به خاطر اين كه تا جنگ تمام شده بتوانم خودم را به آن برسانم خودم را براي سربازي آماده كرده بودم. چون معدل ديپلمم بالاي هفده بود، مي‌خواستند ما را ببرند براي درجه‌داري آن هم گروهبان. همان جا بود كه يكي از مسئولين پادگان گفت: هركس مي‌خواهد مي‌تواند همين حالا برود جبهه! يعني مي‌شد به نام سرباز بروي جبهه.

آن زمان آبادان محاصره بود و در لشكر 92 زرهي گرداني بود به نام گردان دژ. همان جا بهمان گفتند كه گردان دژ شرايط سختي دارد و رفتن و ماندن در آن ساده نيست. هر طور بود با ميل خودم همراه تعداد ديگري از بچه‌ها راهي خوزستان شديم. چون آبادان در محاصره بود و در ذوالفقاريه مستقر شديم. آنجا ماندم تا نوروز سال 60. بعد از آنجا رفتم اهواز و از اهواز رفتم دب‌ حردان. خيلي نگذشت كه براي عمليات آزادسازي بستان اعزام شديم.

بعد از عمليات بستان هم حتماً خودتان را براي فتح‌المبين آماده كرديد؟

بله، در عمليات فتح‌المبين، همراه تعدادي از بچه‌ها در يك عمليات ايضايي شركت كردم و در رقابيه مجروح شدم. جراحتم طوري بود كه يك ماه در بيمارستان بستري شدم. بعد از طي دوران نقاهت در حالي كه يك سال و خرده‌اي از سربازي‌ام مي‌گذشت، معاف شدم. همان موقع از طريق لرستان به ؟ منطقه هشت خوزستان كه با لرستان مشترك بود به تيپ امام حسن مجتبي اعزام شدم. زماني كه به تيپ اعزام شدم تيپ در عمليات رمضان شركت كرده بود و مقرش در حميديه بود.

كدام واحد را براي خدمت انتخاب كرديد؟

در ابتدا وارد اطلاعات عمليات شدم اما چند وقت بعد وقتي آقاي دولت‌شاهي شد مسئول آموزش به اصرار او و البته خواست خودم يگان آموزش را انتخاب كردم چون از همان شروع جنگ مرتب حس مي‌كردم كه ما آن طور كه بايد به مسئله آموزش اهميت نمي‌دهيم؛ البته يكي از دلايل انتخابم اين بود كه قبلاً در ارتش بعضي موارد ابتدايي آموزش از جمله قطب‌نما، نقشه خوابي و خيلي چيزهاي ديگر را خوب ياد گرفته بودم. البته فكر نمي‌كردم ماندنم در آموزش اين قدر طولاني شود.

بعد هم كه بحث آموزش آبي خاكي پيش آمد...

بله دقيقاً. تيپ امام حسن مجتبي(ع) اولين يگان آبي خاكي سپاه بود كه بنياد آموزش‌هاي سكاني و غواصي را گذاشت و با آموزش‌هاي خوبي كه به نيروها مي‌داد از آنها افراد مجرب و ماهر ساخته بود كه بعدها در عمليات‌هايي چون خيبر و بدر خوش درخشيدند.

در چه عمليات‌هايي همراه تيپ بوديد؟

در عمليات محرم ما پشتيبان بوديم و با اين كه بعد از عقب‌نشيني عراقي‌ها شناسايي‌هاي خوبي در منطقه انجام داديم اما در عمليات شركت نكرديم. بعدها نزديك عمليات والفجر مقدماتي، مي‌بايست شناسايي‌هايي در منطقه انجام بدهيم. در آخرين شناسايي كه يكي، دو شب قبل از عمليات انجام شد، با ميدان مين جديدي برخورد كرديم كه در شناسايي قبلي‌مان وجود نداشت. شروع كرديم به وارسي منطقه. وقتي عرض و طول ميدان مين را رصد كرديم متوجه شديم هيچ ميني داخل آن كاشته نشده، آن جا بود كه حدس زديم كه عراقي‌ها حدود ميدان مين را تعيين كرده‌اند اما هنوز هيچ ميني داخلش كار نگذاشته‌اند. ميدان مين را رد كرديم و رفتيم لب كانال‌هايي كه عراقي‌ها حفر كرده بودند و شناسايي‌هايمان را انجام داديم. موقع برگشت پيرو حدسي كه قبلاً زده بوديم، ديگر تخريب‌چي گشت دقت لازم را خرج نكرد و يك مرتبه ديديم يك مين جلوي پايمان منفجر شد و يكي از بچه‌ها به نام ميرزايي كه بچه بروجرد بود دو متر پريد هوا. چند لحظه بعد وقتي داشتيم پاهاي ميرزايي را مي‌بستيم تا خونريزي‌اش را كنترل كنيم ديديم يكي ديگراز بچه‌ها به نام هاشم آقاجاري (چك شود) كه داشت با دوربين اطراف را ديد مي‌زد رفت روي مين. آنجا بود كه متوجه شده‌ايم دقيقاً داريم از وسط كمين رد مي‌شويم و بدجوري گير افتاده‌ايم. شرايط طوري بود كه كاملاً حس مي‌كرديم عراقي‌ها روي ما احاطه دارند و از قصد صدايشان درنمي‌آيد و چيزي نمي‌گويند. مين‌ها، مين واكسي بود و زانو به پايين آن دو نفر را قطع كرده بود. با هر زحمتي بود شش نفري آن دو نفر را برداشتيم و با بدبختي رسانديم به بچه‌هاي دو گردان و يك گروهان خط‌شكن كه در جنوبي‌ترين نقطة عمليات والفجر مقدماتي مستقر شده بودند.

