گفتگو با سردار نورالله کریمی
با كمترين امكانات هم پاي بچههاي خرمشهر به دفاع از شهر پرداختيم. خرمشهر كه سقوط كرد، حواسها همه معطوف آبادان شد. ميترسيديم آنجا را هم از دست بدهيم. قبل از هر چيز درخواست خمپاره داديم. ده تا خمپاره براي ماها كه سلاحهايمان برنو و ژسه بود، خيلي ارزشمند بود. آنقدر هم تعداد آنها كم بود كه ميبايست كاري كنيم تا آنجا كه ممكن است به هدف بخورند و هدر نروند. به همين خاطر ساختمانهاي مرتفع مثل برج ساعت دانشگاه نفت، دكل برق استاديوم آبادان، منابع آب و ... را انتخاب ميكرديم و از آنجا خمپارههاي 81 را روانة تانكهايي كه در خرمشهر بودند، ميكرديم. بچهها به گروههاي چهار، پنج نفره تقسيم شده بودند و با تعويض مكانهايشان در شهر، با چنگ و دندان مقابل بعثيها ميايستادند. آن موقع فرمانده سپاه آبادان مهدي كياني بود. مسئول عمليات هم حسن بنادري بود.
وقتي در آبادان خط پدافندي تشكيل شد، خيلي از رزمندهها و فرماندهها مثل احمد كاظمي، مرتضي قرباني، محسن خرازي آمدند آنجا. كمكم دسته، گردان و گروهان تشكيل شد و نيروها براي اعزام به آبادان ميآمدند. سال 60 از راه رسيد. وقتي امام فرمان دادند كه حصر آبادان بايد شكسته شود، عشق و هيجان خاصي در رگهاي رزمندهها جريان گرفت. آن روزها تمام اعضا و جوراح بچهها براي رضاي خدا و به فرمان ولايت حركت ميكرد. اين شور به علاوة شناخت خوبي كه از دشمن و منطقه داشتيم باعث شد اولين عمليات منسجم جنگ صورت بگيرد. همه ميدانستيم اگر اين عمليات خداي ناكرده با شكست مواجه شود، گرفتاريهاي ذهني و فكري زيادي به بار ميآورد. آبادان شهر صنعتياي بود كه حالت جزيره مانندداشت و اگر به دست عراقيها ميافتاد، هم متحمل ضربه شديدي ميشديم هم ديگر پس گرفتنش به اين آسانيها ممكن نبود.
دلمان مثل سير و سركه ميجوشيد
چهار قبضه خمپارة صد و بيست و هشتاد داشتيم كه دوتايشان را مستقر كرديم در دبيرستان پسرانه اميركبير و دوتاي بعدي را هم دادند به من و گفتند كه آنها را در ايستگاهي حدفاصل ايستگاه شش و هفت ما بين نخلها مستقر كنيم. اين ايستگاه كه معروف بود به ايستگاه شش و نيم، سنگرهاي بتوني حلقوي خوبي داشت كه بچههاي مهندسي آن را ساخته بودند و آسيبپذيري در اين سنگرها به مراتب كمتر از جاهاي ديگر بود. نزديك بيست روز در آن محدوده بودم كه عمليات شروع شد. عمليات كه شروع شد حس كردم بهتر است اين خمپارهاندازها را جايي جلوتر از آنجا كه بودم مستقر كنم. اين شد كه آنها را برداشتم و رفتم سمت خانههاي سازماني و نيمهكاره معلمين. بعد از اينكه آنها را پشت يكي از اين خانههاي نيمهساخت خوب جاسازي كرديم، آمادة شليك شديم. آن موقع ديدهباني داشتيم. به نام شهيد صابر ؟، صابر رزمندة جوان، منظم، مطيع و ولايتمداري بود كه فقط منتظر رسيدن دستور و خطر كردن بود. هيچ وقت شب اول عمليات را فراموش نميكنم، بچهها از اين كه ميخواستند محاصره آبادان را بشكنند اشك شوق ميريختند. دل همهمان مثل سير و سركه ميجوشيد. با توجه به تجربههاي گذشته، خمپارهاندازها را خوب زيرسازي و قبضههايش را به دقت تنظيم كرديم. وقتي دستور رسيد كه آتش كنيم، من و سر خيلي (؟ نامفهوم است) كه در زمان حصر از يكي از نيروهاي زبده ارتشي دورة هدايت قبضه را ديده بوديم، رفتيم پشت خمپارهاندازها و شروع كرديم به شليك كردن. به لطف خدا، خمپارهها خوشبختانه به هدف مينشست و خستگي را از تنمان بيرون ميكرد. نزديك ساعت پنج صبح خبر دادند كه عراق پاتك كرده و ممكن است تانكهاي چيفتنشان ما را بزنند. شروع كرديم به زدن خمپاره موشكي. صابر ميگفت: وقتي مختصات ميدادم، باورم نميشد اين گلولهها مستقيم بخورند روي هدف. وقتي گفتم گلولة منور بفرستيد، ميخواستم ببينم به هدف زدهايد يا نه؛ اما ديدم كه موشكها صاف خوردهاند وسط تانكها و نيروهايشان.
