گفتگو با مجتبی صفر بنا
هنوز دیپلمم را نگرفته بود که فعالیت و همکاریام را با سپاه آغاز کردم. جدای سپاه با کمیته انقلاب اسلامی و جهاد سازندگی هم همکاری میکردم. با بچههای مسجد سلمان فارسی، مسجد امام محمدباقر(ع) و مسجد حاج جعفر دور هم جمع شدیم و گروهی را تشکیل دادیم و با هم میرفتیم به روستاهای حاشیه دزفول برای برقکشی و رساندن امکانات اولیه مورد نیازشان. بعد به خانوادههای شهدا سر میزدیم و اگر کاری داشتند برایشان انجام میدادیم. یک بار یک خانوادهای روز بیست و یکم بهمن سال 57 یک شهید تقدیم انقلاب کرده بود. آنها وضعیت مالی خوبی نداشتند. وقتی رفتیم خدمتشان دیدیم وضع خانه و سقف روی سرشان خیلی خراب است. شروع کردیم به کار کردن. خیلی طول نکشید که یک ساختمان نقلی و خوب تحویلشان دادیم. چند وقت پیش دیدیم خانوادۀ شهید با مکافات گشتهاند و ما را پیدا کردند و گفتند میخواهیم از شما حلالیت بطلبیم.
چه سالی وارد سپاه شدید؟
با این که فعالیتهای نظامیام را یک هفته پس از پیروزی انقلاب در تیپ زرهی در لشکر 92 زرهی اهواز شروع کرده بودم و دورههای آموزش نظامی کوتاه و فشردهای را آنجا دیده بودم، اما همان موقع هم به عنوان نیروی ذخیره سپاه دزفول ثبتنام کرده بودم. سال 58 دورههای آموزشی ذخیره سپاه را در پادگان کرخه دیدم و تا چهار ماه از جنگ گذشته همچنان نیروی ذخیره سپاه بودم.
یعنی چهار ماه که از جنگ گذشت، نیروی رسمی سپاه شدید؟
بله. همان موقع بود که اعلام کردند هر کس میخواهد میتواند بیاید و رسمی سپاه شود ما هم رفتیم و دورههای آموزش رسمی سپاه را در پادگان الغدیر اصفهان دیدیم و بعد کارهایی که میبایست برای پذیرش انجام دهیم را مرتب کردیم. بعد از انجام این کارها رفتم و دیدهبان توپخانه شدم و تا آزادسازی خرمشهر به همین کار مشغول بودم.
قضیه پیوستنتان به تیپ امام حسن مجتبی(ع) به چه زمانی برمیگردد؟
قبل از این قضیه باید بگویم که قبل از عملیات ثامنالائمه و طریقالقدس در جبهه صالح مشطط که از بس شهید داده بود به جبهه شهدا معروف شده بود، زخمی شدم. به خاطر جراحتم دیگر نتوانستم در عملیاتهای ثامنالائمه و طریقالقدس شرکت کنم.
در شرف عملیات فتحالمبین سردار رشید و شهید حسن باقری آمدند پیش ما و در مورد کار پشتیبانی و مهندسی رزمی که در آن فعال بودیم، صحبتهایی کردند و تدابیر لازم در عملیات آتی را مرور و توصیههای لازم را به ما کردند. قبل از عملیات دشمن مرتب آتشتهیه میریخت و دنبال این بود که دیدگاه ما را پیدا کند. یک بار که پای دوربین ایستاده بودم، برای یک لحظه سرم را از موقعیتی که بود قدری منحرف کردم و همزمان گرمای گلولهای که از سمت آنها به طرف ما شلیک شده بود را از ناحیه گردن احساس کردم. چند لحظۀ بعد صدای انفجار گلوله توپی که مرا نشانه رفته بود، چند متر آن طرفتر شنیده شد. تانک سقف مقر پشتیبانیمان را نشانه رفته بود! دوباره به سمتم شلیک کردند. این بار هم قبل از این که گلوله بهم بخورد پریدم و خودم را از سنگر انداختم بیرون در این فاصله ترکش توپ به تمام بدنم خورد و مجروحم کرد.