شب عمليات چطور بود؟ چه شد كه نتيجه‌اي كه مي‌خواستيم به دست نيامد؟

ببينيد، عراقي‌ها آنقدر آماده بودند و از همه جهت روي بچه‌ها فشار وارد مي‌كردند كه آفتاب زد اما ما نتوانستيم خط را بشكنيم. طلوع كه شد دستور عقب‌نشيني آمد. شروع كرديم به برگشت به سمت عقب اما من با چشم‌هاي خودم مي‌ديدم هم از جلو كه عراقي‌ها بودند و هم از طرفين، ما به شدت زير رگبار بوديم و تنها راهي كه به رويمان باز بود، همان مسير برگشت بود. وقتي احساس كردم ديگر كسي از بچه‌هاي ما در منطقه نمانده راه افتادم. هنوز چهار، پنج قدم بيش‌تر برنداشته بودم كه يك خمپاره شصت خورد زير پايم. اما چون چهار، پنج قدم بيش‌تر برنداشته بودم كه يك خمپاره شصت خورد زير پايم. اما چون زمين رملي بود فقط سه تا تركش از آن به بدنم اصابت كرد. يك تركش از لگنم رفته بود داخل و از پهلويم بيرون زده بود، دومي گوشت سر زانويم را برده بود و سومي هم ؟؟؟

مانديد در منطقه؟

بله. توان ذره‌اي تكان خوردن نداشتم. نمي‌دانم چند ساعت گذشت فقط متوجه شدم عراقي‌ها دارند به سمت پيكر بي‌جان و نيمه‌جان بچه‌ها مي‌آيند كه بهشان تير خلاص بزنند. قبل از اينكه نزديكم شوند قطب‌نما، كالك و نقشه‌اي كه همراهم بود را از خودم دور كردم و خودم را پشت و رو انداختم روي رمل‌هايي كه از خونم خيس خورده بود.

وقتي عراقي‌ها رسيدند بالاي سرم فكر كردند كه مرده‌ام. شنيدم كه فحش‌هاي ركيك و ناموسي‌اي مي‌دادند و مردام كلمه «اُم» را به كار مي‌بردند. لحظه‌هاي سختي بود كه هر ثانيه‌اش به اندازه يك سال طول مي‌كشيد. صداي تيرهاي خلاصي كه مي‌زدند منطقه را پر كرده بود. وقتي خالشان راحت شد كه ديگر كسي در منطقه نيست، از آنجا دور شدند.

چقدر طول كشيد اين جريان؟!

عراقي‌ها كه رفتند ديگر غروب شده بود. هوا كه تاريك شد به زحمت راه افتادم و تن زخمي‌ام را كشان كشان در منطقه حركت دادم. سحر روز دوم از ميدان مين اول رد شده بودم و در واقع غروب همان روز توانستم خودم را نزديك بچه‌هايمان برسانم. بچه‌ها مي‌گويند وقتي پيدايت كرديم تعادل رواني نداشتي و حالت‌هايت عادي نبود...

دوباره برگشتيد تيپ براي آموزش؟

بله. هر چه بيش‌تر زمان مي‌گذشت و هر چه حضورمان در عمليات‌هاي پررنگ‌تر مي‌شد، بيش‌تر متوجه نشق كليدي و پيش برندة آموزش مي‌شدم. يادم مي‌آيد روزگاري اگر كسي كلاه خود روي سرش مي‌گذاشت فكر مي‌كردي طرف دل و جرئت كافي براي جنگيدن ندارد و از ترس جانش كلاه گذاشته روي سرش. همان روزها وقتي آموزش نيرويي قدري طول مي‌كشيد و خبري از عمليات نبود، طرف فكر مي‌كرد كه با اين چيزها گذاشتيمش سر كار تا از عمليات غافل شود. رفته رفته اين نگاه تغيير كرد و آموزش‌ها قوت و جايگاه اصلي‌‌اش را پيدا كرد.

