گردهمایی
یکی از مصادیق بارز صفا وصمیمیت حاکم در تیپ15 امام حسن مجتبی(ع) حضور بر و بچه های رزمنده از قومیت و استان های مختلف کشور می بود.این تنوع قومی واستانی را بایستی بهانه ساخت ودر این وبلاگ هرچند وقت یک بار به آن حضور ها پرداخت.
حضور پر رنگ نیروهای بروجردی در گردان ادوات تیپ یکی از این نمونه است.سر آغاز این حضور با اولین ماموریت شهید امیر فاضل و یادگار رزمنده آن دوران شهرام دشتی به گروهان موشکی گردان ادوات در سال 1362 رقم خورد.
از آن پس بود که شاهد حضور پررنگ ورو به افزایش نیروهای بروجردی در گردان بودیم.به گونه ای که در سال1365 کاد اصلی گروهان ضدزره را این دسته از عزیزان تشکیل دادند
بعد از عملیات کربلای 1 و شکل گیری تیپ 201 ائمه کما کان با حضور در گردان ضدزره امام علی(ع) نقش تعیین کننده ای در عملیات های والفجر8،کربلای5 ،والفجر 10 و مجموع عملیات های سال آخر جنگ بعهده گرفتند. حضور هر ساله آنان دربرگزاری گردهمایی رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) در قالب کاروان اعزامی از شهر بروجرد موجب رونق دیدار سایر رزمندگان را فراهم مینماید. به همین بهانه یادی کنیم از شهدا و جانبازان بروجردی گردان ادوات.
شهید سید سعید حسینی، شهید امیر فاضل، شهید علی اشرف معظمی گودرزی، شهید سعدی موسیوند، شهید ناصر موسیوند، شهید مصطفی رافع، شهید حسین زندی، شهید مسعود ماکنانی، شهید علی کماسی، شهید محسن زالی، شهید سید علی گودرزی
جانبازان.علی زراسوند،علیرضا حسن زاده؛سید محسن جده قریب،حجت الله پارسا،منوچهر موسیوند





وصیت نامه شهید علی اشرف معظمی لحظاتی قبل از شهادت منطقه عملیاتی ماووت عراق عملیات بیت المقدس2
بسم رب الشهدا و الصديقين...
در اين لحظات آخر عمر شايد كسي از من سراغ وصيت بگيرد. وصيت من، وصيت تمام شهداي گلگون
كفن ميهن اسلامي است. سعي كنيد امام را تنها نگذاريد. انشاءا... حقیر علی اشرف معظمی
28/10/66 ساعت 30/10

وصیت نامه شهید علی اشرف معظمی لحظاتی قبل از شهادت منطقه عملیاتی ماووت عراق عملیات بیت المقدس 2
بسم رب الشهدا و الصديقين...
در اين لحظات آخر عمر شايد كسي از من سراغ وصيت بگيرد. وصيت من، وصيت تمام شهداي گلگون
كفن ميهن اسلامي است. سعي كنيد امام را تنها نگذاريد. انشاءا... حقیر علی اشرف معظمی
28/10/66 ساعت 30/10
میدونی وقتی یک لشکر میره عملیات یک تیپ برمیگرده یعنی چی میدونی یک تیپ میره عملیات یک گردان برمیگرده یعنی چی ................. این همونه

هرچه خواستم پیرامون نقش به سزای نیروهای گردان ادوات در عملیات های مختلف به دلیل حضور خودم در آن گردان چیزی ننویسم تا مبادا به گونه ای دیگر تصور شود نشد که نشد.
این روزها ایام پرواز غریبانه دوست وبرادر و فرمانده با وفایم حاج حمزه صنوبربنیانگذار ادوات تیپ امام حسن مجتبی ع است.همه آنانیکه حاج حمزه را می شناسند و با او حشر و نشر داشتند ومدت زمانی را با او زندگی کردند متفق القول معتقد ومعترف اند که او انسانی بزرگ و آسمانی بود.دل دریایی او، روح بزرگ ومتواضع او،خلق،رفتار،کرداروگفتار اوهمه را مجذوب خود کرده بود.هیچگاه خود را برتر از دیگران نمی دانست واگر چه جایگاه فرماند ه اش اقتضا میکرد جانب احتیاط را نگه دارد ،ولی به این اصل اعتنایی نداشت ودر همه شرائط پا به پای نیروهایش در صحنه خطر حضور می یافت.
این که حاج حمزه چه بود وچه کرد بماند تا صبح قیامت در پیشگاه حضرت حق،آنجا که زمین و زمان بر اخلاص،ایمان،شجاعت ومظلومیت حاج حمزه گواهی دهند.
گرامی میدارم یاد و خاطره آن سردار بی ادعا وتمامی شهدای والا مقام گردان ادوات را که برای عزت و سربلندی امروز ایران اسلامی مظلومانه در مقابل کفر جهانی ایستادند و غریبانه جان خود را فدا نمودند.
عصر روز شنبه هفتم اردیبهشت مراسمی در شهر شوش برقرار است.در این مراسم سردار حسین کلاه کج فرمانده محترم تیپ امام حسن دردفاع مقدس در وصف یاران سفر کرده و در جمع یاران بجا مانده سخن خواهد گفت. به امید دیدار همسنگران

گردان ادوات-غرب کشور-1366
ایستاده از راست:محمود مهرپور،علی دانشور،صاحب مرایی،شهید جعفر بگلو،عبدالعلی منجزی،محمد چنگایی،جعفرصادق افخمی نیا،؟،سرباز پورصدامی،فرهاد ممبینی،محمد گودرزیان،شهید سید سعید حسینی،علیرضا بران،آیت معظمی گودرزی،سیدمحسن جده غریب
نشسته از راست:همایون الهی پور،؟،قاسم دبوری،ذنده یاد جلال دیانی،محمدرضا خردمند،محمد دهقان،محمدچکانی،عابد معظمی گودرزی،عیوقی،حسین محمدی،محمد احسان بخش،رحمان خدری،فرشید بهادری،چنگیز شریفی
شهید سید سعید حسینی
شهادت:13فروردین1367
سال 62 بود که من جانشین گردان ضدزره شدم.گروهی از بچه های بسیجی اعزامی از شهرستان بروجرد به گردان ما اعزام شدند.غالب این عده در بروجرد در مسجد سجاد(ع)گرد هم آمده و تربیت دینی و معنوی شده بودند.عده ای از آنها واقعا نخبه بودند.از آن پس این عده مرتب به جبهه می آمدند ومی رفتند.
در اولین اعزام به وساطت شهرام دشتی،از میان نیروی های اعزامی لرستان،هشت نفر از بچه های بسیجی بروجرد به گردان من پیوستند.نام این عده عبارت بودند از:احمد گودرزیانی،علی زراسوند،ناصر موسیوند،منوچهر موسیوند،مسعود ماکنانی،رضا جسن زاده،امیرفاضل و سیدسعید حسینی.
