گفتگو باعزیز اسلامی
با عرض سلام و تشکر بابت اینکه وقت خودتان را در اختیار ما قرار دادید؛ ضمن معرفی خودتان، بفرمایید از چه سالی وارد عرصة دفاع مقدس شدید؟
بسمالله الرحمنالرحیم. بنده کمال اسلامی، متولد شهرستان بهبهان هستم که تقریباً از سن نوزده سالگی توفیق حضور در جبهه، بسیج و سپاه را داشتم. از همان روزهای اول جنگ بعضاً در عملیاتهای ایذایی و پدافندی شرکت داشتم و بعد از اینکه کمی نیروها سازماندهی شدند، عملیاتهای اصلی و بزرگی شکل گرفت که در آنها نیز شرکت کردم.
از چه زمانی به تیپ امام حسن(ع) پیوستید؟
در واقع من از فتحالمبین در کنار نیروهای تیپ امام حسن(ع) بودم اما آن زمان این تیپ به نام تیپ 17 قم مطرح بود. بعد آن در عملیات بیتالمقدس و سپس رمضان، بچهها با عنوان تیپ بعثت فعالیت داشتند. بعد از عملیات رمضان بودکه تیپ بعثت به نام زیبای امام حسن مجتبی(ع) مزین شد که البته بنده در همان عملیات رمضان توفیق خدمت بیشتر نصیبم نشد و به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.
در عملیات رمضان شما در کدام یک از واحدهای تیپ امام حسن(ع) شرکت داشتید؟
بنده در گردان رعد، مسئول ارگان بودم. فرماندة گردان شهید خیرالله جنت شعار بود و معاونش شهید محمد شجاعی. کار عملیات چنان گره خورده بود که سه بار فرمانده گردان ما عوض شد. یعنی بعد از شهادت شهید جنت شعار، فرماندهی گردان را شهید شجاعی به عهده گرفت و بعد از شهادت او، مسئولیت برعهده شهید کاظم شریعتی که آن زمان فرمانده گروهان سه بود، افتاد.
از نحوة اسارت خودتان در عملیات رمضان برایمان بگویید.
عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی ایران بود که در یک نقطه خاص سیاسی ـ نظامی و در وضعیت جغرافیای نظامی ایران انجام شد. از طرفی دشمن خیلی تبلیغات کرده بود که ما دیگر توان ادامة جنگ را نداریم و میخواست در این مرحله، جنگ را به نفع خودش تمام کند. امام(ره) با آن ظرافت و دقتی که نسبت به زوایای مختلف جنگ داشتند، امر کردند که ما به سمت داخل عراق پیشروی کنیم تا عراق در موضع ضعف، تسلیم شرایط صلح شود، نه در شرایط قوت. آن موقع کنفرانسهایی در کشورهای اسلامی برگزار میشد پیرامون اینکه جنگ بین ایران و عراق را جنگ بین ایران و یک کشور عربی جلوه دهند تا کمک کشورهای عربی را به سمت آن جلب کنند. در نهایت، عملیات رمضان یک مقدار زودتر انجام شد؛ زودتر از موعد مقرر. به همین دلیل امکانات و اسباب جنگ برای عملیات به طور کامل فراهم نشد و عملیات علیالخصوص در تیپ ما، با حداقل امکانات شروع شد و با اینکه در مراحل اولیة عملیات، پیشروی خیلی خوبی داشتیم، به دلیل کمبود تجهیزات، جلوتر از سیمخاردارهای مرزی نتوانستیم برویم؛ درواقع شرایط به گونهای بود که سیمچینی که سیمخاردار را برش دهد نداشتیم و مجبور بودیم با دو سر کلاش، سیمها را قطع کنیم. همین باعث شد که دشمن احساس قوت کند و آنهایی که پنج، شش دقیقه قبل فرار کرده بودند وقتی دیدند نمیتوانیم از سیمخاردار عبور کنیم، دوباره به سمت موضع قبلیشان برگشتند و آتش شدیدی روی ما ریختند، طوری که گروهان دوم و سوم نتوانستند وارد عملیات شوند. عملیات تا نزدیک صبح متوقف شد و به نیروها دستور عقبنشینی داده شد. به جز حدود سی نفر از رزمندههایی که مجروح شده و روی زمین افتاده بودند، مابقی عقبنشینی کردند. البته اجساد مطهر 63 نفر از دوستان که به شهادت رسیده بودند، در منطقه ماند تا فردا صبحش که منطقه روشن شد.
عملیات عملاً متوقف شده بود. هر گوشه را که نگاه میکردی رزمندگانی را میدیدی که به دلیل جراحات شدیدی که داشتند در میدان مین و اطراف آن زمینگیر شده بودند. البته دشمن به دلیل ترسی که داشت جرئت ورود به میدان مین را نداشت و احتمال میداد با انفجار رو به رو شود.