ما هم در آموزش‌هايمان از هيچ نكته و آموزشي دريغ نمي‌كرديم. از جهت‌يابي ساده داشتيم تا غواصي اسكوبا كه دورة سنگين و پيشرفته‌اي بود. مانورهايي كه انجام مي‌داديم كم از يك عمليات نبود. يادم مي‌آيد وقتي توي مارد بوديم، مانورها را دقيقاً مثل عمليات شبيه‌سازي مي‌كرديم. مثلاً عبور از باتلاق يكي از آموزش‌هاي بسيار بسيار عادي‌مان بود يا مثلاً رزم شبانه‌اي كه شب‌هاي سرد زمستان در آب داشتيم، آن قدر تكرار شده بود كه ديگر براي بچه‌ها شده بود چيزي شبيه قدم زدن در پارك! چند وقت كه گذشت وقتي بچه‌هاي يگان ما در عملياتي مثل خيبر توانستند خوب جهت‌يابي كنند و با پاروكشي و قايقراني خوب كنار سكاني و تعمير موتور قايقي كه بلد بودند، عقب‌نشيني كنند و خودشان را نجات بدهند، معلوم شد سخت‌گيري‌هاي ما بي‌دليل نبوده. كم‌كم و در سال‌هاي مياني جنگ سپاه به همين دلايل تمركز خوبي در بحث آموزش نيروها كرد.

اين آموزش‌ها براي چه طيفي از نيروها بود؟

ببينيد من دوره‌اي را به ياد دارم كه ما حتي به آشپزهاي تيپ هم آموزش مي‌داديم. از نظر ما هيچ كس نمي‌بايست آموزش نديده در منطقه باشد. مثلاً شنا جزو ابتدايي‌ترين آموزش‌هاي تيپ بود كه همه نيروهايش بلااستثنا آن را نديده بودند. آن روزها رژه رفتن خيلي بين سپاه مرسوم نبود اما ما به رژه به چشم يك هماهنگي بالاي نظامي نگاه مي‌كرديم و اگرنگوييم صد درصد شبيه ارتش آن را انجام نمي‌داديم، حداقل نود درصد اين كار را مي‌كرديم. چند وقت كه گذشت بخشي درست كرديم به نام تحقيقات آموزش و مسئوليت را هم سپرديم به برادر جواد اسلامي هدف از تشكيل اين بخش آسيب‌شناسي آموزش بود. مي‌خواستيم ببينيم چه آموزش‌هايي بيش‌تر جواب داده‌اند و كدامشان كمتر و اصلاً چرا ؟ هر روزي كه مي‌گذشت موانع و استحكامات عراقي‌ها بيش‌تر و پيچيده‌تر مي‌شد و ما اگر نمي‌خواستيم با اين ظرافت و طبقه‌بندي پيش برويم نيمه‌راه مي‌مانديم.

بچه‌ها هم الحمدلله خيلي خوب با اين قضيه كنار آمدند. كم‌كم يك رابطة معلم و شاگردي با بچه‌ها پيدا كردم. شايد آن روزها خيلي از نيروها حتي فرمانده تيپ را نمي‌شناختند اما به جرئت مي‌توانم بگويم كه حتي بچه‌هايي كه در تداركات بودند، روي مسئول و كادر آموزش تيپ يعني دوستاني مثل مراد دولت‌شاهي، ؟ پورحسيني، ميرولي ماسوري، عزيز دلفان، مهرداد رضايي كه سرباز وظيفه و غرق‌بان شنا بود و بعدها پيش خودمان نگهش داشتيم، رضا صارمي، رضا اماني، رضا پاك؛ شناخت و با آنها سلام و عليك داشتند.

قدري هم برايمان از حاج نعمت‌ا... سعيدي مي‌گوييد؟

حاج نعمت از مبارزان قبل از انقلاب بود و چند مرتبه هم به زندان افتاده بود. تقريباً مي‌توان ادعا كرد كه زماني كه آيت‌ا... مدني در خرم‌آباد تبعيد بودند، او نزديك‌ترين فرد به ايشان بود. وقتي بعد از انقلاب كتاب به دفعات نام حاج نعمت‌ا... را مي‌بينيم. آن زمان حاج نعمت شاگرد داروخانه بود و در همين حرفه هم مشغول فعاليت‌هاي ضدرژيم بود. رابطة من با او يك رابطه مدير و مرشدي بود. او بزرگ ما بود. حاج نعمت و هاشم پورزادي از معدود بچه‌هايي بودند كه قبل از جنگ در مباحث نظامي و چريكي بسيار خبره بودند. مطمئنم اگر هاشم پورزادي اوايل جنگ شهيد نمي‌شد، يكي از فرمانده‌هاي رده بالاي سپاه مي‌شد بعد از پيروزي انقلاب، حاج نعمت شد فرمانده عمليات سپاه خرم‌آباد و به زباني ديگر شد همه كارة سپاه. قدري از جنگ كه گذشت، كم‌كم تيپ امام حسين(ع) شد مركز تجمع بچه‌ها. خيلي‌ها بودند كه آمدند و آنقدر ماندند  تا بالاخره پيكرهايشان برگشت. حاج نعمت فرد بسيار بشاش و خنده‌رويي بود و خيلي هم به سر و وضعش اهميت مي‌داد. هميشه آنكارد، گتر كرده و پوتين‌هايش واكس زده بود. مثل ارتشي‌ها كه خيلي به نظم و انضباط اهميت مي‌دهند، بود.