امیرفاضل در عملیات والفجر8 و فتح فاو به شهادت رسید.علی زراسوند در عملیات مهران از ناحیه دو پا و یک چشم جانباز شد.مسعود ماکنانی و ناصر موسیوند هم شهید شدند.رضا حسن زاده نیز یک چشمش را از دست داد و هم اکنون متخصص نوزادان و کودکان است.سیدسعید حسینی نیز در حوالی حلبچه به شهادت رسید.
سیدسعید وقتی به ما پیوست بچه کم سن و سالی بود.خوش سیما،متقی دارای اخلاق و سلوکی ویژه بود.((سید))هم بود و این امر بر معنویت او می افزود.اهل تعبد و تهجد بود و در رفتارش وقار خاصی دیده میشد.
من فرمانده او بودم و از نیروهای من به شمار می رفت.رفتارش چنان بود که پس از مدتی معنویت او مرا به سویش جلب کرد.هرگاه خلوتی گیر می آورد به نماز یا دعا می پرداخت و با خدا راز و نیاز می کرد.در خود دوستی و حتی عشق غریبی به سید احساس می کردم.اما هرگز این حس را ابراز نکردم.او بسیار تودار بود و تا زنده بود معنویت بالای سید خیلی به من نیرو میداد.
سیدسعید در عملیات بدر،والفجر هشت،کربلای پنج و سرانجام والفجرده با من بود و در کنار هم می جنگیدیم.پنج سال متناوبا به جبهه می آمد و بر میگشت.باهوش و نخبه بود.طوری که در مسابقات حفظ حدیث یگان اول شد و بعنوان جایزه به دیدار حضرت امام(ره)رفت.جایزه بزرگی که نصیب کمتر کسی از نیروهای بسیج و سپاه میشد.عجیب که هرگز حاضر نشد جزئیات این دیدار را شرح دهد و هرگاه در این باره از او می پرسیدم،به نحوی طفره می رفت.
در عملیات والفجرده،سیدسعید در همه مراحل همراه من بود.برایم یقین حاصل شده بود که به زودی شهید خواهد شد.بوی شهادت میداد.از این رو لحظه لحظه با او بودن را غنیمت می شمردم ودر یکی از شب هایی که در حوالی حلبچه مستقر بودیم،خوابی دیدم.صبح که بیدار شدم حال دیگری داشتم.با روزهای قبل فرق داشتم.از حال خود متعجب شدم.چیزهای غریبی می دیدم که تا آن روز متوجه آنها نشده بودم.دقایقی قدم زدم اما تغییری نکردم.کمی که خودکاوی کردم ناگهان راز تغییر حالتم را کشف کردم.با خود گفتم:
کاظم!خودش است.این علائم رفتن است!رفتن از این جهان.
برایم یقین شد که شهید خواهم شد.به همین زودی خودم را«شهید»دیدم.تجربه منحصر به فرد و جالبی بود.در این وقت که به من خبردادند،در ناحیه خرمال تانک های دشمن ظاهر شده و شروع به تحرکاتی کرده اند.با خودم گفتم:
ها...این وسیله شهادت.بالآخره موعدش رسید...اما چقدر دیر...
دست به کار شدم و عده ای را برای رفتن به خرمال انتخاب کردم که عبارت بودند از:نوروز عباسیان،منصور عرب پور و سیدسعید حسینی.
با خودم چهار نفر شدیم.با یک خودرو لندکروز،که روی آن موشک تاو نصب بود و یک دستگاه موتور سیکلت به طرف خط حرکت کردیم.فاصله حلبچه تا خرمال را طی کردیم.من در حال خودم بودم و خودم را شهیدی میدیدم که به طرف شهادت پیش می رود.به نزدیکی خرمال که رسیدیم با خودم گفت:
-نیازی نیست همه نیروها را با خودم ببرم.بگذار اول منطقه شناسایی کنم.بعد بچه ها را بیاورم.
بعد از ظهر روز نیمه شعبان بود.روزی که جان میداد برای شهادت به بچه ها گفتم:
-شما اینجا باشید تا من بروم شناساییی ببینم چه خبر است؟
باید در سمت راست دو کیلومتری میرفتم.تنهایی با موتور رفتم به طرف دشمن.غروب بود و آفتاب رو به رو و دید را مشکل می کرد.بادوربین شروع کردم اطراف را شناسایی کردن.فاصله ام با بچه ها حدود200-300 متر بود.تانک های دشمن در حال تردد بودند و این امر قابل مشاهده بود.در این حین صدای منصور عرب پور را شناختم که نزدیکم گفت:
-کاظم.سعید!
ناگهان دلم فروریخت و در کمتر از یک ثانیه یا کمتر همه چیز تغییر کرد.چه فکر می کردم،چه شد!همه چیز را فهمیدم.پس سیدسعید حسینی زودتر از من رفت.هنوز نوبت به من نرسیده بود.حدسم درست بود،بالآخره سید شهید شد.
Normal 0 false false false EN-US X-NONE X-NONE
به اتفاق عرب پور،به طرف بچه ها حرکت کردم.فاصله را نمی دانم با چه سرعت و حالتی طی کردم.سراسیمه خودم را به محل استقرار قبضه رساندم.دیدم سیدسعید روی زمین افتاده و جوی کوچکی از خون در کنار او روان است.دونفر از بچه بالای سرسید ایستاده بودند و گریه می کردند.در آن بی اختیاری و سرگشتگی نمی دانم چه شد که دوربین را درآوردم و از پیکر بی جان و غرق خون سیدسعید عکس انداختم.وقتی دقت کردم دیدم ترکش به سرش خورده و هنوز خون تازه از سرش روان است.کنار سعید نشستم و بغضم ترکید.چه حالی بر من گذشت،هرگز قابل شرح و توصیف نیست.
آمبولانس آمد و پیکر سعید را به مقرمان،در فاصله 20کیلومتری بردیم.بچه ها دور آمبولانس جمع شدند و شروع کردند به عزاداری.پس از چند دقیقه جسد را برای حمل به سردخانه بردند.من ماندم و ماتم مرگ و فقدان سید سعید.حالم بسیار بد بود.طوری که فرماندهان گردان متوجه وخامت حالم شدند و دستور دادند به عقب بازگردم.گفتند:
-بروعقب.صلاح نیست در خط باشی.