تا ساعت يازده در همان منطقه كه ايستگاه هفت آبادان ميشد مانديم و بر سر عراقيها آتش ريختيم. بعد هم خمپارههاي باقي مانده را ريختيم داخل ماشين و به سمت جلو راه افتاديم تا ببينيم بايد كجا برويم و كجاها را بزنيم. چند جاي ديگر هم رفتيم مثل شير پاستوريزه آبادان و .... خدا لطف كرد و بالاخره بعد از مجاهدت بچهها، فرمان حضرت امام(ره) اجرا شد. در عمليات شكست حصر آبادان، سپاه اولين رزمش را با حضور دوازده گردان انجام داد.
بعد از عمليات پيروزمندانة فتحالمبين دو تا از بچهها، همراه شهيدان حاج حسن مقدم و شفيعزاده كه از مسئولين ادوات تيپ كربلا و آبادان بودند، به منطقه عملياتي فتحالمبين رفته بودند و تعدادي توپ از عراقيها غنيمت گرفته و به آبادان آمده بودند. آنها توپها را تعمير كردند و دستي به سر و صورتشان كشيدند و به كمك و اسير شيعه عراقي كه توپچي بودند، آنها را براي پشتيباني مرحله دوم عمليات بيت المقدس آوردند خط. توپهاي 122 و 138 ميليمتري را در پنج كيلومتري آبادان مستقر كردند و فرماندهي آتش بارش را هم سپردند به آقاي عباس سرخيلي كه آن زمان فرمانده و مدير ادوات و خمپاره تيپ 46 فجر بود. قبل از اين كه عمليات شروع شود، خمپارهها را برديم در عمق خاك دشمن و جاسازياش كرديم كه بعد موقع عمليات نخواهيم تجهيزات سنگين توپ را جايي ببريم و دچار دردسر شويم. پنج، شش خمپاره 122 هم در روستاي كوچكي به نام محمديه كار گذاشتيم كه مسئوليتش بر عهدة من بود. يك مرحله از عمليات كه انجام شد دستور رسيد كه برويد و روي آتس توپخانه كار كنيد. گفتم من هنوز توپخانه نرفتهام و اطلاعاتي در اين زمينه ندارم اما گفتند، چون هدايت ميداني و تجربهات هم خوب است بايد بروي و گرداني تشكيل بدهي و فرماندهياش را بر عهده بگيري.
ديدهبان ديگري داشتيم يه نام شهيد حسن روشن كه سيد بزرگوار و وارستهاي بود. او كه قبلاً ديدهبان ادوات بود و حالا شده بود ديدهبان توپخانه، كالك و كروكياي از منطقه تهيه كرده بود و برايمان حساب و كتاب ميكرد و شرايط را توضيح ميداد. جلسات مختلفي ميگذاشتيم و با هم شرايط را بررسي ميكرديم. همزمان با اين فعاليتها خمپارهها هم اجراي مأموريت ميكردند.
