فرار گذاشتم، چند تیر به طرفم آمد ولی خودم رابه زمین انداختم خلاصه به این شکل به عقب آمدم. من خیلی خسته بودم و کمی روحیه‌ام ضعیف شده‌بود، خیلی برایم سخت بود که دوباره به آن معرکه برگردم و صادقی را بیاورم و احتمال زیادی می‌دادم که اگر شهید شده‌باشد، جنازه او را برده یا همان جا مانده باشد و می‌گفتم اگر زخمی‌هم شده‌باشد او را اسیر کرده و می‌برند، چیزی نیست که من بتوانم او را به عقب بیاورم؛ روحیه بچه‌ها هم حسابی ضعیف شده‌بود و دیدم دیگر از این بچه‌ها نمی‌شود، برای امشب استفاده کرد. بچه‌ها را به سنگرهایشان فرستادم و خوابیدند و خودم به معبر 2 رفتم که یکی از بچه‌ها را بیاورم تا به طرف صادقی برویم، شاید بتوانیم او را بیاوریم؛ بعد من آمدم،‌ یکی از بچه‌های معبر 2 را بیدار کردم، خواستم برادرمان علیرضا زمانی را بیاوریم؛ بعد من آمدم، یکی از بچه‌ها معبر2 را بیدار کردم، خواستم برادرمان علیرضا زمانی را بیاورم که به مقرمان در شهرک، دنبال نقشه و کالک و... رفته بود و بعد خواستیم که مسئول محور 2 را ببرم او هم گفت که شما بلد هستید، ما کجا برویم و آنها را بیاوریم! به این شکلی که شما می‌گویید، فکر نکنم بتوانیم او را بیاوریم. باشد برای صبح؛ منطقه را نگاه می‌کنیم

ادامه نوشته

گفتگو باعزیز اسلامی

مصاحبه-حمید حکیم الهی

اشاره: اواخر سال 1359 وقتی که جنگ شروع شد دو گروه از بهبهان عازم مناطق نبرد گردید، گروهی به سوسنگرد و بستان رفت و گروه دیگر به خرمشهر. بعد از بیست روز، گروهی که به سوسنگرد و بستان رفته بود با دشمن درگیر و دو شهید و چند مجروح داد، از آنجاییکه هیچ نیروی امدادگری با آنها اعزام نشده بود، فرماندهی سپاه تصمیم گرفت گروهی از جوانان پاسدار را برای فراگرفتن امدادگری به بهداری شهرستان اعزام کند، دوازده نفر انتخاب شدیم که حاج کمال اسلامی نیز یکی از آن افراد بود، از بین آن افراد تنها 6 نفر توانستیم دوره را تا آخر دنبال کرده و مجوز اعزام بگیریم« اگر چه هیچ وقت به عنوان امدادگر به جبهه اعزام نشدیم» که من و حاج کمال هم جزو آن 6 نفر بودیم.

اینکه آن دوره را چگونه گذراندیم و در حین دوره چه اتفاقاتی افتاد خود شرح مفصلی دارد که باید در وقتی دیگر بیان شود. پس از مدتی من به جبهه شوش رفتم، حاج کمال هم با تعدادی از دوستان به همان منطقه آمد، و در منطقه آنقدر ماند تا زمان او را به عملیات رمضان برد، در آن عملیات حاج کمال به اسارت نیروهای دشمن درآمد و تا مرداد 1369 در اسارت دشمن باقی ماند، از آنجاییکه حاج کمال از قدیمی‌ترین و اولین نیرو‌های تیپ امام حسن(ع) است به سراغ او رفتم تا از آغازین روزهای تیپ امام حسن(ع) برایمان بگوید، آنچه را که در ادامه می‌خوانید حر‌ف‌های دل این آزادة مخلص و بی‌ادعا است.