کسی هم در این جریان شهید شد؟
ما هم فکر کردیم باید حداقل پنج، شش نفر از بچههایمان شهید شده باشند. به همین خاطر دویدیم سمتشان اما دیدیم همگی بچههایی که داخل مقر بودند، چند دقیقه قبل از انفجار تصمیم میگیرند بروند بیرون و یک هوایی بخورند و صبح اول صبحی حمام آفتاب بگیرند. خدا را شکر از بینی هیچ کدامشان حتی یک قطره خون هم نیامد. وقتی برگشتم به سنگرم دیدم درست جایی که نشسته بودم با خاک یکی شده. تازه آنجا متوجه جراحتم شدم. بعد از آن به بیمارستان منتقل شدم و نتوانستم به عنوان نیروی عملکننده در عملیات فتحالمبین شرکت کنم. از بیمارستان که مرخص شدم، عملیات فتحالمبین انجام شده بود. آنجا وارد بخش تعاون شهری شدم. بخش تعاون کارهای مختلفی انجام میداد. یکی از این کارها این بود که وقتی رزمندهای مجروح میشد و برای درمان به عقب فرستاده میشد وسایل و اماناتشان به ما سپرده میشد و ما میبایست آنها را به دست خانوادههایشان برسانیم. کار بعدی سرکشی به بیمارستانها و جویا شدن احوال این مجروحین بود. درحقیقت شده بودم رابط تعاون سپاه دزفول و تعاون رزمی منطقه. یک نسخه از آمار بچههای منطقه داشتیم و با پلاکهایی که برایمان میآوردند پیگیری احوالشان را میکردیم. سعی میکردیم نامهها و وسایل مجروحین و شهدا را در حداقل زمان ممکن به دست خانوادههایشان برسانیم.
بیست و یکم دی سال 62 وقتی برادر عزیزم مقداد اسکندری که مسئول تعاون رزمی تیپ امام حسن مجتبی(ع) بود، زخمی شد، بهمن دوروری که بعدها در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید، آمد و با من صحبت کرد و از من خواست که تعاون رزمی تیپ امام حسن مجتبی(ع) را تحویل بگیرم.
پس در حقیقت دی ماه 62 به جمع تیپ امام حسن مجتبی(ع) پیوستید؟
بله. از قبل با تیپ امام حسن مجتبی(ع) و برخی فرماندهانش مثل محمدعلی صبور، حمید مبینفر و ... آشنا بودم. عموزادۀ خودم سردار شهید عبدالعلی صفربنا هم که با این که در یک روز به دنیا آمده بودیم اما من همیشه به عنوان یک برادر بزرگترم رویش حساب میکردم مسئول مخابرات تیپ امام حسن مجتبی(ع) بود. به همین خاطر تعلل نکردم و پیشنهادشان را پذیرفتم. وقتی تیپ را تحویل گرفتم، مقداد هنوز با تیپ تسویه نکرده بود. کارهایم را کمکم شروع کردم. تعاون قسمتهای مختلفی داشت. قسمت کارت پلاک و شناسایی بچهها، قسمت آمار و پیگیری، قسمت امانات، قسمت ستاد معراج، قسمت اطلاعات، قسمت تعاون اجرایی.
در قسمت کارت پلاک چه کار میکردید؟
وقتی نیرویی وارد یگان میشد، ما برایش کارت پلاک تهیه و آدرس را مشخص میکردیم. بعد تمام مشخصات شناسنامهای را مینوشتیم. آدرس منزل و محل کارش را هم یادداشت میکردیم. بچههایی که در این قسمت با ما همکاری میکردند کسانی بودند مثل سید احمد موسوی و رسول عابدی. مسئول بخش آمار هم محمد آقاجانی بود که شبانهروز مشغول خدمت و آماربرداری همراه ما بود. یک نسخه از این لیستها بعد از آماده شدن پیش خودمان میماند و یک نسخهاش را میدادیم منطقه هشت، یکیاش را هم میفرستادیم قرارگاه.
امانات و وسایل بچهها را هم قبل از عملیات تحویل میگرفتیم و بعد از عملیات اگر خودشان برمیگشتند تیپ تحویلشان میدادیم اگر نه هم که اگر مجروح یا شهید میشدند، میبردیم دم منزلشان.
در بخش ستاد معراج هم وقتی بعد از عملیات شهدای عزیز را به آنجا منتقل میکردند، اول میرفتیم و غبار منطقه را از سر و صورتشان پاک میکردیم و بعد از عطر و گلاب به صورت و بندشان میزدیم. بعد از ثبت آمار وسایلی که داخل جیبهایشان یا همراهشان بود را درمیآوردیم و بستهبندی میکردیم و میفرستادیم بخش امانات تا در یک فرصت مناسب به دست خانوادههایشان برسانیم. رزمندهها که از خط برمیگشتند تعدادی فرم بینشان پخش میکردیم و از آنها میخواستیم اسامی افرادی که همراهشان بودند اما الان مفقود شدهاند را در آن یادداشت کنند. میخواستیم آخرین اطلاعاتی را که از آنها دارند را هم بنویسیند. این که در چه موقعیتی آنها را برای آخرین بار دیدهاند، این که سالم بودهاند یا مجروح و ... سعی میکردیم مکانهای آخرین دیدارشان را در نقشه ثبت کنیم تا بعدها بشود هر طور که شده ردی از آنها گرفت. وقتی این اطلاعات جمعآوری میشد یک کالک بزرگ و کامل از منطقه میکشیدیم و میرفتیم سراغ پیگیریهای مربوط به آن. مثلاً نقشه به دست میرفتیم سراغ بچههای اطلاعات عملیات و بعد از شرح ماجرا با آنها رایزنی میکردیم تا ببینیم میتوانیم برویم و شهدا را برگردانیم عقب یا نه!