در مرحله سوم عمليات بيتالمقدس براي سركشي رفتم به جادة اهواز ـ خرمشهر يكي، دو روزي در منطقه ماندم اما بعد دستور رسيد كه برگردم توپخانه. نيروهاي عراقي در حال عقبنشيني بودند و آتش توپخانهها خيلي زيبا مؤثر ميافتاد. توپخانة بچههاي ارتش هم نزديك ما بود و مرتب در منطقه آتش ميريخت. ار همان موقع به بعد با كمك توپهاي كاتيوشا، توپهاي 155 غنيمتي كه به توپ اردني معروف بود و از جبهه مهرزي آبادان در عمليات ثامنالائمه گرفته بوديم و با استفاده از غنايم عمليات فتحالمبين كه از زاغههاي بزرگ به دست آورده بوديم، كمكم توپخانه شكل و شمايل رسمي به خودش گرفت.
بعد از عمليات بيتالمقدس و در شرف عمليات رمضان، تيپ فجر به تيپ 22 بعثت تغيير نام داد. همان موقع فرمانده تيپ شهيد تميمي در اهواز جلسهاي تشكيل داد و ضمن معرفي خود و نيروهايش از من خواست كه به آنها بپيوندم. آنجا بود كه به عنوا مسئول توپخانه تيپ 22 بعثت معرفي شديم. در عمليات رمضان ميبايست توپخانه را ميبرديم ايستگاه حسينيه. همين كار را كرديم. عمليات كه تمام شد علي تميمي شهيد شد و تيپ هم منحل شد. باقيماندة تيپ تحويل سردار شهيد حسن درويش داده شد و به اين ترتيب تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع) تشكيل شد. با اين حساب قبل از اين كه تيپ جديد رسماً شكل بگيرد، توپخانه 130 ميليمترياش سازماندهي شده و آماده بود. بعد از عمليات رمضان، در عمليات محرم شركت كرديم. در عمليات محرم هم به عنوان ديدهبان و هم به عنوان توپچي فعال بودم. البته تيپ امام حسن آن موقع پشتيبان بود، به همين خاطر ما توپهايش را نبرديم منطقه و فقط با همان توپهاي 130 كه آقاي عباس سرخيلي و بچههايش در منطقه مستقر كرده بودند، كار ميكرديم. انصافاً بچهها هم به كارشان وارد بودند و خوب آتش ميكردند. جنگ در منطقه زبيدات تن به تن شده بود؛ اما با همة آن شرايط كسي كوتاهي نكرد.
بعد از عمليات محرم، تيپ در سايت چهار و پنج مستقر شد. داشتيم خودمان را براي عمليات بعدي كه عمليات والفجر مقدماتي بود، آماده ميكرديم. در اين عمليات فاصلة ما با دشمن چيزي در حدود ده، دوازده كليومتر منطقه شنزار و رملي بود و اين شرايط، شرايط خوبي براي گلولة توپي كه كلاً پانزده كيلومتر برد دارد نبود. به همين خاطر مجبور بوديم قبل از نيروها توپ را در منطقه بگذاريم. حالا حسابش را بكنيد كه اين كار چقدر دشوار است! ميبايست شبانه در استتار و اختفاي كامل توپ را به سختي با لودر در اين رملها بكشيم و ببريم جلو. با هر مكافاتي بود اين كار انجام شد. الحق و الانصاف هم بعدها در عمليات فايدة اين كار به خوبي آشكار شد. شرايط عمليات والفجر مقدماتي، لو رفتن عمليات، اطلاعات كاملي كه دشمن از عمليات پيدا كرده بود، حضور منافقين و ستون پنجم و خيلي موارد ديگر باعث شد كه بچهها در حالي كه هنوز به مواضع مورد نظرشان دسترسي پيدا نكردهاند، عقبنشيني بكنند. بيراهه نگفتهام اگر ادعا كنم، همين تعداد كه موفق به عقبنشيني شدند به خاطر حمايت آتش همان توپها بودف اگر نه ميبايست همهشان در محاصره كامل ميافتادند و اسير يا شهيد ميشدند. آن شب تيپ امام حسن(ع) به لشكر تبديل شد. از 28 گردان لشكر امام حسن مجتبي(ع) ده، دوازده تاي آنها به خط زدند. در فاصلة شروع عملايت والفجر مقدماتي در شهرك انرژي اتمي دورههاي مختلف آموزشياي گذاشته بودند كه بچههايي از تهران، خرمشهر، آبادان و ... دور هم جمع شده بودند و آموزشهاي مختلفي ميديدند. من هم رفتم و در اولين دورة آموزش توپخانه را آنجا ديدم. بيست روز آنجا ماندم و اطلاعاتم را در اين زمينه تكميل كردم. خيلي از بچهها كه دورههاي تكميلي پاسداري را هم ديده بودند آمدند و در دوره آتشبار شركت كردند و به توپخانه پيوستند.
