همان لحظه یک­مرتبه چشمم افتاد به خانمی که آن طرف چهارراه دم در یک خانه نشسته بود لب پله و بچة پنج، شش ساله­اش هم کنارش بود. بچه مرتب مادرش را تکان می­داد و پا می­کوبید که بلند شوند و از آنجا بروند و مادر هم همچنان نشسته بود و تکان نمی­خورد. وقتی بچه خیلی تقلا کرد یک­مرتبه دیدم مادر از روی پله­ای که رویش نشسته بود افتاد وسط خیابان و بچه­اش هم شروع کرد به جیغ کشیدن. نگو تمام این مدت که فکر می­کردیم مادر از قصد نشسته و از جایش بلند نمی­شود، تیر مستقیم به سرش خورده و شهید شده بود. چند لحظه بعد مردم آمدند و پیکر مادر شهید را برداشتند و بردند. تا چند وقت، نتوانستم از فکر آن بچه دربیایم. همش با خودم می‌گفتم یعنی حالا دارد چکار می­کند و چطور توانسته با این شوک کنار بیاید؟!

درگیری­ها همچنان ادامه داشت. بخصوص در نواحی چهارراه سی­متری و مسجد کمیل.

تا روز بیست­ودوم بهمن یک­لحظه خواب و خوراک نداشتیم. انقلاب که پیروز شد، در مسجد قائم که پیش­نمازش حاج­آقا سرور قریشی بود اکیپی تشکیل دادیم و با یک سازماندهی خوب، مناطق حساس محله را شناسایی می­کردیم و نوبتی نگهبانی می­دادیم. سه، چهار ماه به این کار مشغول بودیم که شهید منتظری و ابوشریف مقدمات تشکیل سپاه را فراهم کردند. من و سه نفر از دوستان مسجدیم مأموریت داشتیم تا با شهید منتظری هماهنگ باشیم و با آنها همکاری کنیم. فعالیت­هایمان در پادگان ولی­عصر(عج) بود، چند وقتی که آنجا بودم خبر رسید که می­خواهند حمله کنند به پادگان ولی­عصر. ماو شهید منتظری از پادگان آمدیم بیرون و رفتیم در رستوان یکی از نیروهایی که با ما فعال بود به نام آقا جواد، ماندیم. از رستوران تا پادگان فاصله­ای نبود. وقتی دیدیم اتفاقی در پادگان نیفتاد مجدداً برگشتیم آنجا. در جلسات مختلفی که تشکیل می­شد من به عنوان محافظ شهید منتظری و بچه­های سپاه بودم. جلساتی که با حضور مهدی بازرگان و حتی بنی­صدر تشکیل می­شد....

روزهای به­یادماندنی آموزش

سال 58 قضایای مربوط به کردستان پیش آمد. من برای رفتن به کردستان خیلی مصر بودم امام پدرم که خودش به شدت درگیر قضایای انقلاب و منافقین بود، به شدت مخالفت می­کرد. همان موقع پسر عمویم که سر قضایای انقلاب سرباز لشکر 91 زرهی اهواز بود اما به دستور امام (ره) از پادگان زره بود بیرون، می­خواست دوباره برگردد خوزستان و پادگان و به همین خاطر آمد و گفت: مجید، میای بریم جنوب؟!

من که خاطرم به دلیل نرفتن به کردستان مکرر بود و دلم می­خواست دلم را جایی بند کنم با پدرم صحبت کردم و همراه پسر عمویم شش ماه قبل از شروع جنگ راهی خوزستان شدم.

به خوزستان که رسیدم رفتم حفاظت راه­آهن که زیرنظر سپاه عملیات اهواز بود و مسئول معاونت عملیاتش هم مرحوم سردار سیاف بود. تقریباً دو، سه ماهی آنجا مشغول بودم که با فرا رسیدن تیرماه از طرف سپاه رفتیم به پادگان شهید غیور اصلی برای طی دورة آموزش. این آموزش­ها که از مهم­ترین آموزش­های سپاه بود در ده دوره بود و ما جزو ده آن بودیم. محمود نویدی، رمضان محمود احمدی، شهید غیور اصلی شهید بهروز غلامی، رضا ا...یاری و یاسین الیاسی از مربی­های تاکتیکی این دوره­ها بودند. بعد از طی این دوره­ها به خاطر شلوغی­ها و تحرکاتی که در گنبد، عشایر شیراز، کردستان و جنوب بود، شروع کردند به تقسیم نیروهای آموزش دیده. من هم بعد از دیدن دورة تخریب و خنثی کردن بمب اول قرار شد که بروم شیراز امام بعد به خاطر تحرکاتی که در خوزستان بود، قرار شد که در جنوب بمانم.