شبانه تا سه راهی پاوه رفتیم.در آنجا مقری بود که به آن ((یخچال))می گفتند.دور تا دور آن کوه بود.هوای سردی داشت.قبل از اعزام نیز ما در یخچال بودیم.در آنجا گفتم کوله پشتی سید را برایم آوردند.بغض کرده کوله پشتی را باز کردم.همه چیز بوی سیدسعید را میداد.در کوله پشتی دست نوشته ای یافتم.دیدم وصیتنامه اش است.آنرا باز کردم و خواندم.وصیتنامه یک صفحه بود،اما شاید یک ساعت خواندن آن طول کشید.پرده ای از اشک چشمانم را پوشانده بود و درد مرموزی در گلویم احساس می کردم.انگار تخم مرغ درسته ای در گلویم گیر کرده باشد و شاید هم قلوه سنگی!وقتی وصیتنامه را خواندم احساس کردم قبلا آنرا از جای دیگری شنیده ام.کمی که به ذهنم فشار آوردم،یادم آمد که سیدسعید در سال1362 سرصبحگاه همین متن را خوانده است.آنرا به عنوان وصیتنامه یک شهید خواند و هرگز تا مرگش ندانستم آنرا خودش نوشته و وصیتنامه خودش است.
/**/
بامداد سوم اسفند ماه 1391 به همراه چندي از دوستان قديمی و همرزمان امام حسنی از تهران راهی اهواز شدیم. به اهواز که رسیدیم سردار بی ریایمان حاج حسن سواریان به استقبالمان آمد.
نماز صبح را در فرودگاه اهواز اقامه كرديم و با اتوبوسی که توسط برادر عزیزمان ، سردار چنگایی (فرمانده بسیج راه آهن جمهوری اسلامی ایران) آماده شده بود رهسپار گلف شدیم،به گلف که رسیدیم خاطرات روزهای جنگ در ذهن تک تکمان تداعي مي شد.
اگرچه آن ساعت صبح غرق در سكوت بود ، ولی ما هنوز صدای همهمه نیروهای اعزامی را به این پادگان می شنيدیم .صبحانه را در کنار دیگر یاران منتظرمان در قرارگاه کربلا صرف نموده ، سپس همگي براي تجدید خاطرات گذشته سری به اتاقهای عملیات و فرماندهی روزهای اولیه جنگ زديم ، جايي که یاد آور حسن باقری و حاج داوود کریمی بود .
راهروی تنگ و تاریک آنجا معطر بود به عطر حاج داوود و حسن. به سوی آبادان حرکت کردیم . درطول مسير یار محبوبمان ، حبیب جنت مکان را ديديم. با اینکه غبار پيري بر سرش نشسته بود، ولی همانند همان دوران جنگ لحظه ای از شلوغ کاری و سر به سر بچه ها گذاشتن و خندیدن و خنداندن بچه ها غافل نمي شد.
به آبادان رسیدیم .
به پیشنهاد سردار سواریان راهي قفاص شدیم .سردار سواریان از روزهای غربت و غريبي و بي كسي آبادان و محاصره اش برايمان گفت.
پس از آن به سوي يادمان عمليات والفجر 8 راهي شديم.در ميان راه با شنيدن اذان ظهر از يك روستا ، توقف كرديم ( بنا به گفته ساكنين آنجا آن مسجد توسط افرادي براي تبليغات وهابيت ساخته شده بود ،ولي به لطف خدئه و نيرنگشان برملا شده و متواري شده بودند و هم اكنون به نام مبارك امام حسين (ع) نامگذاري شده بود ).
نماز را به امامت روحاني جوان آن روستا، اقامه كرديم و پس از آن رهسپار يادمان شديم .
به يادمان رسيديم.
وقتي چشم ها به آبهاي آرام اروند افتاد ، دلهايمان طوفاني شد . خاطرات خوش روزهاي عمليات والفجر 8 و آبهاي خروشان و ناآرام آنروز اروند ، شورانگيز بود.
چشممان به فاو افتاد. روح تك تك دوستان به فاو آن روزها پرواز كرد و لحظه لحظه عمليات والفجر 8 را به يادآور شد. حاج حسن از آن روزهاي تكرار نشدني برايمان گفت . همه ما در عمليات حضور داشتيم . آنچه را كه حاج حسن برايمان بيان ميكرد ، بازسازي ميكرديم ولي لحن و صداي آرام سردار بي ادعايمان دلهاي همگي مارا باز بي قرار آن ايام كرده بود. در آنجا سير كرديم و رهسپار آبادان شديم .
ناهار را ميهمان حاج كاظم فرامرزي ، كه بار اصلي عزيمت همه به دوشش بود ، اقامه كرديم . قبل از اينكه نهار آماده شود باز شوخي حبيب آقا گل كرده بود.
در رستوران تابلويي از رستم و سهراب بود ، حبيب شروع به نقاله خواني كرد. چهره اش مانند همان رستمي شده بود كه بر روي ديوار نقش بسته بود . بچه ها سعي ميكردند نخندند ، اما نمي شد؟! مگر حبيب ول كن بود .
بعداز ظهر راهي شلمچه شديم ، قصد داشتيم نماز مغرب و عشا را در يادمان شلمچه باشيم ولي متاسفانه دير شده بود و برنامه شلمچه لغوشد و نماز مغرب و عشا را در حسینیه راه آهن جنوب به امامت روحاني سيدي كه صداي بسيار زيبايي داشت اقامه نموديم .
بعد از نماز رهسپار اردوگاه ميثاق شديم . سرهنگ مرايي (دوست قديمي و همرزم آقاي حسني) ميزبان بود . او نيز آنچه در توان داشت در كف اخلاص گذاشته بود .
شام را صرف كرديم.
وعده كرده بوديم شب حتما نشستي داشته باشيم ولي خوابيدن را بر شب نشيني ترجيح داديم .
صبح با آواي دلنشين اذان از خواب بيدارشديم و نمازرا اقامه كرديم .
براي صرف صبحانه به رستوران طبقه چهارم اردوگاه ميثاق رفتيم . به هنگام توزيع صبحانه باز هم شوخي هاي حبيب آقا گل كرده بود. بعد از صرف صبحانه همگي با نشاط و شادابي رهسپار اهواز شديم.
به كيلومتر 10 جاده خرمشهر اهواز رسيديم .
توجه تمامي ياران و دوستان به سمت چپ جاده معطوف شد .
جاده صفوي ........
جاده صفوي مسير اصلي آغاز عمليات كربلاي5 بود.
كيلو متر 2 جاده صفوي....
مقتل شهيدان شيميايي.....
لشگر7 ولي عصر(عج)....
بيستم دي ماه سال1365....
بيش از 92 گل پرپر ....
تمامي دوستان به ياد روزهاي عمليات كربلاي5 افتادند.
جاده سوت كور بود .