ادامه نوشته

گفتگو بامحمود پریشانی

ضمن معرفی خودتان برای خوانندگان ما، بفرمایید چه تاریخی وارد جنگ شدید؟ چند ساله‌ بودید جناب آقای پریشانی و اولین جبهه‌ای که حضور داشتید کدام جبهه بود؟

محمود پریشانی هستم، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان. در ابتدای ورودم به سپاه عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و تا پایان خدمتم هم در سپاه ماندم. من همیشه یکی از مهم‌ترین و ارزشمندترین مشاغل پس از جنگ تحمیلی را شغل معلمی می‌دانم. اکنون که پانزده سال از جنگ تحمیلی می‌گذرد وظیفه شرعی خودم می‌دانم که کلیه تجربیات علمی و عملی هشت سال دفاع مقدس را به دیگران انتقال دهم. از این رو بنابر فرموده مقام معظم رهبری جنگ را یک دانشگاه عظیم می‌دانم که می‌توان سال‌ها از این دانشگاه بهره‌برداری‌های خیلی خوبی کرد. به حمدالله از زندگی معلمی در این دو دهه هم بسیار راضی هستم و خداوند متعال را شاکرم که چنین زندگی آبرومندانه‌ای را نصیبم کرد.

از ابتدای شهریور ماه 1359 که ناقوس جنگ از طرف رژیم بعث عراق نواخته شد بنابر صلاح‌دید فرمانده سپاه خوزستان به مناطق مرزی اعزام شدم. عملاً پس از هجوم سراسری ارتش بعث عراق ما وارد مرحلة جدیدی از جنگ شدیم. من در آن شرایط بیست ساله بودم و یک جوان انقلابی جامعه محسوب می‌شدم. وضعیت حاکم بر جنگ در روزهای ابتدایی بسیار نابسامان و نامتعادل بود. زمانی که برای دفاع به منطقه بستان در تنگه چزابه می‌رفتیم، خبر ‌آوردند که ارتش بعث عراق جاده اهواز ـ خرمشهر را تصرف کرده، به سمت اهواز در حال

ادامه نوشته

گفتگو باکاظم فرامرزی

 

لطفاً خودتان را را به طور کامل معرفی کنید.

کاظم فرامرزی هستم، متولد سال 1342 از استان خوزستان. جنگ که شروع شد در آستانة هجده سالگی بودم و در کلاس چهارم دبیرستان درس می‌خواندم. دوم دی‌ماه سال 61 به عضویت سپاه حمیدیه درآمدم و در طول دفاع مقدس در مسئولیت‌های مختلف بودم و در حال حاضر در بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس در خدمت دوستان می‌باشم.

اولین حضورتان در جبهه به چه زمانی برمی‌گردد؟

قبل از اینکه من به سراغ جنگ بروم اوخودش به شهر ما آمد. عملاً با شروع جنگ یعنی مهر‌ماه سال 59 ما درگیر آن شدیم. شهر اهواز خالی از سکنه شد و تنها عده‌ای از رزمنده‌ها در آن حضور داشتند. من یکی، دو سالی پشت جبهه خدمت کردم. حضور در محور پدافندی عملیات طریق‌القدس، اولین حضور مستقیم من در جنگ بود. بعد از آن عضو سپاه حمیدیه شدم و آنها هم من را به ستاد منطقه هشت (خوزستان، لرستان) واحد پرسنلی اعزام کردند. بعد از مدت زمانی کوتاه پرسنلی منطقه هشت مرا با حکم مسئول کارگزینی به تیپ امام حسن(ع) فرستادند. حکم بنده 45 روز بیشتر اعتبار نداشت ولی با پیگیری‌های خودم، حکم تمدید شد و توفیق پیدا کردم تا زمانی‌که تیپ امام حسن(ع) وجود داشت در کنار نیروهای آن خدمت کنم. زمانی که به تیپ معرفی شدم اولین سئوالی که پرسیدم این بود: کجا باید بروم؟ به من گفتند: تیپ در تنگه ذلیجان مستقر شده، من هم که خیلی اطلاعات جغرافیایی خوبی نداشتم پرسان پرسان به سوسنگرد و از آنجا به بستان رفتم. از بستان سوار یک وانت شدم و

ادامه نوشته

گفتگو بامحمدعلی صبور،

با سلام خدمت شما، ضمن اینکه خودتان را معرفی می‌کنید، از نحوة شروع فعالیتتان در جنگ برایمان بگویید.