روز اول جنگ، روز اول مجروحیت

اوایل شهریور سال 59، تحرکات مرزی عراق به وضوح در خوزستان دیده می­شد، من که سیزدهم همان ماه از پادگان شهید غیور اصلی بیرون آمده بودم مستقیم رفتم به واحد عملیات سپاه اهواز. آنجا اکیپی شدیم و همراه مرحوم سیاف رفتیم سمت پادگان خین در خرمشهر و پانزده روزی آنجا بودیم. در این دو هفته دو درگیری سنگین هم با عراقی­ها در جزیرة مینو داشتیم. البته گزارشات این درگیری­ها هر چقدر مصرّانه به دست بنی‌صدر می­رسید، همان­قدر هم تلاش می­شد که در جامعه بازتاب نداشته باشد که به خاطرش مردم دچار یأس و نگرانی شوند. سی­ویکم شهریور که جنگ شروع شد، ساعت دو بعدازظهر در پاسگاه خین نشسته بودیم. یک استوار ژاندارمری در پاسگاه بود که خیلی حواسش به بچه­ها بود. او می­گفت: باید از داخل پاسگاه بیاییم بیرون و در سنگرهای اطراف متفرق شویم، چون این پاسگاه یک جورهایی شاخ است و توی چشم. اگر اینجا بمانیم ممکن است همه­مان را یک دفعه بزنند. روی دژ هر کدام برای خودمان یک سنگر و جاپناه کندیم و در آن مستقر شدیم. هوا به شدت گرم بود و خیلی اذیتمان می­کرد. بچه­ها نوبتی از سنگرها درمی­آمدند و می‌رفتند داخل پاسگاه که آب بیاورند. یک­بار که نوبت من شد و رفتم داخل پاسگاه یک مرتبه متوجه شدم گلوله­های خمپاره است که به سمت پاسگاه و منطقه­ای که در آن هستیم سرازیر شده.

همان موقع متوجه پرواز تعدادی هواپیما آن هم در سطح پایین شدم. دقت که کردم دیدم هواپیماها، هواپیماهای خودی هستند که برای مقابله با تهاجم عراقی­ها آمده­اند به لب مرز و مواضعشان را می­کوبند. اگر می­خواستم از پاسگاه بروم بیرون چون آن نزدیک جاپناهی نبود قطعاً مرا می­زدند به همین خاطر تصمیم گرفتم داخل یکی از اتاق­های پاسگاه بمانم تا وقتی اوضاع قدری آرام شد بروم بیرون. در همان فکر بودم و به حالت نیم­خیز رو به زمین بودم که یک مرتبه خمپاره­ای خورد داخل حیاط پاسگاه و ترکشش آمد سمتم. اول متوجه نشدم که زخمی شده­ام اما وقتی اوضاع کمی آرام شد و بندة خدا استوار متوجه غیبت طولانی من شد، آمد داخل پاسگاه و با بدن مجروحم مواجه شد.

از آنجا به بیمارستان طالقانی آبادان منتقل شدم و 24ساعت آنجا ماندم . اوضاع بیمارستان و خیابان­های اطراف و مردم وحشت­زدة شهر آنقدر وحشتناک بود که می­گذارم و می­گذرم. از آنجا به تهران منتقل شدم.

محافظت راه­آهن اهواز

یک ماه­ونیم در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران و یکی،دو بیمارستان دیگر بستری بودم. یک­ماه­ونیم دیگر هم طول کشید تا بتوانم سرپا شوم برگردم خوزستان.