بعد از عمليات والفجر مقدماتي، چند ماهي در خط پدافندياش مانديم. روزهاي سختي بود. دشمن مستقيم رويمان ديد داشت و تقريباً روي ما مسلط شده بود. كلي هم از عقبنشيني بچههاي ما روحيه گرفته بود و با دمش گردو ميشكست! آنقدر گستاخ شده بودند كه بچهها حتي نميتوانستند سرشان را از خاكريز بياورند بالا. يك روز رفتم ديدباني. ديدم يكي از آنها ـ كه عموماً آن روزها و در آن جبهه نيروهاي خارجياي مثل سوداني زياد پيدا ميشدند ـ نشسته روي خاكريز و دارد سيگار ميكشد. از بيخيال و تفريح و از سيگار كشيدنش خيلي ناراحت شم. چشمم مانده بود روي خون شهيدي كه يك ساعت پيش نزديك جايي كه ايستاده بودم، روي زمين ريخته شده بود. كلافه بودم. اسلحة تكتيرانداز گرينفي كه اتفاقاً دوربين هم نداشت، دم دست بود. برداشتم و با توجه به اطلاعاتي كه داشتم سمت او شليك كرم همان لحظه افتاد روي زمين.
بعد از عمليات والفجر يك كه در همان منطقه فكه انجام شد، شهيد شفيعزاده كه از توانمندي توپخانه ما خبر داشت، آمد و گفت: فلاني، بيا برويم كردستان.
گفتم: آخر بچههاي من كه با منطقه كردستان آشنايي ندارند...
گفت: مشكلي نيست زود آشنا ميشوند.
گفتم: باشد. شما هماهنگيهايش را بكن ما هم ميآييم.
گردان توپخانه تيپ امام حسن مجتبي را با قطار برديم كردستان و در عمليات والفجر دو كه در پيرانشهر بود، شركت كرديم. قطار تا ايستگاه مياندوآب بيشتر نميرفت. مجبور بوديم بقية راه را با ماشين برويم. صحنة جالب و به ياد ماندنياي بود. يك ستون طولاني توپ با كلي مهمات درست شده بود؛ آن هم كي؟ زماني كه هنوز كردستان ناامن بود و هر لحظه انتظار ميرفت ضد انقلاب در كمينمان بنشيند و راهمان را سد كند. با نيروهايي كه داشتيم، ستون را تأمين كرديم. به لطف خدا غروب به سلامت رسيديم پيرانشهر. جايي كه براي توپخانه در نظر گرفته بودند، جايي بود نزديك يك چشمه كه حال و هواي خاصي داشت، رفت و آمد بوميهاي منطقه به نظرمان جالب ميآمد. به غير از ما لشكر 64 اروميه ارتش هم در منطقه بود.
اتفاقات زير و درشت زيادي حين عمليات افتاد. «حزب خلق كرد» نميگذاشت ما كارهايمان را انجام دهيم. كاري ميكردند كه بيسيمهايمان كار نميكرد. منافقين هم آنجا تشكيلات پيچيدهاي داشتند. ما هم الحمدالله خوب نفوذ كرده بوديم و به غير از پادگان شهر كلي هم غنايم گرفته بوديم. به همين خاطر خيلي دست و پا ميزدند كه شهر را از دست ندهند. شهيد صياد شيرازي خودش شده بود ديدهبان و درخواست آتش ميكرد. من همراه بچههاي توپخانه ارتش يك مركز هماهنگي درست كرده بوديم و با هماهنگي با شهيد صياد شيرازي آتش ميريختيم روي يك تيپ از دشمن كه در منطقه بود. در واقع تنگه ؟ را بستيم به آتش. فرداي آن روز عراقيها خواستند از طريق هليبرد، نيرو وارد منطقه كنند اما به خواست خدا، ديدهبان ما متوجه اين موضوع شد و سريع آن را گزارش كرد. حبيب كريمي شده بود فرمانده آتشبار. از بيسيم صدايي گفت كه من نماينده شهيد صياد شيرازي هستم و تا شش دقيقة ديگر ميخواهم در اين مختصات آتش بريزيد. آتش ريختن ظرف شش دقيقه در مختصاتي كه اون ميگفت محال بود. چون ميبايست جاي توپها را عوض كرد. توپهايي كه با ميخ كوبيده شده بودند به سنگهاي منطقه. خدا خودش شاهد است يك لحظه ديدم بچهها افتادهاند روي اين ميخها و دارند با چنگ و دندان آنها را از زمين ميكنند. گرايمان را تغيير داديم و هدف و مختصاب مورد نظر را نشانه رفتيم... ديدهبان ميگفت هر هفت هليكوپتري كه آمده بود براي هليبرد در جا آتش گرفته است. چون فضا كم بود و هليكوپترها به هم نزديك بودند، حتي يكي از آنها هم نتوانست از اين معركه جان سالم به درد ببرد. به اين ترتيب توانستيم منطقه را حفظ كنيم.