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم.سلام‌علیکم. بنده محمدعلی صبور، متولد سال 1335 هستم و اهل دزفول. برای اینکه چگونگی ورودم را به جنگ توضیح دهم مجبورم یک مقدمه‌ای خدمتتان عرض کنم. ببینید در تقویم‌‌ها تاریخ شروع جنگ تحمیلی 31 شهریور ماه سال 59 نوشته شده است. اما به نظر بنده جنگ اصلی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در بهمن 57 شروع شد. بعد از انقلاب جریان گروهک‌ها در کردستان و در بندر ترکمن پیش آمد و خلق عرب در اندیمشک، مسجد سلیمان و مناطق دیگر ایران تحرکاتی انجام داد. این فعالیت‌ها، در حد خودش بزرگ بود و با هدف ساقط کردن نظام و با پشتوانة خارجی انجام می‌شد. خبر جریان طبس و کودتای نوژه در حالی به گوش مردم می‌رسید که هنوز چند وقتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود. وقتی دشمن متوجه شد با هیچ کدام از این راه‌کارها نمی‌تواند راهی پیش ببرد، دست به کار جنگ شد. جنگی که با پیش‌تازی حکومت بعث عراق اما با پشتیبانی کشورهای غرب و شرق و در رأس آنها آمریکا شکل گرفت. سه ماه قبل از مهر 59، جنگ در منطقة مرزی آغاز شده بود. خدا توفیق داد با توجه به اینکه دورة سربازی‌ام را در منطقه مرزی غرب کشور گذرانده بودم و کم و بیش با آنجا آشنا بودم، از همان روزهای اول به عنوان داوطلب بسیجی در منطقه حاضر باشم.

البته بنده جزو سرباز‌ فراری‌های زمان طاقوتم که با حکم امام(ره) مبنی بر بازگشتن سرباز‌ها

ادامه نوشته

گفتگو با ناصر نادبي‌زاده

متولد اهواز و بزرگ شدهء بخش هقت تپه هستم.دوران ابتدایی،راهنمایی و دبیرستان را همان جا گذراندم.به نوجوانی که رسیدم همراه دوستانم در هفت تپه نماز جماعت و وحدت را با حضور امام جماعت منطقه برگزار می کردیم.یکی ، دو مرتبه پاسگاه منطقه همه مان را تهدید کرد که دستگیرمان می کند.آن زمان سال 57بود و به خاطر شلوغی های خیابان و... مدرسه ها تعطیل شده بود. تا قبل از این ،یعنی تا وقتی که هنوز مدارس را تعطیل نکرده بودند،با این که سن و سالی نداشتم و کلاس اول دبیرستان بودم اما اعلامیه های حضرت امام را با سختی از دوستانم گیر می آوردم و از آنها کپی می گرفتم و می گذاشتم لای کتابم و می بردم مدرسه و آنجا توزیع می کردم.آن موقع بعضی از معلم ها خیلی مخالف این مسئله بودند.باید احتیاط می کردیم که متوجه نشوند چون در این صورت لو می رفتم.این قضایا تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.

انقلاب که پیروز شد چه کردید؟

ادامه نوشته

گفتگو بامجید شمشکی

 

انقلاب که پیروز شد بیست ساله بودم آن زمان منزلمان سمت نارمک بود و نزدیک پادگان نیروی هوایی که پادگان گارد شاهنشاهی بود. به همین خاطر حساسیت این منطقه زیاد بود. از سی متری نارمک تا میدان امام حسین یک­سره نیروهای گاردی برای حفاظت از پادگان و تحت کنترل داشتن شرایط در خیابان بودند. روزهایی را به یاد می­آورم که گاردی­ها با تانک در خیابان­ها پرسه می­زدند و با مردمی که به هزار مصیبت مسلح شده بودند، درگیری مسلحانه داشتند. یادم می­آید نوزدهم بهمن 57 وقتی قدری از درگیری­های پادگان کم شده بود، با تعدادی از دوستان هم­ سن و سال خودم توی خیابان بودیم و به سمت یک چهارراه حرکت می­کردیم که یک مرتبه سروکلة سربازها پیدا شد، سریع دویدیم سمت یکی از خانه­های سر چهارراه که درش باز بود. رفتیم داخل خیاط و در را نیمه باز گذاشتیم تا به خیابان اشراف داشته باشیم. همان لحظه یک­مرتبه

ادامه نوشته

گفتگو بافرهاد اسدپور

متولد سال 43 بودم، يعني انقلاب كه پيروز شد فقط چهارده سال داشتم؛ اما با همان سن و سال كم در راهپيمايي‌ها و تظاهرات‌هايي كه عليه شاه در رامهرمز برگزار مي‌شد، شركت مي‌كردم. توي مسجد معلم قرآني داشتيم به نام آقاي معلمي كه بعد از نماز جماعت برايمان كلاس قرآن مي‌گذاشت. حضور در مسجد و شركت در اين جلسات قرآن باعث شد با بچه‌هاي انقلابي زيادي آشنا شوم و همراهشان در راهپيمايي‌هاي ضد رژيم شركت كنم. حتي يادم مي‌آيد، يك بار توسط مأموران شاه هم دستگير شدم و بعد از كلي كتك خوردن و تعهد دادن آزاد شدم.

