حمید حکیم الهی
/**/
بامداد سوم اسفند ماه 1391 به همراه چندي از دوستان قديمی و همرزمان امام حسنی از تهران راهی اهواز شدیم. به اهواز که رسیدیم سردار بی ریایمان حاج حسن سواریان به استقبالمان آمد.
نماز صبح را در فرودگاه اهواز اقامه كرديم و با اتوبوسی که توسط برادر عزیزمان ، سردار چنگایی (فرمانده بسیج راه آهن جمهوری اسلامی ایران) آماده شده بود رهسپار گلف شدیم،به گلف که رسیدیم خاطرات روزهای جنگ در ذهن تک تکمان تداعي مي شد.
اگرچه آن ساعت صبح غرق در سكوت بود ، ولی ما هنوز صدای همهمه نیروهای اعزامی را به این پادگان می شنيدیم .صبحانه را در کنار دیگر یاران منتظرمان در قرارگاه کربلا صرف نموده ، سپس همگي براي تجدید خاطرات گذشته سری به اتاقهای عملیات و فرماندهی روزهای اولیه جنگ زديم ، جايي که یاد آور حسن باقری و حاج داوود کریمی بود .
راهروی تنگ و تاریک آنجا معطر بود به عطر حاج داوود و حسن. به سوی آبادان حرکت کردیم . درطول مسير یار محبوبمان ، حبیب جنت مکان را ديديم. با اینکه غبار پيري بر سرش نشسته بود، ولی همانند همان دوران جنگ لحظه ای از شلوغ کاری و سر به سر بچه ها گذاشتن و خندیدن و خنداندن بچه ها غافل نمي شد.
به آبادان رسیدیم .
به پیشنهاد سردار سواریان راهي قفاص شدیم .سردار سواریان از روزهای غربت و غريبي و بي كسي آبادان و محاصره اش برايمان گفت.
پس از آن به سوي يادمان عمليات والفجر 8 راهي شديم.در ميان راه با شنيدن اذان ظهر از يك روستا ، توقف كرديم ( بنا به گفته ساكنين آنجا آن مسجد توسط افرادي براي تبليغات وهابيت ساخته شده بود ،ولي به لطف خدئه و نيرنگشان برملا شده و متواري شده بودند و هم اكنون به نام مبارك امام حسين (ع) نامگذاري شده بود ).
نماز را به امامت روحاني جوان آن روستا، اقامه كرديم و پس از آن رهسپار يادمان شديم .
به يادمان رسيديم.
وقتي چشم ها به آبهاي آرام اروند افتاد ، دلهايمان طوفاني شد . خاطرات خوش روزهاي عمليات والفجر 8 و آبهاي خروشان و ناآرام آنروز اروند ، شورانگيز بود.
چشممان به فاو افتاد. روح تك تك دوستان به فاو آن روزها پرواز كرد و لحظه لحظه عمليات والفجر 8 را به يادآور شد. حاج حسن از آن روزهاي تكرار نشدني برايمان گفت . همه ما در عمليات حضور داشتيم . آنچه را كه حاج حسن برايمان بيان ميكرد ، بازسازي ميكرديم ولي لحن و صداي آرام سردار بي ادعايمان دلهاي همگي مارا باز بي قرار آن ايام كرده بود. در آنجا سير كرديم و رهسپار آبادان شديم .
ناهار را ميهمان حاج كاظم فرامرزي ، كه بار اصلي عزيمت همه به دوشش بود ، اقامه كرديم . قبل از اينكه نهار آماده شود باز شوخي حبيب آقا گل كرده بود.
در رستوران تابلويي از رستم و سهراب بود ، حبيب شروع به نقاله خواني كرد. چهره اش مانند همان رستمي شده بود كه بر روي ديوار نقش بسته بود . بچه ها سعي ميكردند نخندند ، اما نمي شد؟! مگر حبيب ول كن بود .