تمام مدت شلوغي و بمباران اين جاده توسط هواپيماهاي رژيم بعثي در حين عمليات كربلاي 5 پيش چشمانمان بود.در راه اهواز ، غرق در سكوت ، صدا از كسي برنمي خواست ، هر كس گوشه اي را مي نگريست، غرق در آن ايام ، بعضي ها ناخواسته لبخند تلخي مي زدند ، بعضي آرام آرام اشك ميريختند ، در همين حال و هوا ، مست خاطرات آن ايام كه به پادگان شهيد غلامي رسيديم ، وارد جاده باريك پادگان شديم . از دژباني گذشتيم و وارد محوطه شديم ، طبق معمول اجازه ورود ماشين به محوطه حسينيه به هيچكس داده نمي شد. ما نيز از اتوبوس پياده و سريع راهي حسينيه شديم . مراسم تازه شروع شده بود . ميخواستيم خودمان را سريع به حسينه برسانيم. در گوشه گوشه محوطه دوستان و همرزمان قديمي ايستاده بودند. در همان مسير بعضي از دوستان را ملاقات كرده ولي دل ماندن در محوطه را نداشتيم.
ميخواستيم به جمعيت حاضر در مراسم بپيونديم .ازدحام جمعيت به قدري بود كه نفس كشيدن قدري سخت شده بود. ما برايمان مهم نبود . اصلا براي همين به اينجا آمده بوديم كه به ياد آن روزهاي تيپ بيفتيم . صداي حزين و دلنشين هنرمند بسيجي محمد رضا پير زادي كه همه دلها را رهسپار روزهاي خوش جنگ كرده بود روحمان را نوازش ميداد .
دقايقي بعد سردار دوست داشتني ، حاج احمد غلامپور (فرمانده وقت قرارگاه كربلا) ، پس از خير مقدم گويي سردار حاج يدالله مواساتیان (فرمانده فعلي تيپ تكاوري امام حسن مجتبي (ع)) ، به جايگاه رفت ، براي من از روزهاي غربت و غريبي خوزستان و آغاز جنگ ، از حماسه هاي خلق شده توسط رزمندگان و سرداران شهيد اين تيپ صحبت كرد.
صحبت حاج احمد كه تمام شد شاعر بسيجي غلامرضا آغاسي با اشعار دلنشين خود همه را به فضاي روزهاي جنگ و عمليات ها برد .
چشمان همه باراني شده بود ،صداي گريه و ناله از گوشه گوشه حسينيه بلند شده بود كه يادگار ارزشمند دوران دفاع مقدس يعني حاج صادق آهنگران دلهاي همه را راهي ميادين نبرد كرد.
هنوز لحظاتي از سرودن اشعارش نگذشته بود كه صداي بلند گريه كردن و ناله همه اوج گرفت .
ياد شهدا ، زبان حال بازماندگان ، "از قافله عشق" دلهاي همه را لرزانده بود .
هيچكس دوست نداشت مداحي حاج صادق پايان پذيرد ولي ذيق وقت باعث شد حاج صادق اشعارش را تمام كند.
وقت نماز بود . ياران ، همسفران و همه مدعوين در حسينيه به نماز ايستادند. صف نماز به گونه اي بود كه ديگر در حسينيه جا نبود . دوباره ياد روزهاي تيپ افتاديم (اگر دير ميرسيدي ديگر جايي براي پيدا نميكردي) .
نماز كه تمام شد ، ديدار ها آغاز شد .
صداي خنده دوستان ازهر گوشه اي به گوش ميرسيد.
افرادي كه از راههاي دور و نزديك خودشان را براي ديدن دوستان و همرزمان قديمي به پادگان شهيد غلامي رسانده بودند .
در ميان آنها فرزندان شهدا ،مادران و پدران شهدا ،نيز حضور داشتند طبق معمول پس از ديدن يكديگر و احوالپرسي باز هم شوخي هاي دوران جنگ گل كرد.
بچه ها بدون در نظر گرفتن پست و درجه و موقعيت خود با يكديگر شوخي ميكردند. فضا به گونه اي بود كه بعضي از افرادي كه براي اولين بار در آن جمع حضور يافته بودند ، ميگفتند : حالا متوجه ميشويم چرا وقتي كه به ياد آن ايام مي افتيم ، بچه هاي جنگ دريايي مي شوند و اشك تمام صورتشان را فرا ميگيرد .
نهار را كه خورديم براي ديدار يار و همراه جانباز قطع نخاعي خودمان حاج اسماعيل طرفی رهسپار منزل ايشان شديم .
باز هم حاج اسماعيل را عليرغم بستري بودن 24 ساله ، داراي روحيه مقاوم ديدم .
ابتدا حاج آقا كاظم فرامرزي بعضي دوستان جديد را خدمت حاج اسماعيل معرفي كردند . سردار جواد اسلامي هم خاطراتي بيان كردند .
پس از آن حاج آقا كاظم صحبت مختصري كرد و از حاج اسماعيل خواست دوستان را نصيحت كرده و از سخنان خود بهره مند سازد ، حاج اسماعيل كه حجب و حياي خاصي داشت ، خاطره خواب معنوي كه ديده بود را بيان كرده و براي تمامي دوستان آرزوي سلامتي كرد.
از حاج اسماعيل خداحافظي كرديم و رهسپار بهشت شهداي اهواز شديم . ابتدا سردار غريب هور و حاج علي هاشمي (فرمانده قرارگاه نصرت) و سپس ديگر ياران مثل بهروز غلامي فرمانده تيپ امام حسن (ع)، سيد مهدي نجم السادات و ... زيارت كرده و دقايقي با آنها نجوا نموديم ،بعد از آن براي زيارت علي ابن مهزیار به سوي مرقد اين انسان صالح خدا شتافتيم ،در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه و آن بزرگوار را نيز زيارت و رهسپار فرودگاه شديم و ساعتي بعد به سوي شهر و ديارمان برگشتيم و دلمان را به اين خوش كرديم كه سال ديگري فرا برسد و دوباره براي ديدن ياران خود به پادگان شهيد غلامي برويم .انشاالله
سالهای گذشته بنا به دلایلی توفیق زیارت این ابر مرد را نداشتم. هر موقع اراده می کردم که به دیدارش بروم موانعی بلند مانند سدی محکم مانع حضورم در رودخانه بزرگی و عظمتش میشد. تا اینکه به همت فرمانده اسباب حضور فراهم شد. جمعه 4 اسفند از پیچ و خم های خیابانها اهواز خود را به درب منزل او رساندیم . درب را گشودم به میان شدم، تمام بدنم از شدت هیجانی نامفهوم می لرزید. نگاهم به چهره دلنشین و آسمانیش افتاد. قدرت نگاه مستقیم در چشمانش که حالا از شدت خوشحالی دیدار همرزمان قدیم برق می زد را نداشتم. آسمان دلم از ابرهای احساس متراکم شد بود. ولی شرم اجازه نمی داد باران از دل احساس زده ام باریدن گیرد. مردی از ثلاله ایران زمین بی حرکت به روی تختی آرام دراز کشیده بود. تنها سر وصورت اجازه تحرک داشتند . انگار سایر اعضاء در نافرمانی خود خواسته از دستورات سر پیچی میکردند . یار سالهای خاک سنگر ما در آخرین روزهای نبرد پذیرای مهمانی ناخوانده از فولاد و آهن شد . و او قطع نخاع شد

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA
اسماعیل طرفی آرام با لبخندی مهربان بی حرکت به روی تختی خوابیده بود. تو گویی با سکوت قصه های پر غصه زیادی را روایت می کرد. تمام سلولهای وجودم در گرمای اهواز آنچنان به سردی گرایید که گویی در قطبی یخ زده به نظاره خورشید نشسته ام . آن مرد اسماعیلی دیگر بود که نه با اصرار ابراهیم پدر ، بل با اراده خود به قربانگاه پا گذاشته بود تا در آوردگاه عشق و نفرت با شیطان هماآورد شود و او را آنچنان بر زمین کوبد که سالهای سال جرات نداشته باشد گرد آن خانه پرسه بزند. احساس مبهمی تمام وجودم را فرا گرفته بود . با خود به نجوا شدم :آه داریوش فراموش شده تو چه می دانی درد رنج جسمانی چیست؟

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA
آیا تو میدانی جانبازی هشت هزار آمپول مرفین تزریق کرده تا قدری از درد او کاسته شود چه معنایی دارد. تو که نامحرم این وادیها نبودی . تو که پایت خاک جبهه را زیارت کرده . پس خوب یادت هست اسماعیلها کیا بودنند. ننگ بر تو باد اگر فراموش کنی . نفرین بر تو باد اگر روزی به یاد نیاوری که در روزگاران خون شهادت هم نفس این مردان بزرگ بوده ای .