يعني تعهد داديد كه ديگر كارهاي انقلابي يا به اصطلاح آن زمان خودشان «خرابكاري» نكنيد؟!

بله. بعد از اين اتفاق رفتم آبادان منزل خواهرم. مي‌دانستم كه ديگر آنجا كسي مرا نمي‌شناسد. فعاليت‌هاي ضد شاه در آبادان به مراتب شديدتر و عميق‌تر از شهرستان خودمان بود. تا روز 22 بهمن و جشن پيروزي انقلاب، شاهد به خاك و خون كشيده شدن تعداد زيادي از مردم شركت كننده در اين تظاهرات‌ها بودم.

بعد از پيروزي انقلاب چه كرديد؟

ادامه نوشته

گفتگو با مجتبی صفر بنا

برادري داشتم خدايي، دنيا در چشم او كوچك بود و از سلطه شكم خود نيز بيرون بود، چيزي را كه نمي‌يافت آرزو نمي‌‌كرد و چون به آن دست مي‌يافت از حد نمي‌گذراند، بيشتر اوقاتش را با سكوت سپري مي‌كرد، اگر سخن مي‌گفت گزيده مي‌گفت و تشنگان معرفت را از دانش خود سيراب مي‌كرد، در چشم ظاهربينان ضعيف مي‌نمود ولي در ميدان كارزار چون شيري خشمگين و ماري پرزهر بود، به شنيدن حريص‌تر بود تا به گفتن آنچه را كه بنا نبود انجام دهد بر زبان نمي‌آورد...

بگذريم، امسال خداي متعال فرصتي را به من عنايت فرمود تا ساعتي را در خدمت اين مرد بي‌ادعا باشيم

بچۀ دزفول بودم. دبیرستانی که بودم جریانات مربوط به انقلاب مرا با خودش همراه کرد. جلسات مخفیانۀ زیادی در خانه‌ها و مسجد داشتیم. شرکت در این جلسه‌ها در کنار راهپیمایی‌ها و تظاهرات‌هایی که می‌رفتم کار را به جایی رساند که توسط ساواک دزفول دستگیر شدم و چند روز در اختیارشان بودم. چند وقت بعد وقتی آزاد شدم، متوجه شدم باز هم دست از سرم برنداشته‌اند و مرتب رفت و آمدم را چک می‌کنند. خدا را شکر انقلاب پیروز شد و شرّ ساواکی‌ها هم از سرم کم شد.

بعد از پیروزی انقلاب چه کار کردید؟

ادامه نوشته

گفتگو با عبدالرضا زكي‌پور

 

بهبهان به دارالمؤمنین معروف است اما، در همین شهر هم هستند محله‌هایی که به نسبت بقیه مذهبی‌تر هستند. من در محلۀ مسجد سلطان محراب به دنیا آمدم. محله‌ای که به خاطر همسایگی با محله‌هایی مثل «آب خسی‌ها» و «ملایان» به نسبت مناطق دیگر در بهبهان گرایشات مذهبی بیش‌تری داشت. قبل از انقلاب بچه‌های فعال این محله‌ها در محله‌ای به نام امام‌زاده ابراهیم جمع می‌شدند و اجتماعاتی تشکیل می‌دادند که مورد تأیید و پسند طاغوتی‌ها نبود.

سخنرانی‌های زیادی توسط شخصیت‌های مبارز و انقلابی در این تجمع‌ها ایراد می‌شد که باعث روشنگری مردم می‌شد که باعث روشنگری مردم می‌شد. من هم با این که متولد سال 38 بودم و آن موقع سن و سال آنچنانی نداشتم اما پا به پای دوستان و آشنایان مبارزم در این مراسم‌ها شرکت می‌کردم.

بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟

ادامه نوشته

گفتگو با محمد احمدي‌بافنده

به عنوان اولين سوال مي‌خواستيم بدانيم جنابعالي به عنوان يكي از افراد مؤثر و يكي از فرماندهان تيپ امام حسن مجتبي(ع)، نقش رزمندگان آن تيپ را در طول جنگ چطور ارزيابي مي‌كنيد؟

ببينيد يگان‌هاي استان خوزستان به دليل درگير شدن اين استان در قضاياي جنگ ويژگي‌هاي خاص خودش را داشت. اولين ويژگي هم اين بود كه رزمنده‌هاي اين يگان با دشمن مي‌جنگيدند كه آن را از آب و خاكي كه در آن به دنيا آمده‌اند، بيرون كنند. قطعاً تعصبي كه اين بچه‌ها به خرج مي‌دادند به مراتب بيشتر از بقيه رزمندگان بود وقتي آنها مي‌ديدند كه خانواده و ناموسشان در معرض تعرض دشمن بعثي قرار دارد، ديگر هيچ طوري نمي‌توانستند آرام بگيرند. اين شد كه به نوعي شدند سكان‌دار جنگ و بسياري از تحولاتي كه در جنگ اتفاق افتاد، از تجربه و درايت اين رزمندگان خوزستان نشأت مي‌گرفت. اينكه فرمانده كل جنگ خوزستاني است، قائم مقامش خوزستاني است، بسياري از فرمانده‌ها خوزستاني هستند، به همين دليل است.

و اين ويژگي‌ها به طور شاخص در تيپ امام حسن مجتبي(ع) يكجا جمع شده بود؟

ادامه نوشته

گفتگو باحاج احمد باعثي

 

قبل از پيروزي انقلاب در آموزش و پرورش معلم بودم. انقلاب كه پيروز شد وارد كميته شدم و مدتي هم مسئوليت ستاد كميته بهبهان را بر عهده داشتم. پنجم آبان 58 سپاه بهبهان كه تشكيل شد، امكاناتي را كه از كميته دستم بود تحويلشان دادم و با اجازة مسئولين قوة قضاييه وارد سپاه شدم. همان موقع شدم فرمانده سپاه بندر ديلم. يادش بخير! آن موقع شهيد  مداح فرمانده سپاه بهبهان بود. وقتي او در رزوهاي اول جنگ در جبهه سوسنگرد همراه با حاج عبدا... مسگر شهيد شد، آمدم سپاه بهبهان.

جنگ كه شروع شد اولين جبهه‌اي كه رفتيد كجا بود؟

هويزه. بعد هم كه عراق حمله كرد و ما را به عقب راند آمديم پشت رودخانه پدافند كرديم. همان روز هم محمدكاظم نحوي شهيد و نعمت عزت‌خواه مفقودالاثر شد. همان موقع بود كه سپاه تصميم گرفت من برگردم لجستيك و پشتيباني كنم. كم‌كم شروع كرديم به اعزام نيرو. در اين فاصله با تشكيل تيپ بعثت مسئوليت پشتيباني‌ اين تيپ هم افتاد روي دوشم.

چه طور شد كه به تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوستيد؟

ادامه نوشته

گفتگو با سردار جانباز محمد حسن نيسي

 

سال 41 توی روستای منهوش در سی کیلومتری شهرستان شوشتر به دنیا آمدم. دوران راهنمایی را در شوشتر طی کردم. وقتی سال اول دبیرستان را خواندم، رفتم اهواز و یک سال آنجا ماندم اما نتوانستم آنجا زیاد دوام بیاورم. برگشتم شوشتر و دیپلم گرفتم. در بحبوحه جریانات انقلاب همراه بقیه مردم راهپیمایی و تظاهرات می‌کردم. یادم هست در آخرین راهپیمایی شاخص شوشتر به حمله شهربانی و تصرف آن انجامید، شرکت کردم.

بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟

‌در کنار بقیه مردم شهر در مراسم‌های مختلفی که در مسجد حضرت رسول(ص) انجام می‌شد، شرکت می‌کردم. سال 59 وقتی که دیگر دیپلمم را گرفته بودم به خاطر عشق و علاقه زیادی که به بچه‌های سپاه داشتم، رفتم و در دی ماه همان سال یعنی چند ماه بعد از شروع جنگ به عضویتش درآمدم. دورۀ هفده آموزش سپاه را در پادگان شهید غیور اصلی گذراندم. آن دوره، تنها دوره‌ای بود که بچه‌هایش موفق شدند به زیارت حضرت امام(ره) مشرف شوند.