بعداز ظهر راهي شلمچه شديم ، قصد داشتيم نماز مغرب و عشا را در يادمان شلمچه باشيم ولي متاسفانه دير شده بود و برنامه شلمچه لغوشد و نماز مغرب و عشا را در حسینیه راه آهن جنوب به امامت روحاني سيدي كه صداي بسيار زيبايي داشت اقامه نموديم .
بعد از نماز رهسپار اردوگاه ميثاق شديم . سرهنگ مرايي (دوست قديمي و همرزم آقاي حسني) ميزبان بود . او نيز آنچه در توان داشت در كف اخلاص گذاشته بود .
شام را صرف كرديم.
وعده كرده بوديم شب حتما نشستي داشته باشيم ولي خوابيدن را بر شب نشيني ترجيح داديم .
صبح با آواي دلنشين اذان از خواب بيدارشديم و نمازرا اقامه كرديم .
براي صرف صبحانه به رستوران طبقه چهارم اردوگاه ميثاق رفتيم . به هنگام توزيع صبحانه باز هم شوخي هاي حبيب آقا گل كرده بود. بعد از صرف صبحانه همگي با نشاط و شادابي رهسپار اهواز شديم.
به كيلومتر 10 جاده خرمشهر اهواز رسيديم .
توجه تمامي ياران و دوستان به سمت چپ جاده معطوف شد .
جاده صفوي ........
جاده صفوي مسير اصلي آغاز عمليات كربلاي5 بود.
كيلو متر 2 جاده صفوي....
مقتل شهيدان شيميايي.....
لشگر7 ولي عصر(عج)....
بيستم دي ماه سال1365....
بيش از 92 گل پرپر ....
تمامي دوستان به ياد روزهاي عمليات كربلاي5 افتادند.
جاده سوت كور بود .
تمام مدت شلوغي و بمباران اين جاده توسط هواپيماهاي رژيم بعثي در حين عمليات كربلاي 5 پيش چشمانمان بود.در راه اهواز ، غرق در سكوت ، صدا از كسي برنمي خواست ، هر كس گوشه اي را مي نگريست، غرق در آن ايام ، بعضي ها ناخواسته لبخند تلخي مي زدند ، بعضي آرام آرام اشك ميريختند ، در همين حال و هوا ، مست خاطرات آن ايام كه به پادگان شهيد غلامي رسيديم ، وارد جاده باريك پادگان شديم . از دژباني گذشتيم و وارد محوطه شديم ، طبق معمول اجازه ورود ماشين به محوطه حسينيه به هيچكس داده نمي شد. ما نيز از اتوبوس پياده و سريع راهي حسينيه شديم . مراسم تازه شروع شده بود . ميخواستيم خودمان را سريع به حسينه برسانيم. در گوشه گوشه محوطه دوستان و همرزمان قديمي ايستاده بودند. در همان مسير بعضي از دوستان را ملاقات كرده ولي دل ماندن در محوطه را نداشتيم.
ميخواستيم به جمعيت حاضر در مراسم بپيونديم .ازدحام جمعيت به قدري بود كه نفس كشيدن قدري سخت شده بود. ما برايمان مهم نبود . اصلا براي همين به اينجا آمده بوديم كه به ياد آن روزهاي تيپ بيفتيم . صداي حزين و دلنشين هنرمند بسيجي محمد رضا پير زادي كه همه دلها را رهسپار روزهاي خوش جنگ كرده بود روحمان را نوازش ميداد .
دقايقي بعد سردار دوست داشتني ، حاج احمد غلامپور (فرمانده وقت قرارگاه كربلا) ، پس از خير مقدم گويي سردار حاج يدالله مواساتیان (فرمانده فعلي تيپ تكاوري امام حسن مجتبي (ع)) ، به جايگاه رفت ، براي من از روزهاي غربت و غريبي خوزستان و آغاز جنگ ، از حماسه هاي خلق شده توسط رزمندگان و سرداران شهيد اين تيپ صحبت كرد.