شب عمليات بدر وقتي با او خداحافظي مي‌كردم و از او حلاليت مي‌طلبيدم، فكرش را نمي‌كردم كه اين ديدار آخرين ديدارمان است. لحظة جدا شدن وقتي داشت سوار قايق مي‌شد، ديدم تا پيشاني‌بند دور گردنش پيچيده بهش گفتم: يكي از اينا رو بده به من گفت: يكي‌اش مال خودمه، اون يكي‌اش هم مال پسرمه كه ديروز به دنيا آمده! براي اون نگهش داشتم.

صبح فردا، يكي از راكدهاي هواپيمايي پي‌سي‌هفت عراقي‌ مي‌خورد به قايقشان و همراه افضل و احمد مؤمن و شهيد مي‌شود. يك وقت ديدم كسي آمد پيشم و گفت: چند تا از بچه‌ها شهيد شده‌اند، آوردنشون توي پاسگاه موقت، روي كمر يكي، دوتاشون قطب‌نماست...

اين حرف يعني كه آنها كه شهيد شده‌اند، فرمانده بوده‌اند. سريع خودم را رساندم آنجا. اولين شهيدي كه ديدم حاج نعمت بود. نمي‌دانم چرا مرتب نگاهم را از اون مي‌دزديدم. انگار مي‌خواستم اين طوري به خودم دلداري بدهم يا شايد هم بقبولانم كه او كه شهيد شده، حاج نعمت نيست! دلم خيلي مي‌سوخت. او حتي نتوانسته بود براي چند ثانيه هم كه شده پسرش را ببيند.

اوايل سال 62 بعد از اين كه تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) در استان لرستان تأسيس شد، چرا باز هم تيپ در تيپ امام حسن(ع) مانديد و برنگشتيد پيش هم‌شهري‌هايتان؟!

درست است. وقتي كه تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) تأسيس شد، كساني مثل من مراد دولت‌شاهي، ؟ پورحسيني و تعدادي ديگر جزو نيروهاي كاربلد و جنگ‌ديده محسوب مي‌شديم. اتفاقاً كادر فرماندهي تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) هم آمدند دنبالمان تا ما را به خودشون ملحق كنند و بتوانند از تجربيات ما استفاده كنند اما، آن زمان آنقدر ما با تيپ امام حسن(ع) اخت شده بوديم كه اصلاً به خودمان نمي‌ديديم بخواهيم از آن جدا شويم. گفتن و تعريف كردن حالاي من از شرايط تيپ فايده ندارد، بايد حتماً در آن مي‌مانديد و جوّ خوب و فراموش نشدني‌اش را با تمام وجود لمس مي‌كرديد تا بفهميد من چه مي‌گويم. يكي از آن بزرگواران مجتبي حاتمي بود. او مي‌خواست هر طور شده من را راضي به رفتن كند. كلي حرف‌هاي عاطفي زد و بحث تكليف را برايم مطرح كرد بلكه قبول كنم اما من هيچ طوري نمي‌توانستم براي رفتن خودم را قانع كنم. البته فقط من اينطور نبودم، هيچ كدام از بچه‌ها نرفتند. همه اين‌ها در شرايطي بود كه اگر مي‌خواستيم منطقي فكر كنيم، چون تيپ تازه تأسيس بود، مي‌بايست برويم و به عنوان نيروهايي با تجربه در خدمت نيروهاي تازه‌كار مي‌بوديم.

شاكلة تيپ امام حسن(ع) طوري چيده شده بود كه اگر مي‌خواستي، مي‌توانستي چند لشكر اسم و رسم دار از آن بسازي. با اين كه من خودم به شخصه به دشت با اين قضيه مخالفم كه از بچه‌هاي جنگ قديسبسازيم اما بچه‌هايي كه در تيپ امام حسن(ع) بودند، آنقدر مخلص و بي‌ريا بودند و كارهايشان همگي براي رضاي خدا بود كه مثل آنها را كمتر پيدا مي‌كرديم. به غير از مواقعي مثل ادغام تيپ با تيپ 48 فتح اگر مي‌خواستيم آماري بگيريم و ببينيم چه كساني با پاي خودشان از تيپ رفته‌اند، چيزي دستمان را نمي‌گرفت! ما تنها يگاني بوديم كه مسائل قومي قبيله‌اي در آن دخلي نداشت و عميقاً بچه‌ها با يكديگر احساس برادري مي‌كردند. ديگر اصفهاني، لرستان، تهراني، سيستان و بلوچستاني و ... فرق نمي‌كرد. مثلاً حاج اصغر ملكي اصفهاني بود، مجيد شمشكي تهراني و ؟ نهاوندي بودند، اين يكي از مهم‌ترين و بارزترين ويژگي‌هاي تيپ بود.