در کدام واحد در سپاه مشغول شدید؟!

ادامه نوشته

گفتگو با همسر شهید شمایلی

لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟

  امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی

متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق  ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.

 نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟

 ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود  وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.

 اهل شهر خودتان بودند؟

 

 

ادامه نوشته

گفتگو با سعید طاهری

 

با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان  معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید.

به نام خدا. بنده سعید طاهری هستم. متولد شهر آبادان. به خاطر اینکه ساکن آبادان بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سی‌و یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخاله‌ام به من زنگ زد و گفت الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه و تعدادی از شهرهای ایران از جمله شهر آبادان را بمباران کرده.

ادامه نوشته

گفتگو با غلامرضا مصدق

 

جنگ تازه شروع شده بود. من هم تازه ديپلم گرفته بودم و قاعدتاً مي‌بايست بروم سربازي؛ اما چون تك‌فرزند بودم امكان معافي گرفتن داشتم و اجباري براي خدمت سربازي نبود. سريع خودم را براي خدمت سربازي به پادگان معرفي كردم. آن روزها فكر مي‌كرديم جنگ چند روزه‌اي راه افتاده كه به زودي تمام مي‌شود. براي همين. . . .

ادامه نوشته

گفتگو با عبدالله نورانی

 

پدرم در شركت نفت كار مي‌كرد. خانه زندگي‌مان در آبادان بود. كلاس سوم دبستان بودم كه پدرم به خرمشهر منتقل شد. ما هم مجبور شديم اسباب و اثاثيه‌مان را برداريم و برويم خرمشهر. خانواده‌ام، از خانواده‌هاي سنتي و مذهبي شهر بودند. تا سال 47 و 48 كه به نوجواني برسم سرم گرم درس و مشق بود. بعد از آن كم‌كم پايم به جلسات قرآني كه در مساجد مختلف خرمشهر برگزار مي‌شد، باز شد. خدا رحمت كند محمد جهان‌آرا را. در همين جلسات با او و . . . .

ادامه نوشته

گفتگوا سردار محمد جواد اسلامی

 

پدر، اولين استاد اخلاق و زندگي

پدرم آيت‌ا... شيخ عبدالستار اسلامي از نوادگان جناب حبيب‌بن‌مظاهر بود. پدربزرگم، مرحوم شيخ محمد اسدي غروي كه به توصيه پدرش به نجف رفته و در محضر بزرگاني چون سيدابوالحسن اصفهاني تلمذ كرده بود، سال‌ها پيش در آبادان و اروندكنار به تعليم و تربيت مردم مي‌پرداخت.

ادامه نوشته

گفتگو با مراد دولتشاهی

سال 59  بود و من تازه ديپلم گرفته بودم. هنوز 45 روز بيش‌تر از شروع خدمت سربازي‌ام در تهران نگذشته بود كه جنگ شروع شد. همان موقع به عنوان سرباز داوطلب همراه با تعدادي از دوستانم از جمله غلامرضا مصدق عازم جبهه شديم. وارد گردان 151 دژ خرمشهر شديم. آن موقع اين گردان در آبادان و در حاشيه بهمن‌شير خط پدافندي داشت. تا اوايل 61 كه خدمتم به پايان برسد و در عمليات‌هاي مختلفي چون طريق‌ القدس (چزابه)، فتح‌المبين و بيت‌القمدس شركت كردم.

از اين عمليات‌ها يادگاري‌ هم برداشتيد؟

ادامه نوشته

گفتگو با سردار نورالله کریمی

 

 

تقريباً جزو اولين پاسدارهايي بودم كه سپاه آبادان را تشكيل دادند. آن زمان جريانات خلق عرب و خرابكاري‌هايشان درد سرهاي زيادي براي خوزستاني‌ها به خصوص خرمشهري‌ها به بار آورده بود. آنها كه پرورش يافته و حمايت شده از حزب بعث عراق بودن تصور مي‌كردند حالا كه تازه انقلاب كرده‌ايم و ارتش درست و حسابي نداريم، مي‌توانند از فرصت سوءاستفاده كنند و به اهدافشان برسند. ما هم حسابي سرگرم مبارزه با آنها بوديم. مي‌رفتيم و كمين‌هاي مختلفي مي‌گذاشتيم. خدا را شكر، خيلي موقع‌ها هم قبل از اين كه خرابي‌اي به بار بيايد، دستشان رو مي‌شد. تجربة اعتصاب‌هاي كاركنان شركت پتروشيمي ماهشهر كه قبل از انقلاب مسئوليتش بر عهده‌ام بود، باعث شده بود تجربه‌هاي خوبي در اين راه به دست بياورم.