وقتی برگشتم راه­آهن خوزستان، سردار سیاف حساسیت بالای کار را دوباره برایم توضیح داد و گفت: کل زاغه‌های مهماتی که شبانه با قطار برای اهواز فرستاده می­شود، باید به بهترین نحو ممکن مدیریت و حمایت شود. چون شما هم آموزش­های تخریب را دیده­ای و به مسائل حفاظتی وارد هستی همین جا بمان و اوضاع را تحت کنترل خودت دربیاور. یک سالو اندی ماندم و انجام تکلیف کردم. نزدیک عملیات فتح­المبین که شد دیدم دیگر دلم طاقت ماندن در اهواز را ندارد. تا همان موقع هم ده­بار پیش سردار سیاف رفته و گفته بودم که دلم نمی­خواهد اینجا بمانم و مرا بفرست منطقه. او هم هربار کلی با من صحبت و متقاعدم می­کرد که اگر جایی بهتر از اینجا بتوانی خدمت کنی شک نکن که یک دقیقه هم نگهت نمی­دارم!

در همین اثنا یکی از بچه­های سپاه به­نام شهروز که همراه احمد­سیاف بود آمد­ و گفت: چطور است او را بفرستیم تهران برای محافظت؟!

 تا اسم تهران را شنیدم مثل فنر از جا پریدم که: چی؟! اصلاً و ابداً حرفش را نزنید! من همین جا هم نمی‌توانم بمانم دیگر چه برسد به تهران.

گفتند: باباجان! می­روی تهران از صبح در بحث محافظت فعال می­شوی، شب هم که می­شود برمی­گردی سرخانه و زندگی­ات!

گفتم: توروخدا، دست از سرم بردارید!

با هر مکافاتی بود حتی با همان بی­امکاناتی شدیدی که در راه­آهن برای حفاظت داشتیم راضی­شان کردم که با ماندنم موافقت کنند امام قرار شد همان جا در اهواز بشوم محافظ آقای شفیعی یکی از مسئولین بنیاد شهید. آن روزها تحرکات منافقین و فعالیت­های خلق عرب در خوزستان خیلی زیاد بود و خراب­کاری، ترور و بمب‌گذاری­هایشان هم تمامی نداشت. به خاطر این بود که برای افراد مهم و مسئول محافظ درنظر می­گرفتند. البته اینها در شرایطی بود که در اکثر موارد این اشخاص قلباً با این قضیه کنار نمی­آمدند و دلشان نمی­خواست که محافظ داشته باشند.

یا این همه یک­ماه بیش­تر در این سمت دوام نیاوردم.

رفتم سراغ حاج­احمد و گفتم: حاج احمد دخیلم! منو از این قضیه معاف کن و بیار بیرون. من مال اینجا ماندن نیستم.

اولین ایستگاه، واحد تخریب تیپ بیت­المقدس

حاج­احمد سیاف که استیصالم را دید مرا همراه دو نفر دیگر فرستاد تیپ بیت­المقدس.

آن موقع فرمانده تیپ بیت­المقدس حسین کلاه کج بود، مسئول اطلاعاتش هم محرابی و مسئول واحد تخریب هم آقای عقیلی یکی از بچه­های اهواز بود. از ما سه نفر یکی رفت واحد ادوات، آن یکی هم رفت سمت واحد توپ 106، من هم به خاطر تجربه­ای که در بحث تخریب داشتم رفتم واحد تخریب خدمت برادر مظفر عقیلی. او یک دورة فشردة آموزش برایم گذاشت و بعد کار را با هم شروع کردیم.

شب­ها می­رفتیم سمت دب حردان و کانال بیوز و مین خنثی می­کردیم. دو،سه شب که رفتیم فضای پرخطر و پرشور تخریب آنقدر با روحیه­ام سازگار شد که باعث شد در کارم محکم­تر و مصمم­تر از قبل شوم. از کار تخریب خیلی راضی بودم. به همین شیوه ادامه دادم تا نزدیک بهمن ماه و نزدیک عملیات فتح­المبین. نزدیک عملیات که شد رفتم پیش عقیلی و گفتم: اجازه بدهید در عملیات شرکت کنم و از نزدیک با صحنة جنگ روبرو شوم. هر تجربه­ای که تا الان لازم بوده در بحث پدافندی به دست آورده­ام و حالا باید جاری به کارش بگیرم.

وقتی دیدم مخالفت نمی­کنند رفتم قرارگاه کربلا پیش مرتضی قربانی (البته منظورم سردار مرتضی قربانی فرمانده تیپ 25کربلا نیست. منظورم سردار قربانی­ای است که همراه سردار حاج­قاسم سلیمانی و بچه­های لشکر 41 ثارا... به منطقه آمده بود.) که آن موقع مسئول تخریب قرارگاه بود و شرح حالم را گفتم. خیلی اتقبال کرد. قرار شد در عملیت آتی یعنی در عملیات فتح­المبین شرکت کنم.