شرم داشتم نامی بر خود نهم که من هیچ بودم و او تمام چیزها. در مقابل آن مرد که همه هستی خود را فدای عشق کرده بود چگونه از عشق سخن بگویم در حالی که اولین حروف آن را حتی نمی توانستم بخوانم .
احساس مبهمی من را بسوی کاظم سوق داد . در دل گاهی بر او می تاختم که اینچنین روزگارم را آشفته کرد و گاه بر خود می بالیدم که هنوز لیاقت همنشینی با این مردان را از دست نداده ام.
این ها را نمی گویم که فقط گفته باشم و چند تنی آن را بخوانند . بگویند که زیباست و یا نه بسیار بد نگاشته شده.
می گویم تا قرار گیریم از این بی قراری.
داریوش صارمی

همین دیروز بود که از دوست عزیزم احمد ایرانشاهی پیامکی به دستم رسید
"حاج سعید نجار فرمانده بنام دفاع مقدس در بیمارستان بقیه الله بستری میباشد"
این خبر به ظاهر کوتاه بلندای خاطرات سه دهه گذشته را در ذهنم متبادر کرد.وعده ملاقات این عزیز
برای امروزساعت 2 گذاشته شد.دوستداران حاجی هرکدام پس از اطلاع خود را بر بالینش رساندند.
دستان و پیشانی حاج سعید نجار غرق بوسه های همرزمان و همسنگران شد.
آنچه بر زیبایی ها افزود حضور آقا محسن فرمانده کل سپاه در 8سال دفاع مقدس بر بالین حاجی بود.
انتظار است سایر دوستان و همرزمان با تماسی تلفنی رسم وفا را ادا نمایند






سلام، خستهنباشی.
اتفاقی سری زدم به وبلاگ «تیپ خوبان» مربوط به تیپ امام حسن(ع) واحد تخریب، نویسندگان مطالب جنابعالی و نفری دیگر بود که نمیشناختم به اسامی بچههای تخریب برخورد کردم ولی متاسفانه اسمی از بنده نبود.
- شاید پیش خودت فکر کنی این آقا در فکر چیه؟ مردم جان دادن این آقا اسمش نیست. ناراحت میشه.
- اولاً: خودم را از قدیمهای تخریب میدانم که صاحب تجارب گرانی از تخریب و انفجارات است که در عملیاتهای مختلف از آنها استفاده شد و در این مدت خیلیها را آموزش دادم.
- ثانیاً: آن زمانی که خیلیها به دلایل مختلف به تخریب نمیآمدند بنده هم خودم آمدم هم خیلیها رو آوردم.
- ثالثاً: نزد فرزندانم ادعا کردیم تخریبچی هستم ولی با دیدن این وبلاگ مردد شدن من لاف میزنم یا چشمشان عیب دارد. من عقیده دارم بچههای رزمنده مظلومند و بچههای تخریب بیشتر.
این مطالب بیشتر درد دل بود و گرنه اولی که باید بدونه می دونه. عزت و ذلت از خدا است.
ضمن عرض پوزش جهت اطلاع
فقدان بانک اطلاعاتی از سوابق تیپ ما را وادار به تکیه به ذهن و حافظه های فردی کرده است.فراموشی و ضعف خاطر از بدیهیات حافظه امروزی ما است.
|
نام عملیات: والفجر مقدماتی |
|
نام یگان: تیپ 15 امام حسن(ع) |
|
تاریخ ضبط: 14/11/1361 |
مقدمه:
برادر حشمتا... حسنزاده، معاون تیپ 15 امام حسن(ع) در ادامه مصاحبه خود مختصری در مورد همرزمان خود در اطلاعات و عملیات و شناسایی،توضیحاتی را ارائه میدهند. منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی از لحاظ استراتژیکی مورد بررسی قرار میگیرد و در مورد ارتفاعات مهمی که در دست دشمن بوده،کنترل دقیقی که روی یگانهای ما قبل از عملیات داشته و این که دشمن هرگز فکر نمیکرد رزمندگان اسلام از مناطق رملی جهت حمله استفاده نمایند، توضیحاتی ارائه گردیده و گزارشی نیز در مورد فتح عظیم بیتالمقدس و نحوه آزادسازی خرمشهر داده میشود.
1- ادامه خاطراتی از برادران همرزم اطلاعات و عملیات در حین شناسایی منطقه عملیاتی
شهدای گمنام خودشان بینشانی را از خداوند میطلبند تا حضرت زهرا(س)، مادر شهدای گمنام، بر بالینشان بیاید و برایشان مادری کند؛ یکی از همین شهدای گمنام، شهید «محمد ابراهیمی» است؛ شهیدی که نشان از محل خاکسپاری خود داد تا مرحمی بر چشمهای مادر باشد و پاسخ شک و تردید، مشایعتکننده پیکر شهدای گمنام را بده
این ماجرا به روایت «استاد صمدی آملی» در کتاب «شهدای گمنام خوشواش» آمده است:
***
تلفن منزل به صدا درآمد از آن طرف صدای سرهنگ جعفری به گوش میرسید، خبری دلنواز و تعجببرانگیز را برایم مطرح کرد؛ او گفت که من باجناقی دارم به نام «محمدقاسم کمالی» اهل آزادشهر استان گلستان است که الان در شهرستان گرگان سکونت دارد.