پنج، شش سال بعد از پايان جنگ خواهرزاده‌ام رفته بود سپاه لرستان براي انجام خدمت سربازي. او آنجا ديده بود كه بعضي‌ها مي‌روند و سابقة جبهه مي‌گيرند، آمد و به من گفت دايي دو قطعه عكست را به من بده تا سابقة جبهه‌ات را بگيرم. گفتم: آخر سابقه جبهه به چه كارم مي‌آيد؟

گفت: حالا شما بده...

ديدم مثل اين كه دوست دارد باصطلاح خودش كاري براي ما انجام بدهد، ديگر چيزي نگفتم و عكسم را دادم دستش. او عكسم را برده بود و سابقه‌ام را درآورده بود و ديده بود به غير از يك سال خدمتم كه در جنگ گذشت، هفت سال ديگر هم سابقه جنگ دارم. چون او خودش لرستاني بود و اهل جبهه، مرا كه بشيتر عمر جبهه‌ام در تيپ و با بچه‌هاي خوزستان گذشت را نمي‌شناسد و به خواهرزاده‌ام مي‌گويد: اين چه كسي كه هشت سال در جنگ بوده و ما نمي‌شناسيمش؟!

در دل به او شك مي‌كند كه مبادا عكس و مدارك جعلي باشد اما وقتي پرس‌وجو مي‌كند متوجه مي‌شود كه حق با خواهرزاده‌ام بوده و كاسه‌اي زير نيم‌كاسه نيست!

آن موقع كه شما وارد تيپ شديد، حاج حسن درويش فرمانده تيپ بود؛ از او خاطره‌اي داريد؟

حاج حسن درويش يكي از فرماندهان با استعداد جنگ بود كه با اين كه اصالتاً لر بود اما در شوش ساكن بود. او فردي جدي و بسيار شجاع بود كه رداي فرمانده تيپي به شدت برازندة قامتش بود. با اين حال بسيار كم ادعا بود و در مقاطعي مي‌بينيم كه حتي در لباس و كسوت يك نيروي عادي و آرپي‌جي‌زن در عمليات شركت مي‌كند. حتي شب‌هايي را به خاطر مي‌آورم كه او به همراه حشمت حسن‌زاده و گودرز نوري سوار قايق عاشورا مي‌شدند و براي شناسايي عمليات ؟ به دل خطر و كمين دشمن مي‌زدند. حالا حسابش را بكنيد همين آدم‌ها روزي فرمانده تيپ، معاون تيپ يا فرمانده طرح و عمليات تيپ بودند و داشتند كاري را مي‌كردند كه دو، سه تا نيرو معمولي مي‌بايست آن را نجام دهد. واقعاً شايستگي‌هايي كه امثال شهيد درويش داشته‌اند آنقدر زياد بود كه نمي‌شود به به آساني از كنارش گذشت. اما حالا متأسفانه آنقدر غريب واقع شده‌اند كه مردم جامعه ـ آن هم تازه طيفي خاص ـ جز تعداد معدودي از سرداران خاص را نمي‌شناسند و بقيه در نظرشان گمنام هستند. جنگ ما همت‌ها و متوسليان‌ها كم نداشت. منتها بعضي از اين سرداران عزيز اين وسط اهل تهران و شهرهاي بزرگ بودند و بيش‌تر از بقيه شناخته شدند، بعضي هم مثل شهيد درويش و هم‌قطاران گمنامش چون اهول بهبهان، رامهرمز، كوهدشت، پل دختر، يا هر جاي دورافتادة ديگري بودند هم‌چنان با گذشت سال‌ها از اتمام جنگ مهجور ماندند.

يادم مي‌آيد بعد از عمليات خيبر، تعداد زيادي از بچه‌ها در تمام چهل كيلومتر عرض هور پخش بودند. ما مي‌گشتيم دنبال آنها و صدايشان مي‌كرديم تا برگردند عقب. خوشبختانه چون آب در اختيار ما بود عراقي‌ها جرئت نمي‌كردند بيايند داخل آب و برايمان دردسر درست كنند. فقط گاه‌گاهي هلي‌كوپترها و هواپيماهايشان مي‌آمدند و روي هور گشتي مي‌زدند و برمي‌گشتند. آن موقع دو، سه شب بود كه نخوابيده بوديم و واقعاً ديگر بيش‌تر از آن هم نمي‌توانستيم ادامه بدهيم. گاهي چند دور مي‌زديم و مي‌رفتيم تا استراحت كوچكي كنيم كه بتوانيم دوباره صبح برگرديم هو. چهرة شهيد بهروزي را در آن روزها هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. چشم‌هايش شده بود كاسه خون. انگار ديگر توي چشم‌هايش سفيد وجود نداشت. از شدت خواب داشت از حال مي‌رفت اما هر كارش كه مي‌كرديم قدري استراحت كند و حداقل يكي، دو ساعت بخوابد قبول نمي‌كرد كه نمي‌كرد. غيرتش برنمي‌داشت كه خودش برود و بخوابد، آن وقت نيروهايش در آب رها باشند و سرگردان. او سررسيدي داشت كه هر وقت فرصتي گير مي‌آورد در آن چيزهايي يادداشت مي‌كرد. يك بار وقتي با هم در قايق نشسته و از البيضه عقب‌نشيني كرده بوديم و تعدادي از بچه‌ها از جمله محمود برادر شهيد بهروزي آنجا جا مانده بودند، ديديم دارد در سررسيدش چيزهايي مي‌نويسد. پرسيدم: داري چي مي‌نويسي؟