یک شب بعد از عملیات فتح­المبین همراه بچه­ها رفتیم سمت عین‌خوش ­و شوش. گزارش رسیده بود که میادین مین زیادی در این محدود وجود دارد. سایت چهار و بقیه سایت­ها به شدت آلوده بود احتیاج به پاکسازی داشت. اولین تجربه­های عملیاتی­ام داشت جان می­گرفت. شب­ها کار می­کردیم و روزها می­رفتیم به عقبه‌مان که ساختمانی در یک خیابان در شهر شوش بود. در کنار عزیزانی مثل شهید نیکویی که از بچه‌های شهرک ولی­عصر تهران بود، تجربه­های خوبی در بحث تخریب به دست آوردم. در یکی از این عملیات­های خنثی­سازی، شهید نیکویی و موقع خنثی کردن مین و والمر یک لحظه دستش روی ضامن می­لغزد و یک­مرتبه انفجار صورت می­گیرد و درجا دو دستش را قطع می­کند و ترکش تمام سروصورتش را آبکش می‌کند. وقتی سوار آمبولانسش کردیم هنوز نفس می­کشید. بهش گفتم: حمید چطوری؟

به آرامی گفت: خوبم، نتونستم مین رو خنثی کنم، این­طوری شد ...

گفتم: خوب میشی حمیدجون، خوب میشی...

گفت: باشه، شما برو سرکارت ...

بچه­ها می­گفتند نرسیده به بیمارستان در همان آمبولانس شهید شد.

یک ماه و نیم بعد از این جریان همچنان در منطقه بودم. وقتی برگشتم قرارگاه متوجه شدم عقیلی و قربانی راجع به من بدون این که خودم خبر داشته باشم حرف‌هایی زده‌اند. دیدم کم‌کم دارد کارهای محوله بهش را به من واگذار می‌کند. خودش می‌خواست برود جای دیگر . در این فاصله با هم به شناسایی‌های عملیات بیت‌المقدس هم می‌رفتیم. ده روز قبل از شروع عملیات بیت‌المقدس، مظفر به من گفت که بچه‌های اطلاعات عملیات می‌گویند باید شیب جاده را مین‌گذاری کنید و منور بگذارید برای شناسایی عراقی‌هایی که می‌خواهند بیایند جلو.

گفتم: باشه من خودم می‌روم.

دو سه تا از بچه‌های تخریب را برداشتم و با تجهیزات راه افتادیم سمت جاده. در سه مرحله منطقه موردنظر را مین‌گذاری کردیم و به فواصل مشخص هم منور گذاشتیم. عملیات با حال و هوای خاص خودش شروع شد. همراه بچه‌ها در مراحل مختلفش شرکت کردم و پاکسازی‌های زیادی انجام دادیم. بعد از عملیات حاج احمد سیاف بهم گفت که همراه کادری که با خودم برده بودم برگردم سپاه اهواز.

اولین جرقه‌های مسئولیت جدید

هفت، هشت روز قبل از شروع عملیات رمضان مظفر عقیلی گفت: دارم میرم

گفتم: لااقل بمان تا بعد از عملیات ....

گفت: نه، ماشالا خودت به اندازه کافی تجربه به دست آورده‌ای، دیدی که توی عملیات بیت‌المقدس هم هیچ مشکلی برات پیش نیومد!

او رفت و من ماندم و بچه‌های تخریب و عملیات به نام رمضان. با واحد تخریب قرارگاه قدس وارد عمل شدم. وقتی منطقه دیدیم متوجه میدان مینی نشدیم که بخواهیم برای خنثی کردنش اقدام کنیم فقط یکی از بچه‌های تخریب را همراه گردان کردیم تا خیالمان راحت باشد. یکی از بچه‌هایی که با رزمنده‌ها فرستادیم ترک‌زاده بود که برادرش هم شهید شده بود. او اگرچه در طول مسیر با هیچ میدان مینی برخورد نمی‌کند اما یکی از مین‌های عملی نکرده‌ای که از قبل در منطقه بوده زیر پایش عمل می‌کند و علاوه بر این که پایش قطع می‌شود، اسیر هم می‌شود. تا چهار، پنج روز بعد از رفتنش و هیچ سراغی از او نداشتیم تا اینکه بعدها متوجه شدیم که اسیر شده است.