آن موقع نیروهایی داشتیم به نام نیروهای تخلیه مجروحین که چند گروهانی سازماندهی شده بودند و با هماهنگی اطلاعات به مناطق عملیاتی برمیگشتتند و با کمک از کالکهایی که ما ترسیم کرده بودیم، پیکرهای بچهها را شناسایی میکردند و برمیگرداندند عقب. اگر هم امکاان عقب آوردنشان نبود، از صحت و سقم حضورشان در منطقه مطمئن میشدیم و آمارش را ثبت میکردیم تا بعدها بچههای تفحص بتوانند آنها را به عقب بیاورند. همین حالا هم بچههای تفحص خیلی روی این اطلاعات تکیه دارند. بسیاری از این نقشهها و کالکها که در آن محورهای عملیاتی و حتی زاویههای دژهای مرزی مشخص شده است به کارشان آمده و با کمک آنها توانستهاند تعداد زیادی از پیکر شهدا را بعد از سالها کشف کنند و به آغوش منتظر خانوادههایشان برگردانند.
چقدر جالب، باز هم از فعالیتهای بخش پیگیری برایمان بگویید.
آمده بودیم لب مرز و گیرندههای تلوزیونیمان را کار گذاشته بودیم و اخبار و برنامههای رادیو و تلوزیون عراق را ضبط میکردیم. بعد از تماشای این فیلمها و اخبارها و چاپ عکسهایی که از فیلمها گرفته بودیم، سپاه به صلیب سرخ یا همان هلال احمر نامه مینوشت و در گزارشان مفصلش دربارۀ اطلاعاتی که از مفقودین که حالا دیگر اسیر شدنشان مسجل شده بود، توضیحاتی میداد و از آنها درخواست میکرد مراتب را پیگیری کنند.
مسئولین این بخشها چه کسانی بودند؟
مسئول بخش اطلاعات شهید غلامرضا غلامعلیپور بود. مسئول دوم بخش تعاون رزمی شاهمراد گپی بود. مسئول بخش تعاون اجرایی جانباز کریم کریمیتبار بود.
دوستان بخش تعاون رزمی چه کار میکردند؟
این بخش در حقیقت بخشی بود در جهت تأمین رفاه و تشویق رزمندگان در منطقه. بچههای این بخش سعی میکردند با ایجاد در ارتباطهایی با مراکز مختلف خدمات رفاهی برای بچهها فراهم کنند. گاهی ممکن بود بتوانند کالایی جهت تشویق خانوادهها بگیرند. اگر چه در این راه همیشه با مشکلات زیادی روبرو بودیم اما هیچ کس از انجام وظیفهاش کوتاهی نمیکرد و دلسرد نمیشد.
پس با این وجود و با توجه به سابقۀ حضورتان در تیپ، میبایست کار ثبتنام بسیاری از فرماندهان تیپ را هم شما انجام داده باشید؟
بله، همین طور است. ثبتنام این عزیزان که جای خود داشت و لطف و صفای خودش را داشت، آنچه این ماجرا را به یادمانی میکرد تشییع پیکرهای این فرماندهان بود. برای تشییع پیکرهای این شهدای شاخص، چند اتوبوس میگرفتیم و نیروهایی که داوطلب بودند و در عقبه بودند را میفرستادیم شهرستانهای این عزیزان برای تشییع. مراسم تشییع پیکرهای شهدای عزیز و بزرگواری مثل شهید حبیب شمایلی و شهید عبدالعلی بهروزی برای همیشه در یادها و خاطرهها ثبت شد.
پس خاطرات به یادماندی زیادی از آن دوران دارید؟
بله. همین طور است. کنار این خاطرات مشکلاتی هم داشتیم. مثلاً آن اوایل که رزمندهها توجیه نبودند، خیلی موقعها بعد از عملیات میدیدیم بچهها آمدهاند و یک مشت پلاک هم دستشان گرفتهاند و میگویند این بچهها شهید شدهاند یا مجروح وسط بیابان افتادند و ما نتوانستیم بیاوریمشان! میگفتیم: پس چرا پلاکهایشان را از گردنشان درآوردید؟ میگفتند: خب برای این که بدانید چه کسانی شهید شدهاند!