گفت: دارم به دوردست نگاه مي‌كنم و ديده‌هايم را يادداشت مي‌كنم. نگاه كن! از البيضه دارد دود بلند مي‌شود و در حالي كه محمود عزيزم هم آنجاست...

از نظر شهيد بهروزي فقط برادرش مهم نبود. در حقيقت غصة او محمودهايي بودند كه در آن آتش و خون آنجا مانده بودند.

قضيه شهادت (شهيد بهروزي يا برادرش ؟ كداميك) چه بود؟

بعد از عمليات خيبر او در بمباران به شدت زخمي شد. قرار بود  او را به شيراز اعزام كنند. موقع اعزام آنقدر اوضاعش به هم ريخته بود كه گفتم: بابا با اين زخم‌هاي زياد و عميقي كه اين بندة خدا دارد اگر كسي همراهش نشود و مراقبش نباشد، به شيراز نرسيده شهيد مي‌شود!

گفتند: خودت همراهش برو!

قبول كردم. دست، پا و كليه‌هايش به شدت آسيب ديده بود. همراهش رفتم به بيمارستان شهيد نمازي شيراز. در هفده، هجده روزي كه آنجا بودم و حالش هر لحظه به وخامت مي‌رفت، حتي در روزهاي آخري كه به هوش نبود و هذيان مي‌گفت يك لحظه هم از ياد جبهه غافل نبود. وقتي مي‌رفتم كنارش مي‌شنيدم كه مي‌گويد: بچه‌ها همه آماده هستن؟! سوخت توي قايق‌ها گذاشتن؟ بعد از چند روز كليه‌اش از كار افتاد و قطع نخاع شد. مجبور شدند دو تا از انگشت‌هاي دستش را هم قطع كنند، بعد از اين اوضاع ديگر خيلي دوام نياورد!

؟ واقعاً فرد استثنايي‌اي بود. يك برادرش شهيد و آن يكي مفقود بود (بعدها معلوم شد كه اسير شده) و او بي‌ هيچ ادعايي حتي اجازه نمي‌داد كسي با خبر شود كه چه اتفاقاتي براي برادرهايش افتاده. حيف كه ما نتوانستيم براي نسل جديد، اين مسائل و اين روحيات را تشريح كنيم! امان از سياست زدگي‌اي كه در هر تبه و موقعيت دامن‌گيرمان شده!!! زماني مي‌بيني جنگي اتفاق مي‌افتد و سربازها و نيروهاي ارتشي كه عمري نان نظام را خورده‌اند كه اين روزها به كارش بيايند مي‌روند پاي كار. وظيفه‌شان را هم خوب بلد هستند چون سرتاسر سال با مسائل نظامي سر و كار داشته‌اند؛ اما يك زمان جنگي مثل جنگ ما رخ مي‌دهد و تعدادي آدم مخلص كه هيچ وظيفه‌اي در قبال اين جنگ و مردم ندارند، جانشان را مي‌گيرند كف دستشان و بدون هيچ چشم‌داشت و توقعي مي‌روند جلوي آتش و گلوله. واقعاً به نظر شما چطور مي‌شود حماسه‌اي كه اين طيف و رزمنده‌ها خلق كردند براي بقيه نسل‌ها تعريف و تشريح كرد؟!

فكر مي‌كنيد به چه دلايلي اين رزمنده‌هاي دست خالي مي‌توانستند در برابر دشمن تا بن دندان مسلح دوام بياورند و پيروزي‌ها درخشاني خلق كنند؟

اين بچه‌ها ساخته و پرداختة انقلاب و حوادث قبل و بعد از آن بودند. اين توفيق در كنار نفس كشيدن در فضايي كه رهبري مثل حضرت امام كه دم و بازدمشان حق بود، حضور داشت باعث شد آنها به لطف خدا بتوانند راه را از چاه تشخيص بدهند و جاي منحرف شدن به گرايشاتي مثل مجاهدين خلق و ... در آينده‌اي نه چندان دور سنگرهاي جبهه‌ها را پر كنند و شجاعانه در برابر تجاوز دشمن مقاومت كنند.