تیپ امام حسن مجتبی، تلبور خوبی‌ها

بعد از تمام عملیات رمضان باز برگشتیم سپاه اهواز. دیدم شهید حسن درویش از قرارگاه کربلا تماس گرفته با حاج احمد سیاف که شمشکی را بفرستید قرارگاه کربلا.

رفتیم آنجا و دیدم شهید حسن درویش مشغول کادرسازی و مشخص کردن نفرات تیپ جدیدش است. همان‌جا از من خواست با توجه به تجربه‌هایی که در عملیات‌های قبلی داشته‌ام به تیپ جدید یعنی تیپ امام حسن مجتبی بپیوندم و مسئولیت واحد تخریب را بر عهده بگیرم. با این که آن زمان پسرعمویم مسئول ارزیابی لشگر 27 محمد رسول‌ا... بود و من خیلی راحت و بی‌دردسر می‌توانستم برای لشگر 27 و تهران انتقالی بگیرم اما حال و هوای بچه‌های تخریب منطقه اصلاً اجازه نمی‌داد فکر جایی غیر از آنجا را بکن.. با عشق پیشنهادش را پذیرفتم و شروع کردم به جمع کردن نفراتی که می‌خواستم با من کار کنند. مصطفی خوش‌محمدی که از بچه‌های شمال و تیپ 25 کربلا بود، احمد باوری که از بچه‌های خوب آموزش بود و با جان و دل کار می‌کرد و خیلی‌های دیگر دور هم جمع شدیم و گردانی را تشکیل دادیم که به لطف خدا معنویت، اخلاق و وجدان و عرق‌کاری از وجود رزمندها‌یش موج می‌زد.

فضای تخریت طوری بود که هر کس می‌آمد آنجا واقعاً ماندگار می‌شد و عملاً پای رفتنش سست می‌شد. آوازة بچه‌های نماز شب‌خوان و فوق‌العاده عارف‌مسلک گردان تخریب بین تیپ پیچیده بود. برای آموزش این بچه‌ها هیچ‌کس کم نمی‌گذاشت. رفتیم و میدان‌های مینی که درعملیات‌های قبل نیمه‌کاره پاکسازی شده بود را به طور کامل پاکسازی کردیم. آموزش‌های تئوری‌ای که بچه‌ها دیده بودند در این میدان‌ها به کار آمد و تثبیت شد. کم‌کم طوری شد که بچه‌ها با دیدن میدان مین گل از گلشان شکفته می‌شد و برای وارد عمل شدن از همدیگر سبقت می‌گرفتد. حتی گاهی اوقات وقتی سرمان قدری خلوت‌تر بود می‌رفتیم و از بین گردان‌های رزمی نیروهای داوطلب را پیدا می‌کردیم و آموزش تخریب به آنها می‌دادیم تا در عملیات‌های آتی و در مواقع حساس به کمک بچه‌های تخربی بیایند. بچه‌های تخریب مثل بچه هایی که در واحد اطلاعات عملیات بودند، رزمنده‌هایی فوق‌العاده شجاع و مخلص بودند که حسابشان از بقیه جدا بود! حتی خیلی وقت‌ها روحانی‌هایی که به گردان تخریب می‌آمدند در درک حال و هوای معنوی و روحی این بچه‌ها در می‌ماندند.

شهید قاسم‌پور تخریب‌چی جوان و پانزده، شانزده سالة تیپ بود که من مأمور حمل میل‌گرد کرده بودمش. او به هر کدام از میل گردهایی که به میدان می‌آورد تا با کمک آنها مسیر معبر مشخص  شود، یک انا انزلنا می‌خواند و معتقد بود با این کار مشکلی در جریان معبدسازی پیش نمی‌آید. ایمان بچه‌های تخریب آنقدر روح آنها را صیقل داده بود که حاضر نبودند تحت هیچ شرایطی تخریب و معنویتش را کنار بگذارند. مثلاً علی ترکاشوند و یکی دیگر از بچه‌های بروجرد که الان نامش در خاطرم نیست در یک مقطع آمد و پیش ما اما دیگر هیچ‌طوری حاضر نشدند فضای تخریب را تا آخر جنگ رها کنند. گاهی که شهید منصور محمودی یا شهید رادمنش را می‌فرستادم به گردان‌های رزمی برای جذب و هماهنگی، واقعاً هیچ‌کس متوجه نمی‌شد که کدام یک مسئول این گروه است و نسبت به بقیه تجربة بیش‌تری دارد! احمد باعثی شیفتة بچه‌های تخریب بود. پرویز رمضانی وقتی چشمش به بچه‌های تخربی می‌افتاد عملاً می‌گفت که من در کار این بچه‌ها مانده‌ام! وقتی سردار نجار و محمدپور صحبت می‌کردند، من با همه وجود بهشان رشک می‌بردم و غبطه می‌خوردم.