بنده به دلیل اینکه از افراد گروهان اول بودم لاجرم از معبری که توسط دوستان تخریب در میدان مین باز شده بود، عبور کردم. به خاطر همان دلایلی که در اول عرایضم به آن اشاره کردم و عجلهای که در شروع عملیات وجود داشت، معبر صد در صد پاکسازی نشد، لذا چند نفر از دوستان، از جمله خود بنده روی مین رفتیم. مثلاً شهید یدالله حلوایی در همین میدان مین شهید شد و بنده هم از ناحیه دو پا مجروح شدم و زمینگیر.
کسی نبود که شما را به عقب برگرداند؟
بله، امکان عقبنشینی بنده بود. اما از لحاظ نظامی، شرایط عملیات، در مرحلهای نبود که بتوان دو نفر را معطل عقب بردن کسی کرد. لذا به دلایل خاص نظامی باید صبر میکردم تا عملیات مراحلش را طی کند و خط اول شکسته شود. البته باز هم تأکید میکنم، دشمن جرئت اسیر کردن ما را نداشت. با اینکه ما همگی مجروح بودیم و بر روی زمین افتاده بودیم ولی باز هم میترسید وارد میدان مین شود چرا که فکر میکرد در میدان مین با ما درگیر خواهد شد. یادش بخیر! مرحوم سیدغالب تیمار1 یکی از کسانی بود که سالم مانده بود و میتوانست عقب برگردد اما وقتی متوجه شد عراقیها وارد میدان مین نمیشوند و عملاً نیروهای ایرانی همگی دارند شهید میشوند، ماند و یکی یکی بچهها را از میدان مین جمع کرد و به عراقیها داد و خودش هم اسیر شد.
از آن ایامی که در تیپ امام حسن(ع) حضور داشتید و آن دوستان و همرزمانی که کنار آنها جنگیدید، خاطره خاصی دارید؟
ببینید ذکر خاطره و چیزی را عنوان کردن فینفسه و به خودی خود ارزشمند نیست، چیزی که به خاطرات ارزش میدهد موضوع آن است پس چه بهتر که خاطرات ما در رابطه با شهدا باشد. کسانی که از بزرگترین نعمت الهی یعنی جانشان به خاطر اسلام و ما گذشتند و آن را تقدیم نظام جمهوری اسلامی کردند. کسانی که صاحب انقلاب، ارزشها و مدافع واقعی دین اسلامند. به نظر بنده اولین چیزی که توفیق شهادت را نصیب این عزیزان کرد، نماز اول وقت بود چرا که نماز ستون و قوت دین ماست و کسی که از اعتقادات قوی برخوردار نباشد نمیتواند نقش کلیدی و فعالی در جنگ بدست آورد.
یکی از این عزیزان بزرگوار که نماز برای او جایگاهی ویژه و خاص داشت، شهید حمدالله زارع بود. ایشان که به عنوان نیروی بسیجی وارد تیپ شده بود چهارده، پانزده سال بیشتر نداشت. زوایای عبادی ایشان همیشه توجه مرا به خود جلب میکرد. ایشان در بسیج به عنوان کمک من در اسلحهخانه بود که بعد عازم جبهه شوش شد.
یک بار که در خط مستقر بودیم نزدیکیهای ظهر، بنده برای سرکشی رفتم به سمت خمپارهانداز تا ایشان را ببینم. یادم هست تیر ماه بود و هوا به شدت گرم. از دور دیدم ایشان دارد تپه را دور میزند و انگار نرمش میکند. خیلی تعجب کردم چرا که آنقدر هوا گرم بود که انسان به سختی نفس میکشید. جلو رفتم و به ایشان گفتم: چرا صبح زود ورزش نمیکنی الان که وقت نرمش کردن نیست در این گرما!
سرش را به علامت تأیید تکان داد؛ چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. من به فکر فرو رفتم. چون میدانستم ایشان هیچ وقت کاری را بدون دلیل انجام نمیدهد. خیلی اصرار کردم تا بفهمم جریان چیست؟ بالاخره به من گفت که صبح خواب ماندم و نمازم قضا شده لذا تصمیم گرفتم که خودم را تنبیه کنم که دیگر خوابم نبرد تا نمازم قضا نشود.
یکی دیگر از این افراد شهید مکوند هست؛ خدا رحمتش کند! قبل از جنگ رئیس کارخانة سیمان بهبهان بود ولی با شروع جنگ، کارخانه را رها کرد و با آن موقعیت کاری و اجتماعی، آمد در سپاه بهبهان و بعد از چندی فرماندة سپاه بهبهان شد. همیشه ایشان را زیر نظر داشتم. نمیشد نماز بخواند و اشک نریزد. یک بار وقتی در صف نماز جماعت کنارش نشسته بودم با آن لحن صمیمی و مهربان و لهجه زیبایش برگشت به من گفت چرا اینقدر برای نماز بیحالی. من فقط سکوت کردم و آنجا فهمیدم که چه فاصلة عظیمی است بین من و ایشان.
یک مقدار از اسارت و حال و هوای آنجا برایمان بگویید.