صحبت حاج احمد كه تمام شد شاعر بسيجي غلامرضا آغاسي با اشعار دلنشين خود همه را به فضاي روزهاي جنگ و عمليات ها برد .
چشمان همه باراني شده بود ،صداي گريه و ناله از گوشه گوشه حسينيه بلند شده بود كه يادگار ارزشمند دوران دفاع مقدس يعني حاج صادق آهنگران دلهاي همه را راهي ميادين نبرد كرد.
هنوز لحظاتي از سرودن اشعارش نگذشته بود كه صداي بلند گريه كردن و ناله همه اوج گرفت .
ياد شهدا ، زبان حال بازماندگان ، "از قافله عشق" دلهاي همه را لرزانده بود .
هيچكس دوست نداشت مداحي حاج صادق پايان پذيرد ولي ذيق وقت باعث شد حاج صادق اشعارش را تمام كند.
وقت نماز بود . ياران ، همسفران و همه مدعوين در حسينيه به نماز ايستادند. صف نماز به گونه اي بود كه ديگر در حسينيه جا نبود . دوباره ياد روزهاي تيپ افتاديم (اگر دير ميرسيدي ديگر جايي براي پيدا نميكردي) .
نماز كه تمام شد ، ديدار ها آغاز شد .
صداي خنده دوستان ازهر گوشه اي به گوش ميرسيد.
افرادي كه از راههاي دور و نزديك خودشان را براي ديدن دوستان و همرزمان قديمي به پادگان شهيد غلامي رسانده بودند .
در ميان آنها فرزندان شهدا ،مادران و پدران شهدا ،نيز حضور داشتند طبق معمول پس از ديدن يكديگر و احوالپرسي باز هم شوخي هاي دوران جنگ گل كرد.
بچه ها بدون در نظر گرفتن پست و درجه و موقعيت خود با يكديگر شوخي ميكردند. فضا به گونه اي بود كه بعضي از افرادي كه براي اولين بار در آن جمع حضور يافته بودند ، ميگفتند : حالا متوجه ميشويم چرا وقتي كه به ياد آن ايام مي افتيم ، بچه هاي جنگ دريايي مي شوند و اشك تمام صورتشان را فرا ميگيرد .
نهار را كه خورديم براي ديدار يار و همراه جانباز قطع نخاعي خودمان حاج اسماعيل طرفی رهسپار منزل ايشان شديم .
باز هم حاج اسماعيل را عليرغم بستري بودن 24 ساله ، داراي روحيه مقاوم ديدم .
ابتدا حاج آقا كاظم فرامرزي بعضي دوستان جديد را خدمت حاج اسماعيل معرفي كردند . سردار جواد اسلامي هم خاطراتي بيان كردند .
پس از آن حاج آقا كاظم صحبت مختصري كرد و از حاج اسماعيل خواست دوستان را نصيحت كرده و از سخنان خود بهره مند سازد ، حاج اسماعيل كه حجب و حياي خاصي داشت ، خاطره خواب معنوي كه ديده بود را بيان كرده و براي تمامي دوستان آرزوي سلامتي كرد.
از حاج اسماعيل خداحافظي كرديم و رهسپار بهشت شهداي اهواز شديم . ابتدا سردار غريب هور و حاج علي هاشمي (فرمانده قرارگاه نصرت) و سپس ديگر ياران مثل بهروز غلامي فرمانده تيپ امام حسن (ع)، سيد مهدي نجم السادات و ... زيارت كرده و دقايقي با آنها نجوا نموديم ،بعد از آن براي زيارت علي ابن مهزیار به سوي مرقد اين انسان صالح خدا شتافتيم ،در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه و آن بزرگوار را نيز زيارت و رهسپار فرودگاه شديم و ساعتي بعد به سوي شهر و ديارمان برگشتيم و دلمان را به اين خوش كرديم كه سال ديگري فرا برسد و دوباره براي ديدن ياران خود به پادگان شهيد غلامي برويم .انشاالله