آقای کمالی شب گذشته از گرگان به خانه ما در آمل آمد و از اینجا عازم تهران بود؛ دیشب میخواستم برای شب وداع به حسینیه سپاه آمل بروم، او را هم با خود بردم.
* شهید گمنامی که به شک مشایعتکننده پاسخ داد
آقای کمالی صبح امروز یعنی روز جمعه 24 شهریور 85 عازم تهران شد، لذا برای تشییع شهدای خوشواش حضور نداشت؛ بنده بعد از برگزاری مراسم تشییع شهدای گمنام خوشواش به منزل برگشتم؛ اهل منزل یادداشتی از آقای کمالی به من دادند که در آن خطاب به من نوشته است: «دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعهای پیش آمد که برایت مینویسم؛ من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم، در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت به آنها شک و تردید پیش آمد که شاید اینها پیکر شهیدان نباشند که به مردم دادهاند و به اسم شهدای گمنام این جور مردم را به هیجان درآورند؛ دیشب بعد از مراسم به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمدهاند و در تابوت قرار دارند؛ یکی از آن سه شهید از سر جایش بر خاست و خطاب به من گفت: تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و شغل پدرم در راه آهن خوزستان است. خواستم این واقعه را به شما برسانم».
بعد از نقل این واقعه توسط آقای جعفری، تعجب من برانگیخته شد که با این حساب، در وهله نخست به ذهن آمد که در اهواز پیگیری شود تا ببینیم آیا شهید مفقودالاثری به نام «محمد ابراهیمی» داریم یا نه؟
این موضوع از طریق یکی از دوستان در اهواز پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقودالجسد به نام محمد ابراهیمی داریم که یکی از اینها مربوط به شهر اهواز است؛ مطلب مذکور را با سردار سعادتی فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان اطلاع دادم و در نتیجه، وی ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 اعلام کرد، در اهواز خانواده او را شناسایی کردیم.
شب 25 ماه مبارک، آقای اکبرزاده از اهواز تلفن کردند که در مورد شهید ابراهیمی تحقیق کردیم، نام مبارک پدرش عبدالحمید است که در اهواز خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند؛ شهید «محمد ابراهیمی» متولد 1345 است که در تیپ امام حسن (ع) از خوزستان با عنوان بسیجی در تاریخ 21 اسفند 63 در عملیات «بدر» و منطقه شرق دجله به شهادت رسیده و مفقود الجسد شده است.
پدر شهید ابراهیمی هم اکنون در اداره راه و ترابری اهواز است، خانواده بسیار بزرگوار و از عزیزان بومی و محلی اهواز هستند.
بنده در تاریخ 26 اسفند 85 مطابق با 27 صفر 1428 هـ.ق از قم عازم اهواز شدم، روز 28 صفر یعنی سالروز شهادت امام حسن مجتبی (ع) و رحلت جد اطهرش خاتم انبیا (ص) ساعت 10 صبح به منزل شهید «محمد ابراهیمی» تشرف حاصل کردم؛ خانواده گرامی شهید از جمله پدر بزرگوار که رزمنده هشت سال دفاع مقدس بود، مادر ، برادران، خواهران، دامادها، عمو و عموزاده شهید به استقبال آمدند، اشک شوق از دیدگان جاری بود، معلوم شد که فرزند عزیزشان 18 ساله بوده که در عملیات «بدر» مفقود الجسد شده است.
* مادری که 22 سال برای فرزندش لباس سیاه پوشید
مادر شهید ابراهیمی حدود 22 سال است که لباس سیاه را از تن خود در نیاورده بود؛ این مادر شهید بر اثر گریه در فراق عزیزش یک چشم مبارکش بسیار کم نور شده و چشم دیگرش در شرف از دست رفتن است.
قبل شنیده شدن خبر شهید ابراهیمی، خواهر شهید خواب دیده است که «شهید برای مادرش پیغام میدهد که اینقدر گریه نکند که من پیدا شدم».
* مرا هم کنار فرزندم به خاک بسپارید
پدر شهید ابراهیمی در این دیدار گفت: «برای ما افتخار است که شهید ما در خوشواش دفن شده است؛ من وصیت کردم که اگر صلاح بدانید و مقدور باشد من که از دنیا رفتم، مرا هم به خوشواش بیاورند و در کنار فرزندم مرا دفن کنند».
شهید «محمد ابراهیمی» در خواب آن عزیزمان که خود را به نام و با شغل پدر گرامی معرفی کرد؛ اما به تمام جزئیات و اینکه در بین این سه شهید گمنام کدام یک است معرفی نکرد، زیرا میخواست خود را از گمنامی به در نیاورد.
شهید ابراهیمی در منطقه عملیاتی «بدر» شهید شده است، عملیات «خیبر» هم در حدود همان منطقه در جزیره مجنون عمل شد که تا شرق بصره امتداد داشت، لذا به احتمال قوی شاید شهید ابراهیمی در بین سه شهید گمنام خوشواش همان شهید مربوط به عملیات «خیبر» باشد لذا باز هم در گمنامی قرار دارد».(فارس)
جام جم ۱۳آذر۹۱

در این روزهای سرد دلگیر، قلم یخ زده ام نای نوشتن ندارد. آنچه روح سرکشم بیشتر می پسندد، نشتن در کنار شومینه ایست که حالا آتش گرفتن کنده های چوبی اش با گرگرفتن گازهای مشتعل شده، پیوند خورده تا دیروزمان بوی فراموشی بگیرد و امروزمان صرف غوطه ور شدن در بایگانی ذهن غبار گرفته شود.
آنچنان به روی تصاویر ثبت شده از روزهای آتش و خون تمرکز کرده ام که خیال سرکشم شعله های آتش شومینه را با پیوندی فرا زمانی به آتش مشتعل شده از انفجاری پی در پی موشک ها، توپها، خمپاره و....گره می زند.همان زمانی که "قاسم دارم" دوست داشتنی را یافتم جوانی سبزه روی از دیار مردان پر مهر آبادان . هنگامی که بعد سکوتی طولانی لب به سخن گشود . بر من روشن شد که سالهاست می شناسمش آن هم یکی از آشناهای گم شده من بود که یکی یکی آنها را می یافتم و دیگر اجازه دورشدنشان را نمی دادم . ولی در یک روز سرد زمستانی هنگامی که من در خوابی غفلت گونه بسر می بردم . با ترکشی گرم به سوی ابدیتی گم شده پرواز کرد و من سالهاست چشم انتظار اویم تا از درون سنگری که رفت دوباره باز آید و من را از غربت آغاجاری بسوی قربت آبادان ببرد.