محمد عابدینی، غفار مسعودی، اکبر فتح‌اللهی که یک لحظه آستینش را پایین نمی‌کشید از بس دائم‌الوضو بود؛ یادم هست وقتی به زور می‌فرستادیمش مرخصی به جای اینکه برود بروجرد و به خانواده‌اش سربزند می‌رفت مشهد و دوباره برمی‌گشت تیپ. پدر نظامی‌ای هم داشت که بالاخره یک روز آمد تیپ و صدایش در آمد که بابا به این بچه‌ یک مرخصی بدهید بیاید ببینیمش!!!

تجربیات جدید اما تلخ

در عملیات والفجر مقدماتی، یک اکیپ از بچه‌های مشهد به جمعمان اضافه شدند. آنها بعلاوة بچه‌های بروجرد و بچه‌های اهواز یک اکیپ خوب و کامل شده بودند. شروع کردم به دسته‌بندی بچه‌ها واقعاً جدا کردن این بچه‌ها از همدیگر کار سختی بود. بچه‌هایی که تازه همدیگر را دیده بودند آنقدر با هم انس گرفته بودند که جدا کردنشان مشکل بود. از یک ماه قبل که آوازه عملیات به گوش رسید، ما در جنگل امقرو سایت چهار مستقر شده بودیم. همه برای عملیات صد در صد آمادگی داشتیم. تجربیات خوبی که در بحث پاکسازی از عملیات بیت‌المقدس داشتیم باعث شد بودکه برای شروع عملیات لحظه‌شماری کنیم. بچه‌هایی مثل شهید منصور محمودی، شهید دادمنش یا شهیدحجت آنقدر در کار خودشان خبره شده بودن که وقتی می‌خواستم مسئول محور مشخص کنم اصلاً‌ نمی‌دانستم باید کدامشان را انتخاب کنم. یکی از یکی بهتر بودند و هر کدامشان می‌توانستند یک یگان را بچرخانند چه برسد به یک محور!

تصمیم گرفته بودم حداقل برای شب اول، دوم و سوم عملیات تعدادی نیروی ذخیره داشته باشم؛ اما هیچ کدام از بچه‌ها قبول نمی‌کردن که ذخیره بمانند. آخر به احمد باعثی متوسل شدم که بیاید دربارة اهمیت عملیات با بچه‌ها صحبت بکند و بگوید همة عملیات فقط به شب اولش نیست. بالاخره با هر دردسری بود توانستیم سه محور برای بچه‌ها تعریف کنیم با مسئولیت کلی جلال جندقی که از بچه‌های تهران و محله نازی‌آباد بود او که خودش یکی از اسطوره‌های تخریب بود خیلی کمک حالم بود. وقت عملیات از او خواهش کردم که بماند و اجازه بدهد من بروم توی خط و از نزدیک با نیروها در تماس باشم. به نظرم این شیوه خیلی بهتر بود اما هر چه به او اصرار کردم نپذیرفت و گفت: اگر اجازه ندهی بروم اصلاً توی تخریب نمی‌مانم!

آنقدر با هم کلنجار رفتیم که بالاخره قبول کردم با شهید بهروزی و حسن درویشی در ستاد و قرارگاه تاکتیکی بمانم و او همراه بچه‌ها به خط بزند.

مسئولیت این سه محوره علاوه به جلال افتاد بر دوش مرتضی رنجبر و موسی‌خانی که در همان عملیات اسیر می‌شود و می‌شود دست راست روحانی بزرگوار سیدعلی اکبر ابوترابی.

عملیات شروع شد و بچه‌ها به همت ستون پنجم گرفتار کمین‌هایی شدند که انتظارش را نداشتیم. شهیدان بیرلوند و سیروس فتحی از بروجرد و سه، چهار اسیر دیگر که در این عملیات دادیم، بچه‌هایی بودند که با این کمین‌ها درگیر شده بودند.