باز با اين وجود به نظرم خيلي زود است كه بخواهيم در مورد جنگ قضاوت كنيم. همان طور كه خودتان بهتر از من مي‌دانيد در طول چهارصد سال گذشته، هر وقت جنگي بين ايران و كشور ديگري رخ داد، تكه‌اي از خاكمان براي هميشه به يغما رفت و اين‌ها همه در حالي است كه در دفاع مقدس هشت سالة ما حتي يك وجب از اين خاك هم تسليم دشمن نشد. تازه آن هم با اين فرق كه در اين زمان هيچ وقت همه دنيا پشت دشمن ما نبودند و ما اينقدر تخت فشار نبوديم. خيلي مواقع وقتي خاك ما در اشغال عراق بود، بحث مذاكره پيش مي‌آمد اما ملت و دولت مصرانه ايستادند كه هيچ ملتي با مذاكره نتوانسته خاكش را پس بگيرد كه ما بگيريم. شايد اهميت اين موضوع را نسل‌هاي بعد خيلي بهتر از ما تشخيص بدهند.

پس چه كار كنيم كه بتوانيم نسل جديد را با رزمنده‌هاي ديروز و آرمان‌هايشان آشنا كنيم؟

اول از همه نبايد توقع داشته باشيم كه اين نسل عيناً مانند نسل قبل باشند. اين خواسته به لحاظ عقلي و منطقي درست نيست. به نظر من در شرايط فعلي بايد از ظواهر كم كرد و چسبيد به روح اصلي دين اسلام. مادر اسلام مناسك را انجام مي‌دهيم به اميد اين كه بتوانيم به روح اصلي‌اش دسترسي پيدا كنيم. حالا اگر اين مناسك را هم با دقت و وسواس انجام بدهيم اما نتوانيم به جوهره اسلام برسيم، كارمان عبث بوده است. باطل اسلام مي‌گويد در جنگ تظاهر نبود، نفع شخصي نبود، ريا نبود... متأسفانه ما امروز آنقدر غرق در ماديات شده‌ايم كه اين ماديات دارد بر ارزش‌هايمان غلبه مي‌كند. روزگاري نه چندان دور ما به ايدئولوژي‌هاي شرق و غرب ايراد مي‌گرفتيم كه اينها مادي‌گرا هستند و پوچ، آن وقت حالا خودمان دچار مواردي از اين دست شده‌ايم. زمان جنگ اگر در يك قوطي كنسرو را باز مي‌كرديم، احساس يك آدم جنايتكار و خائن به بيت‌المال را داشتيم. آن كنسرو را حق خودمان نمي‌دانستيم و فقط يك تكه نان را به خودمان روا مي‌دانستيم. اما حالا چه ؟ اگر كسي بيايد و دوم از بيت‌المال و حرام و حلال آن بزند، همه متأسفانه به چشم فردي متقلب و رياكار به او نگاه مي‌كنند!

با همه اين حرف‌ها معتقدم ما نبايد بين جوانان مرزبندي كنيم. بايد در اين مورد رفتاري پيامبرگونه داشته باشيم. پيامبر از كفار هم نمي‌گذشت. خداوند حضرت موسي(ع) را مأمور كرد كه برود سراغ فرعون. فرعوني كه سركش شده بود و اميدي به هدايتش نبود! بعد هم به موسي(ع) فرمان مي‌دهد كه حالا كه داري مي‌روي سراغش با زبان نرم با او سخن بگو و با سخن تند با او طرف مشو! ببينيد رحمانيت و رحمت يعني اين. يعني اين كه هنوز به فرعون با اين همه جنايت اميدوار باشي و برايش راه برگشت در نظر بگيري.

يك نفر مي‌رود پيش يك آيت‌الله و مي‌گويد: حاج آقا! با من مي‌خواهم نمازخوان شوم اما نمي‌خواهم موقع نماز خواندن كفش‌هايم را دربياورم. آيت‌الله هم رو مي‌كنه به او و مي‌گويد: ببينيد شما خودتان گفتيد، پس گناهش هم گردن خودتان ايشان هم جواب مي‌دهند: باشد گناهش گردن من، شما فقط نمازت را فراموش نكن!

چند وقت مي‌گذرد و آن بندة خدا جايي با كفش مي‌ايستد به نماز و كسي او را در اين حال مي‌بيند. نمازش كه تمام مي‌شود طرف مي‌رود كنارش و مي‌گويد: آقا ببخشيد، نمازتان اشكال دارد، شما مي‌بايست كفش‌هايتان را درمي‌آورديد.

او هم مي‌گويد: خير، نماز درست است. حاج آقا فلاني اين طور گفته! او مي‌گويد: محال است آيت‌الله فلاني چنين فتوايي داده باشد، اگر راست مي‌گويي بيا برويم و روبرو كنيم.

دو نفري مي‌روند محضر آيت‌الله. شخص معترض مي‌گويد: حاج آقا، اين آقا ادعا مي‌كنند كه شما بهشان گفتي اگر با كفش نماز بخوانند، اشكالي ندارد!