در اولین برخورد چهره اش به دلم نشست و ازش بدم نیامد. علیرغم عبور سنش از میانسالی کمتر چین و چروکی تو صورتش رژه می ره و از پیام آوران پیری کمتر نهال یا بوته ای می بینی. با هیکلی تو پر و نسبتاً بلند قد. و با ته لهجه ای لری که برای فارسی صحبت کردن کمی با خودش کشتی می گیره. با معرفی خودم بسیار شدید تحویل گرفت. خوش مشرب که فراوان شلیک صدای خنده هایش، چرت منتظرین فراوان در نوبت نشسته پشت درب اتاقش را خط خطی می کرد.
خودش را از لرهای اندیمشکی معرفی می کرد که زمان جنگ دانشجو بوده. جوانی با هوش و درسخوان از قشری که هیچگاه در تاریخ این مملکت جایگاهی نداشته اند. بسیار سریع صفحات تاریخ را با هم ورق زدیم و در فضا و زمان کاظم فرامرزی و دکتر حسن عباسی و عشق و شور و شعور اندکی غوطه ور و شناور شدیم.
انبوه بیماران کرد و عرب آنهم از جنس غیر ایرانی آن و با لباس های محلی و سر و وضع هایی ناهمگون با جامعه امروز تهران کمی سوال برانگیز بود که جواب داد :
در کارنامه افتخاراتم جراحی چشم های آقای جلال طالبانی رییس جمهور عراق سنگینی می کند. شرط فارغ التحصیلی پزشکان آن دیار ثبت امضاء یک استاد راهنمای خارجی می باشد که با تقبل این امور و با ارائه مقالات و سمینارهای مختلف در مجامع علمی مواردی هستند که باعث شد تا در کشور عراق شناخته شوم.
او که تا دیروز چشم های ارتش بعثی را در می آورده اینک به دوخت و دوز و رفت و روب چشم های مردم عراق مشغول می باشد.
او اینک از اعضای فعال بیمارستان فوق تخصصی چشم پزشکی نگاه می باشد که با گسیل فراوان بیماران عراقی بدانجا منبع خوب ارز آوری آن بیمارستان محسوب می گردد.
نگاهی به تابلوی اسمش انداختم احساس کردم که اندازه هایش برای شیر بچه ای از تک خال های تیپ امام حسن ع چقدر کوچیکه :
دکتر اردشیر پاپی فوق تخصص شبکیه و قرنیه
عباس
دکتر سید پیروز هویدا مرعشی
پشت چهره متواضع و معترضش حکایت های زیادی بود،الان ۱۱سالی میشه که از بریتانیا و شهر شفیلد برگشته،از خاطرات تحصیلش در شفیلد بریتانیا میگوید که ۸سال در سرزمینی بودیم با۸۰خانواده ایرانی و دیدارهای ماهانه ای که مارا متوجه اصالتمان می کرد،این روزها سرش خیلی شلوغ است اما بازهم دوران گذشته را فراموش نکرده،در مسجدسلیمان شهری که بریتانیا خوب میشناسدش بدنیا آمد اما چیز زیادی از آن بخاطر نمی آورد چون بزرگ شده آبادان و پالایشگاه سرنوشت ساز آن بوده،بچه درسخوانی بوده که با آغاز جنگ به تهران میاید و بعد از چندسال در تهران بودن سال۶۲ جز اولین دانشجویانی میشود که بعد از انقلاب فرهنگی به دانشگاه رفت و در متالوژی علم و صنعت مشغول تحصیل شد،هرچند که جنگ تحصیلات ۴ساله او را به پنج سال و نیم کشاند و چند باری هم در حین دانشگاه به جبهه سری می زد هم اکنون هم مشغول تدریس در دانشگاه امیر کبیر میباشد.
سال۶۴اولین اعزامش به جبهه با وساطت یکی از دوستانش به گردان ادوات تیپ ۱۵امام حسن مجتبی(ع)صورت گرفت و آن روزها را از دلچسب ترین و زیباترین روزهای زندگی اش می داند، سال۶۵ بود یعنی زمانی که پیر سفرکرده جبهه خواستار اعزام گسترده شده بود به سوی جبهه ها،روزهای سختی بود و حتی خمپاره های جنگ دوم جهانی هم به ایران نمی دادند،باید کسانی میامدند و آستین هایشان را بالا می زدند و کاری می کردند.چون شاخه تحصیلی اش ریخته گری بود مشغول فعالیت برای تولید خمپاره در یکی از کارخانه های مهمات سازی شد و میگوید روزهایی شد که حتی شب و روزش را هم متوجه نمی شد و تنها زمان غیرکاری اش شده بود زمان نماز خواندن و استراحت کردن.سال۶۷ هم از راه رسید بازهم هوای جبهه در سرش نسیمی به راه انداخت و این بار هم مدتی را بعنوان دیده بان به لشگر عاشورا اعزام شد.بهمن سال۶۷ بود که درسش تمام شد و دیگر جنگ هم تمام شده بود.
سال۶۹بود که کنکور خارج از کشورش را داد و سال۷۲ همراه همسرش به بریتانیا سفر کرد.8سالی درجزیره همیشه بارانی در دانشگاه شفیلد درس خواند و بعد از آزمون دکترایش به سرزمین مادری برگشت.هرچند روزگار جنگ را دارد ورق می زند اما هنوز هم که هنوزه برایش جنگ و شب های سنگرهایی که خودش ساخت دلنشین است و دلنشین تر از آن برایش امام(ره)بوده و است،میگوید:مهم ترین چیزی که در امام (ره)دیدم این بود که به چیزی اعتقاد داشته و پای اعتقادش هم ماند.

از راست: داریوش صارمی،پیروز مرعشی،کیهان کرمانی

عکس:سال۶۲پادگان شهید غلامی،مقر گردان ادوات
سال ۱۳۶۲ بود ۱۶سال سن داشتم ، شور جوانی و سودای دفاع از وطن من را به پشت خاکریزهای جبهه هدایت کرد . چند ماهی بود که در میان بیایانهای جنوب از این سنگر به آن سنگر درآمد و شد بودم . موهایم بلند شده بود . به دو. دلیل ، یک اینکه اصلاً موی بلند را می پسندیدم و دوم اینکه در آن چند ماه فرصت رفتن به مرخصی و مرتب کردن و یا کوتاه کردن مو را نداشتم . با اجبار فرمانده که مادرم به طریقی باآن ارتباط برقرار کرده بود و از دل تنگی هایش سخن ها گفته بود . به مرخصی رفتم .از اتوبوس پیاده شدم برای رفتن به منزل می بایست مسیری را از میان شلوغ ترین خیابان شهرمان طی میکردم . از دور گروهی را مشاهده کردم که به میان جمعیت هحوم میبردنند و جوان های آراسته را به باد کتک می گرفتن. به من رسیدند . به خود آمدم دیدم موهای بلندم که حالا به روی شانه هایم ریخته بود در دستان مرد خشن و عصبی بود که با انواع توهین ها کشان کشان به سویی میبرد . تا آمدم ثابت کنم کی هستم از کجا آمده ام ، کتک را خورده بودم . آزرده و دل شکسته بسوی خانه راه افتادم ، حالا بعد از گذشت ۲۹سال از آن روزها ، زخم ترکشهای اصابت شده بر بدنم و همچنین نیش عقرب های که گاه به گاه در سنگر نمور نوازشم میدانند خوب شده ولی هنوز زخمهای آن رفتار ...... در اعماق وجودم خودنمایی می کند .