جاماندگانی که با خیبر جاودانه شدند.

عملیات خیبر، بچه‌های تخریب را گلچین کرد. ناب‌ترین نیروهایمان را در این عملیات برای همیشه از دست دادیم. در این عملیات فشار خیلی زیادی رویمان بود.

قبل از عملیات تعدادی از بچه‌های تخریب را فرستاده بودیم تا دوره‌های آموزش آبی خاکی را ببینند. در این مدت چون بحث ازدواجم پیش آمده  بود، مدتی از بچه‌ها بی‌خبر ماندم اما وقتی آمدم سریع خودم را رساندم به بچه‌هایی که داشتند دوره‌های غواصی و سکانی را می‌دیدند. همراه بچه‌ها بند و بساطم را جمع کردم و رفتم آن سمت کارون. آنجا قایق‌‌سواری و بقیه مسائل را یادگرفتم.

موقع عملیات خیبر چون خیلی وقت بود که بچه‌ها عملیاتی نکرده بودند، شور و اشتیاق زیادی داشتند. از این که می‌دیدم فرصت کافی ندارم تا به بچه‌ها برسم و حداقل یک، دو ساعت بیایم و در جمع ‌شان باشم حسابی احساس خسران می‌کردم. همان ایام توانستم یک شب خودم را به انتهای مراسم دعای توسلی که بچه‌ها برپا کرده بودن، برسانم. وقتی چهره نورانی بچه‌ها را می‌دیدم و می‌دیدم که چطور دربارة شهید شدن فلانی و بهمانی با هم حرف می‌زنند و پیش‌بینی‌هایی می‌کنند، از صمیم قلب به آن‌ها غبطه می‌خوردم. به لحاظ روحی و جسمی بچه‌ها در وضعیت خوبی به سر می‌بردند؛ اما زمزمه‌ای شده بود که چون عملیات آبی خاکی است ممکن است به بچه‌های تخریب احتیاجی نباشد و آنها نتوانند به خط بزنند. چشم‌ها همه به دهان من دوخته شده بود. بهشان گفتم: ان‌اشاءا... کاری می‌کنیم که بتوانیم در عملیات شرکت کنیم. یک مرتبه دیدم همه‌شان با هم هورایی کشیدند و همدیگر را بغل  کردند.

با بچه‌ها رفتیم به نقطه‌ای که قرار بود از آنجا سوار قایق شویم. یکی از طرح‌هایی که برای تیپ امام حسن مجتبی ریخته بودند این بود که انفجارهایی روی پل‌الصخره که از پل‌های مهم سمت رودخانه دجله بود، ترتیب بدهند. برای این انفجارها ما همکاری نزدیک با قرارگاه‌های فجر و نصر داشتیم. آقای شوشتری مسئول قرارگاه نصر بود و نهایت همکاری را با ما داشت. زمانی که مأموریتمان مشخص شد، فهمیدیم انفجاری در کار نیست و ما باید برویم و سمت خود دجله. ساعت یازده شب سوار قایق شدیم و صبح رسیدیم دجله. همان جا با آب دجله وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم. همان جا بهمان گفتند که برگردید به سمت روستای البیضه و به گردان رزمی ملحق شوید. بچه‌ها قبول نمی‌کردند و دوست داشتند هم‌چنان در تخریبب بمانند. با آن‌ها صحبت کردم و راضی‌شان کردم که اطاعت کنند. در همین حین قایق فرماندهی شهید بهروز غلامی و شهید عبدالعلی بهروزی از کنارمان عبور کرد.

به هر حال رفتیم البیضه و با خطوط  چپ و راستمان هماهنگ شدیم. بعدها به گفتة شهید شمایلی و شهید بهروزی و پرویز رمضانی بچه‌های تخریب آنجا کولاک کردند و واقعاً اگر این بچه‌ها نبودند در آن مقطع آن خط خیلی زودتر از این حرف‌ها سقوط می‌کرد و بچه‌های تیپ مجبور بودند زودتر از آنجا عقب بکشند.