جنگ كه شروع شد،

 

ادامه نوشته

گفتگو با رضا پاک

مصاحبه کننده حمید حکیم الهی

در قديمي‌ترين منطقه خرم‌آباد به دنيا آمدم. خانه‌مان در كوچه باباطاهر بود. دوران ابتدايي را در مدرسه شاهپور در همان محله گذراندم. راهنمايي را در مدرسه شهرياران گذراندم. سال سوم راهنمايي بودم كه انقلاب شد. آن زمان با اينكه هم سن كمي داشته هم جثه‌اي كوچك اما همراه بقيه مردم و تعدادي از دوستانم در راهپيمايي‌ها و تظاهرات‌هاي عليه طاغوت شركت مي‌كردم.

جنگ كه شروع شد دبيرستاني بودم. عطش شركت در جبهه پاي مرا در سال سوم دبيرستان به عمليات فتح‌المبين باز كرد.

ادامه نوشته

گفتگو با سردارحشمت حسن زاده

مصاحبه کننده حمید حکیم الهی

خانواده‌ام مذهبي بودند. پدرم ملاي روسان و حافظ قرآن بود. عرق مذهبي خاصي داشت و مصر هم بود ما را از همان بچگي با مسائل مذهبي آشنا كند. يادم مي‌آيد يك بار كه دوم دبستان بودم، پدرم به خواهرم كه فقط ده ساله بود، گفت: مقلدت كيه دخترم؟

خواهرم هم گفت: مقلد يعني چي؟

پدر گفت: يعني شما از كي تقليد مي‌كني؟ مثل كي‌ نماز مي‌خوني؟ ببين من مثلاً مقلد آقاي خميني‌ام. آقاي خميني سيد بزرگواري است كه با شاه دعوياش شده و ...

 

ادامه نوشته

گفتگو با محمد دزفولی

مصاحبه کننده حمید حکیم الهی

چشم كه باز كردم، پاتوقم مسجد حجتيه آذربايجاني‌ها در اهواز بود. مسجد حجتيه مثل مسجد جزايري اهواز فعال بود. آنجا استاد بزرگواري داشتيم به نام حاج آقاي عبدا... ده كرمي كه جزو گروه منصورون بود و از روحانيان تحصيل كرده و مبارز آن زمان. از سال 53 تا پيروزي انقلاب شاگردي حاج آقا ده‌كرمي را مي‌كردم و در برنامه‌ها و مبارزه‌هاي ايشان، همراه با عزيزاني ديگري مثل آقاي عبدا... ترفاوي (هم او كه بعدها در جنگ شد فرمانده سپاه سوسنگرد) و حاج طاهر ابيات، حسين افتخاري، طالع مستأجران، محمود محمدپور و شهيد كعبي بودم انقلاب كه شد از طرف آموزش و پرورش و  اتحاديه انجمن‌هاي دانش‌آموزي براي تدريس به رامهرمز رفتم. يك سال و انداي همراه شهيد كيان‌پور و خيلي از شهداي همان منطقه مشغول آموزش بوديم تا اين كه جنگ شروع شد.

جنگ كه شروع شد مانديد رامهرمز؟

 

ادامه نوشته

گفتگو با سردار حسین کلاه کج

 

قبل از پيروزي انقلاب، سرباز هوابرد شيراز بودم. وقتي حضرت امام(ره) دستور دادند سربازها و نظامي‌ها پادگان‌ها را ترك كنند، از پادگان زدم بيرون و رفتم اصفهان. از آنجا هم رفتم قم و بيست روزي در بيت حاج آقا پسنديده برادر حضرت امام ماندم. روزي كه شاه فرار كرد قم بودم. بعد رفتم تهران و در درگيري‌هايي كه در تهران رخ مي‌داد از جمله تسخير پادگان ولي‌عصر(عج) ـ كه آن موقع به عشرت‌آباد معروف بود ـ شركت كردم.

.

ادامه نوشته