داریوش صارمی
اسمش نجف زراعت پیشه است بچه بهبهان بوده و تا سال دوم دبیرستان هم ساکن همان شهر بوده،ندای روح الله در کنار آن همه بمب و موشکی که آرزوی خواب را از هرکسی میگرفت کافی بود تا بندپوتین هایش را ببندد و هوای لباس خاکی به سرش بزند اما بازهم خبر شهادت دوستان آشنایان انگیزه اش را مضاعف کرد تا دل به دریا بزند و همسفر مسافران خیبر بشود اما این وسط مهر مادری چیزی نبود که به راحتی بگذارد به جبهه برود،اسدالله زکی پور که حالا او هم معلوم نیست در کدام گوشه مقبره الشهدایی خاک است خیلی او را کمک کرد تا راهی بشود اما بازهم حتی در مینی بوسی که سوار شد مادرش او را رها نکرد،خودش میگوید:یادم هست هنگام اعزام من رفته بودم انتهای این مینی بوس های بنزقدیمی سوار شده بودم و مادرم موقعیت من را شناسایی کرد و آمد شاید باورتان نشود از داخل پنجره آمد داخل مینی بوس و من از در مینی بوس فرار کردم و رفتم سوار یکی دیگر از مینی بوس ها شدم.بعد از آن هم دامادمان را مجبور کردند با یک سواری آمد کل پادگان های اهواز را گشت اما نتوانستند مارا پیدا کنند.
از اولین اعزامش میگوید که مادرش به هر ترتیبی بود او را به خانه برگرداند اما دلی که عزم سفر داشته باشد به همین راحتی ها آرام نمی گیرد و به هر ترفندی بود دل مادر هم راضی کرد و بازهم عازم جبهه ها شد،سال62بود که برای اولین بار می خواست تفنگ را بدست بگیرد البته قبل از آن هم در دوره آموزشی شهید بخردیان و پادگان مارد این کار را کرده بود اما هیچکدام از این آموزشی ها عملیات خیبر نمی شود.۲۰دی۶۲ بود که به تیپ امام حسن مجتبی(ع)اعزام شد و برای اینکه غربت آزارش میداد از گردان صفراحمدی به گردان یوسف حمیدی رفت تا بازهم با بچه هایی باشد که در دوره شهید بخردیان با آنها بوده.از عملیات خیبر میگوید که 3روز در خط مقدم بوده و بعد نیروهای25نصر نیمه شب جایگزین آنها شدند و در حالی که هنوز آفتاب ازمشرق جبهه ها طلوع نکرده بود خبر رسید عراق پاتک شدیدی زده است.
تا زمان انحلال تیپ امام حسن مجتبی(ع)در آنجا بوده و به غیر از عملیات خیبر در بدر و والفجر8و9 و کربلای یک هم حضور داشته است،در تیپ که بود همه کار کرده است از بیسیم چی گرفته تا تیربارچی و مسئول تیم بعد از انحلال هم مدتی سرگردان بود تا به تیپ ۲۰۱ ائمه پیوست و در کربلای۵برای اولین بار طعم گلوله و ترکش را روی بدنش احساس کرد و سرب روی بدنش کمی یادگاری حماسه ای نوشت و همین او را فرستاد قم تا چند روزی را در بیمارستان نیکویی قم سر کند و بعد از آن هم که به خانه برگشت انگار نه انگار که سربی رو بدنش لیز خورده است و همه خوشحال از این بودند که پسرشان سلامت است.
۷تیر۶۶ بود که پس از اینکه ۱۳بار نیروی های ایرانی رفته بودند در جریان عملیات نصر۴ارتفاعات را پس بگیرند و نتوانسته بودند نوبت او و همرزمانش شده بود تا این کار را بکنند و از قضا موفق هم شدند اما موفقیتشان کم هزینه هم نبود و او این بار از کمر،شکم،دست،گلو و صورت آسیب دید،میگوید تا نیم ساعت نمی دانست چه شده و بهترین لحظات عمرش هم همان نیم ساعت تکرارنشدنی است،میگوید هروقت می گویند مرگ میگوید اگر مرگ همانی است که نیم ساعت درکش کردم با کله به پیشواز مرگ می روم،میگوید نیم ساعتی در حال و هوای پرواز بوده که گویا کسی دستش را کشیده و از آسمان به زمین آورده که بدنش احساس درد کرده و بازهم سنگینی جشم را درک کرده.میگوید نادرفرحبخش پشت سرش بوده و گفته:نجف!اشهدت را بخوان که گلوله ای شلوارش را به آتش کشیده و چون نای خاموش کردن آتش را نداشته از بلندی غلتان غلتان ۱۲متری را به سمت پایین آمده تا آتش خاموش شده است.البته این همه جراحت در چند ساعت برایش کم هزینه نبوده و ۸روزی در تبریز و۱۲روزی در مشهد مهمان پرستاران و پزشکان بوده و بعد از آن هم دیگر توانایی جنگیدن نداشته.
همه لحظات جنگ حتی لحظات ناگوارش را شیرین میداند و تنها تلخی جنگ را نقطه سرخط آن یعنی قطعنامه۵۹۸ میداند. بعد از جنگ راه دانشگاه را در پیش گرفت و لیسانس جغرافیا از دانشگاه تهران گرفت و فوق لیسانس جغرافیای سیاسی را از دانشگاه امام حسین(ع)و دانشگاه تهران مرکز،از دکترایش هم ترجیح داد نگوید تا لب به گلایه از نامردی های روزگار نگشوده باشد؛هرچند در ابتدا نیتش از خواندن جغرافیا ضعف در نقشه خوانی و طراحی عملیات خودی ها در جبهه بوده اما حالا مقالات و کتب زیادی در مورد مسائل استراتژیک منطقه نوشته است،سه پسر دارد که یکی برق خواجه نصیرالدین میخواند،دیگری تیزهوشان بهبهان است و یکی هم در سالهایی است که آن پیر سفرکرده امیدش به آن سالها بود در حال تحصیل است.
محمد صارق فرامرزی