مقاومت بچه‌ها 24 تا 48 ساعت بیش‌تر امنیت منطقه را تأمین کرده بود.  چهرة بچه‌ها از خاطرم نمی‌رود. وارد یک سنگر  L  مانند شدم و دیدم حجت اسلامی به سنگر تکیه داده و نشسته. پیش خودم گفتم لابد خسته شده. دو، سه دقیقه که گذشت متوجه شدم تک‌تیرانداز عراقی او را زده. آنجا بود که حساسیتم نسبت به بچه‌ها خیلی بیش‌تر از قبل شد. شهید اکبر فتح‌اللهی و مصطفی دباح که بعدها اسیر شد را گذاشتم فقط خشاب‌ پر کند. همان‌جا یک دفعه دیدم منصور محمودی صاف وسط سنگر دراز کشید. نگاهی به صورتش انداختم. ظاهرش سالم بود. چند دقیقه بعد هم یک خمپاره آمد و کل صورتش را برد. او بعدها به خواب بچه‌ها آمد گفت: لحظه‌ای که کف سنگر دراز کشیده بودم، موج مرا گرفته بود و تا وقتی که گلوله خمپاره صورتم را ببرد، هنوز زنده بودم!

داشتم تیراندازی می‌کردم اما همة هوش و حواسم به بچه‌ها بود. یک لحظه نشستم تا خشابم را پر کنم که متوجه شدم یک عراقی‌ آمده یک متری بچه‌ها و دارد اوضاع را بررسی می‌کند که چه‌ کاری انجام بدهد بهتر است! بعد یک نارنجک درآورد و انداخت پشت بچه‌ها که افتاد روی خاک و منفجر شد اما به کسی آسیب نرساند. 

مجدداً شروع کردم به تیراندازی. وقتی خشابم تمام شد برگشتم که خشابم را عوض کنم که تک‌تیرانداز عراقی یک تیر حواله‌ام کرد. اگر ایستاده بودم تیر دقیقاً به گلویم می‌خورد اما تیر از ؟ وارد و از پشتم در آمده بود. همان جا افتادم.

بچه‌ها بلندم کردند و تا ببرندم عقب که گفتم صبر کنید. نمی‌خواستم در آن شرایط بچه‌ها را تنها بگذارم. دو، سه دقیقه‌ای نشستم اما دیدم اصلاً دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. اکبر فتح‌اللهی را چون جثة کوچکی داشت و نگران اسارتش بودم با خودم آوردم عقب؛ اما هر چه دنبال مصطفی ذباح گشتم نتوانستم پیدایش کنم. به بیمارستانی در اصفهان اعزام شدم، از آنجا هم به تهران.

روزهای بعد از جدایی از تیپ

بعدها شنیدم حاج پرویز رمضانی همراه یک اکیپ از بچه‌ها اسیر شده‌اند. خیبر آرزوی دیدن بهترین دوستان و هم رزمانم را به قیامت برده بود. دیگر بدون آنها تیپ برایم صفایی نداشت این شد که تصمیم گرفتم به لشگر 27 رسول‌ا.. مأمور شوم. اگر چه می‌دانستم جو معنوی و مظلومیتی که در تیپ امام حسن مجتبی بود برایم جای دیگری تکرای نمی‌شود. بچه‌های تیپ نگاهی فرا منطقه‌ای داشتند و طوری غربیه‌ها را در خود هضم می‌کردند که انگشت به دهان می‌ماندی! هر رزمنده‌ از هر قومیت و فکر و ذهنیتی در تیپ جا داشت و حتی برای یک لحظه هم خودش را وصلة ناجور حس نمی‌کرد.

گردهمایی بازماندگان تیپ

بعد از چند سال، سال 89 توانستم خیلی از بچه‌های تیپ امام حسن را در گردهمایی سالانة تیپ در پادگان شهید غلامی اهواز ببینم. از حال خیلی از آن‌ها سال‌ها بی‌خبر بود. با دیدن تک‌تک‌شان انگار روحیه و انگیزه در وجودم تزریق شد. انگار نه انگار که سال‌ها ازآن روزها گذشته و هر کس غرق کار و زندگی خودش شده؛ بچه‌ها باز هم صمیمی و یک دل آغوش باز می‌کردند برای همدیگر. یک لحظه حال و هوای تیپ امام حسن مجتبی در سال‌های جنگ به سرم زد و حس کردم خودم را در آن مقطع زمانی و بین آن بچه‌ها می‌بینم. یاد تمام شهدای تیپ امام حسن مجتبی بخیر! ان‌شاءا... همگی میهمان سفره اباعبدا... باشند.