من به دلیل اینکه روی مین افتاده بودم پاهایم کاملاً از کار افتاده بود.عراقیها من را بلند کردند و بردند داخل سنگر. تعدادی از دوستان را که مجروحیتشان سطحی بود مستقیم بردند به سمت بغداد و تعدادی را که مجروحیتشان شدید بود، از جمله من و حسین خاکسار را به سمت بصره بردند. آنجا هم برخورد دشمن یک برخورد تند و خشن بود اما برخوردشان در بیمارستان واقعاً تاریخی بود از جمله اینکه یک بازجوی بعثی وقتی با مقاومت بچهها مواجه میشد با پا میرفت روی پای شکستة بچهها یا با مشت میزد روی شکمی که پاره شده بود و بخیه خورده بود.
شب اول من را بردند اتاق عمل. چون وضع پایم خیلی ناجور بود روی پایم عمل انجام دادند. موقعی که به هوش آمدم، فکر کردم داخل یک قبرم و من را زنده زنده گذاشتهاند داخل قبر. یک مقدار تقلا کردم به این طرف وآن طرف. دیدم نه اشتباه میکنم، بغلم نور است. یک مقدار حالم که جا آمد دیدم من را گذاشتهاند زیر تخت. ارتفاع تخت هم کم بود. میخواستند یک جوری ما آنجا تلف شویم. خلاصه به زور خودم را از زیر تخت آوردم بیرون. بچهها با دیدنم، من را آوردند گذاشتند روی تخت. من حدود یک ماه آنجا بودم وقتی جراحتم بهتر شد به اردوگاه منتقل شدم. البته برخورد عراقیها آنقدر خشونتآمیز بود که خیلیها آنجا جان دادند. مثلاً یکی از کارهایشان این بود که تعدادی از مجروحین که جراحتشان شدید بود و قدرت حرکت کردن نداشتند را از روی تخت آوردند خواباندند روی زمین و بعد کف آن بخش بیمارستان را آب انداختند و کولر گازی را هم روشن کردند، لذا عدهای از جمله شهید حسین خاکسار آنجا شهید شدند.
فکر میکنم بهترین خاطره از اسارت، ذکر پیر و مرادآزادگان، مرحوم آقای ابوترابی است. واقعاً ایشان مثل یک کشتی نجات برای آزادگان بود. در حفظ و نگهداری از سلامت روح و جسمشان با راهکارهایی که پیشنهاد میدادند نقش بهسزایی داشتند. اگر ایشان نبود آزادگان ما قطعاً تلفات و آسیبهای روحی و جسمی، بیش از اینها داشتند.
امسال نهمین گردهمایی رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) برگزار میشود؛ به نظر شما این تجمعها چه نتایجی را برای خانوادههایی که دور هم جمع میشوند در بر دارد؟
قطعاً نتایج مثبتی را به همراه خواهد داشت، از جهت این که خود حضور رزمندهها و برادران بسیجی و پاسدار یادآور خاطرات خوب و ناب گذشته است و این خودش کمک میکند که خدایی نکرده اگر دچار روزمرگی شدیم، بازنگریای روی خودمان داشته باشیم. از طرفی دیگر وظیفة همه ماست که این فرهنگ شهادت و رشادت رزمندههای عزیز را پاس بداریم و آن را دینی بر گردن خودمان بدانیم. یکی از راههای تبلیغ و زنده نگه داشتن فرهنگ شهادت، همین گردهماییها، کنگرهها، نشستها، نوشتهها و گفتگوهایی است که در خصوص شهدا و ایثارگران انجام میشود. فقط باید مواظب باشیم که دچار تشریفات روزمره نشویم و بیشتر بعد معنوی قضیه را تقویت کنیم. بدون شک این نشستها و گردهماییها میتواند در انتقال فرهنگ دفاع مقدس نقش مؤثری داشته باشد. به حمدالله جوانان ما از فرهنگ و خاطرات دوستان بسیج و رزمنده خیلی خوب استقبال میکنند پس وظیفة ما در قبال این جوانان سنگینتر است.
اگر صحبت پایانی دارید ما در خدمت شما هستیم.
من خیلی تشکر میکنم از اینکه این فرصت را در اختیار من گذاشتید. در واقع این جلسه بازگشتی بود به خویشتنم. همین جلسهای که من در خدمت شما بودم قبل اینکه به دیگران نفعی برساند باید نفعش به خود من برسد؛ چرا که من هم مثل دیگران دچار روزمرگی میشوم و این ذکر شهدا است که ما را از این ورطه باز میدارد و یک گوشزد و زنگ بیدارباش هست. اصلاً ذکر شهید عبادت است همینطور که میدانید حدیثی داریم که میفرماید: «ذکر علی عباده» و قطعاً ذکر شهید هم عبادت است؛ به دلیل اینکه شهید، شیعه علی بود و رفت تا دینش زنده بماند و خواست اسم علی(ع) همچنان زنده باشد و خونش را در مسیر ائمه خدا داد؛ بنابراین ذکر شهید هم میتواند مصداقی از عبادت باشد.