بندگان خدا دیگر خبر نداشتند که با این کار باعث میشوند آن شهید مفقود بماند و بعدها که به پیکرش دسترسی پیدا میکردیم اصلاً ندانیم این پیکر متعلق به کیست! البته ناگفته نماند وقتی با چنین صحنههایی مواجه میشدیم یک تیم از بچهها را میفرستادیم به اورژانسها و بیمارستانهای صحرایی موجود در منطقه عملیاتی یا نزدیک آنها تا بروند و لیست مجروحین را چک کنند. بارها شده بود که با این روش توانسته بودیم تعدادی از مجروحین را که دوستانشان پلاکهایشان را برایمان آورده بودند، پیدا کنیم و مانع رسیدن خبر شهادتشان به خانوادههایشان شویم.
برای حل این مشکل فکری هم کردید؟
بله. آمدیم و پلاکها را از وسط دو قسمت کردیم که وقتی رفقای شهید یا مجروح میخواهند نام و نشانی از او به عقب بیاورند نیمه دیگر پلاک که دارای مشخصات فرد بود، به گردنش باقی بماند.
چرا با این همه فعالیت و عملکرد تیپ امام حسن مجتبی(ع) این قدر مظلوم است؟
تیپ امام حسن مجتبی(ع) با تمام وجود مظلومیت و غربت را از صاحب نامش به ارث برده بود. در این یگان مظلومیت خاصی وجود داشت که من با تمام وجود احساسش میکردم. جاهای زیادی هم رفتم اما هیچ جا چنین مظلومیتی از رزمندهها و فرماندهانشان ندیدم. البته در کنار این مظلومیت ما معجزاتی هم دیدیم که همه را مدیون آقا میدانیم.
یعنی چه؟ مثال میزنید؟
بله. بعد از عملیات والفجر هشت، بچههای تیپ تازه از فاو برگشته بودند که دستور رسید ظرف 48 ساعت دیگر باید غرب باشید! سیزده تا هم اتوبوس آمده بود در سایت خیبر، پادگان شهید غلامی برای انتقال بچهها. گفتم بروم با پست یک هماهنگیای بکنم که اگر بچهها نامه یا امانتی دارند ببرند پست و بفرستند شهرهایشان. رفت و برگشتم به پست یک ساعت هم طول نکشید. وقتی وارد پادگان شدم با صحنهای مواجه شدم که درجا خشک زد. ده متری پادگان را خمپاره شصت زده بودند. قضیه را که پرس و جو کردم، گفتند به محض این که آخرین اتوبوس از پادگان رفت بیرون، هواپیماهای عراقی آمدند و پادگان را بمباران کردند!
خب سردار، نظرتان راجع به همایش سالانه بازماندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) چیست؟ از نظر شما این همایشها چقدر میتواند ارزشهای آن روزها را به نسل امروز منتقل کند؟
خیلی زیاد. شاید باورتان نشود اما سال اولی که بچههایم را با خودم به همایش آوردم اصلاً تصورش را نمیکردم که برای رسیدن همایش سال بعد لحظهشماری کنند و سراغش را مرتب از من بگیرند. به نظرم اگر میشد شرایطی را فراهم آورد که بچههایی که قبلاً با هم در معاونتهای تخصصی کار میکردند در یک مکانهای مشخص دور هم جمع شوند خیلی بهتر میشد. مثلاً چادرهایی را در نظر بگیرند برای استراحت و پذیرایی بچههای تعاون رزمی. این طوری خانوادههای این بچهها هم با آشنا میشوند و ارتباطات جدیدی به وجود میآید. این گردهماییها مانورهای روانیای هستند که نتایج بسیار خوب و مثبتی دارند که نباید از آن غافل شد. ببینید من الان در دانشگاه آزاد اسلامی درس مبانی دفاع مقدس تدریس میکنم. وقتی در کلاسهایم میبینم که شرایط طوری است که دانشجوها احساس میکنند بچههای جبهه و جنگ و شهدا آدمهای دست نیافتنیای هستند، به شدت احساس خطر میکنم. وقتی در چنین گردهماییهایی این بچهها در کنار بچههای نسل جدید قرار میگیرند باعث میشود حس نکنند از آن نسل فاصله دارند.
تعریفتان از اسامیای که میبرم چیست؟ تعاون تیپ امام حسن مجتبی(ع)...
تجمع رزمندههای گمنام
دزفول...
شهری مقاوم و شهیدپرور
شهید جعفر مرتب...
شهیدی که با حنا بستن به دست و پایش شب شهادتش، به استقبال فرشتهها رفت.
شهید عبدالعلی صفربنا
شهید عزیز و مظلومی که وقتی بعد از چهار ماه آمد به خانوادهاش سر بزند، از نگرانی این که کسی را نیمه شب از خواب بیدار نکند تا صبح دم در توی ماشین خوابید!
خیلی ممنون. استفاده کردیم.
خواهش میکنم برادر