آيت‌الله هم مي‌گويد: بله راست مي‌گويد من گفته‌ام... .

او با تعجب مي‌گويد: آخر حاج آقا، اين چه حرفي است كه شما مي‌فرماييد، در شرايط عادي و غيراضطرار اين حكم پايه و اساسي ندارد و درست نيست...

آيت‌الله هم لبخندي مي‌زد و مي‌گويد: برادرجان! من اين آقا را نمازخوان كردم، شما هم زحمت بكش كفش‌هايش را دربيار!!!

حالا ماجراها هم شده حكايت ما و جوان‌هايمان. قرار نيست همه كارها و اصلاح‌ها را ما بكنيم. يك قدم من برمي‌دارم، يك قدم شما...

با توجه به فرمايشات شما، تكليف سازمان‌هاي فرهنگي و متوليان بحث حفظ و ترويج فرهنگ ايثار و شهادت تا حدود زيادي مشخص مي‌شود...

بله. ببينيد قيام و واقعة عاشورا مثل خورشيد درخشاني بود كه از انوار نوراني‌اش رزم ‌گاه‌هايي مثل جنگ ما به وجود آمد. همان كربلا و حادثة عاشورا هم بعد از چهار، پنج سال پس از وقوع درك نشد. حتي تا مدت‌هاي مديد معلوم نبود قبر و مزار امام حسين(ع) كجاست. من معتقدم در مورد جنگ ما معلوم نبود قبر و مزار امام حسين(ع) كجاست. من معتقدم در مورد جنگ ما هم بايد قدري صبر كرد تا غبار نبرد بنشيند، آن وقت بايد از آن روزها با افتخار به عنوان برگ زريني از تاريخ ايران و حتي تاريخ اسلام باليد؛ اما اين عقيده نبايد باعث شود كه افت و خيزهاي راه زنده نگهداشتن نام و ياد دفاع مقدس و شهدا را فراموش كنيم. زماني ما در جبهه‌اي مي‌جنگيديم كه مي‌دانستيم پشت سرمان دوست و مقابلمان دشمن ايستاده. اما حالا اوضاع خيلي فرق كرده. ديگر از شفافيت آن روزها خبري نيست و نمي‌شود يك مرز مشخص مابين دوست و دشمن گذاشت. به نظرم وقت آن رسيده كه هر كس در هر پست و مقام و جايگاهي است خودش را در قبال خون شهدا و انتقال اين فرهنگ براي جوان‌ترها مسئول بداند و از هيچ تلاشي دريغ نكند. در اين راه هم بهترين كار اين است كه به عنوان بازماندگاني از آن حادثة سرشار از شرافت، رفتارهايمان را براي بقيه الگو كنيم. اگر پيامد ما اخلاق حسنه نداشت، مطمئن باشيد كسي در محضرشان جمع نمي‌شد. وقتي همه دشمنان جمع مي‌شوند و نمي‌توانند عليه حضرت امام(ره) حرفي بزنند به خاطر اين است كه ايشان از اين انقلاب اندازة سر سوزني براي خودشان نمي‌خواستند. اين همه حاكم و پادشاه و والي در طول تاريخ بر ملت‌ها حكومت كرده‌اند پس چرا چهار سال حكومت حضرت علي(ع) و ظرايفي كه در آن به كار بردند اينقدر ماندگار شد؟

بايد هر كس در حد و ندازة خودش، دينش را به انقلاب ادا كند، رسانه‌ها نبايد كوتاهي كنند، رزمنده‌هاي ديروز نبايد كوتاهي كنند، فرمانده‌ها نبايد قصور كنند... .

امسال هم در گردهمايي سالانه رزمندگاني بازماندة تيپ امام حسن مجتبي شركت مي‌كنيد؟

ـ جز يك سال كه كربلا بودم حتماً انشاءا.... به لطف و مدد خداوند، هر سال والحق و الانصاف هم كه آنجا هم ياد بچه‌ها و مراسم برسم. ـ تمام برنامه‌هايم را تعطيل مي‌كنم تا به مراسم برسم. در آن چند ساعتي كه در آن فضا هستم، يعني از وقتي كه از جادة اصلي، از كنار قبرستان مي‌پيچيم به جادة فرعي، انگار روح از جانم پر مي‌كشد. وقتي جوان‌ترها را مي‌بينم كه با چه اشتياقي دارند به سمت محل اجراي همايش مي‌روند، از ذوق ديگر سر از پا نمي‌شناسم. حتي خيلي از اين جوان‌ها در روزهايي پر خاطره كه ما در تيپ شب كرديم، هنوز به دنيا نيامده بودند. با اين حال وقتي آنها را مي‌بينيم كه چطور از قبل كلي برنامه‌ريزي كرده‌اند كه به اين مراسم برسند از ته دل خدا را شكر مي‌كنم و اميدوار مي‌شوم.