بعد از عمليات والفجر دو همان جا مانديد يا اعزام شديد براي عمليات والفجر چهار؟
نه مدتي همان جا مانديم. يك بار آقاي شفيعزاده آمد و گفت: يكي از بچههاي تعاون آمده و از من پرسيده كه اينها بچههاي كجا هستند؟ من هم گفتم اينها بچههاي خوزستان هستند و از تيپ امام حسن مجتبي(ع) آمدهاند. او هم گفته پس حكم و پلاكشان كو؟ من هم گفتم: آقا جان اينها نه حكم دارند و نه پلاك. اينها از سر عشقي كه به امام حسين(ع) داشتند آمدند و شما هم بهشان كاري نداشته باش!
قدري كه مانديم قرار شد تعدادي از بچههاي زبنده را براي راه انداختن توپخانة قرارگاه مشتركي بين سپاه و ارتش ببريم خوزستان. به بچهها گفتم توپهايتان را نياوريد و فقط خودتان آماده باشيد ميخواهم ببرمتان خوزستان. آن موقع توپخانه لشكر هفت وليعصر تازه تشكيل شده بود. حبيب ؟، جهانگير مرادي و چند نفر از بچههاي كاربلد را بردم تا توپخانة 40 رسالت را تشكيل بدهند. در حقيقت سه نفر نيرو، يك تعميركار، يك فرمانده گردان به آنها داديم و گفتيم همين جا بمانيد و توپخانه 40 صاحبالزمان(عج) را راه بياندازيد. از آن طرف هم بچهها و توپهايمان را برديم اروميه براي تشكيل توپخانة قرارگاههاي فرعي نيروي زميني سپاه. مسئول توپخانة يكي از اين دو قرارگاه كه قرارگاه مرزي هم بود شفيعزاده بود و مسئول قرارگاه بعدي كه مختص لشكر 27 اروميه بود، من بودم.
به نظر شما چرا در تيپ امام حسن مجتبي از همة استانهاي كشور، رزمنده ميبينيم.
ببينيد فرمانده تيپ يعني شهيد حسن درويش، انسان زمينياي نبود. اصلاً براي او حس ناسيوناليستي و همشهريگري مطرح نبود. انسان بسيار بيادعايي هم بود. وقتي ميخواست مأموريت يا عملياتي بگيرد دنبال سختترين چيزها بود و برعكس بعضي فرماندهان كه اينطور مواقع دنبال تأمين چپ و راست منطقهشان بودند، فكر خدمت بود. دليل ديگرش هم به نظرم خلوص بچههاي تيپ بود. در جلساتي كه به مناسبتهاي مختلف برگزار ميشد هيچ منيت و ادعايي از كسي سر نميزد. خيلي از دوستاني كه جانشين بودند در قسمتهاي مختلف تيپ، ميتوانستند بروند تيپهاي ديگر و مسئوليت فرماندهي را بر عهده بگيرند اما خودشان قلباً نميخواستند از تيپ جدا شوند.
چه چيزي باعث ميشود حماسه بچهها بعد از سالها همچنان زنده و باطراوت باقي بماند؟
سرسپردگي بچهها به امام و بعدها به مقام عظماي ولايت برجستهترين دليل براي اين موضوع است. رزمندهها وقتي با همه وجودشان ميديدند كه چيزي جز كلام خدا و پيغمبر و آخرت از زبان رهبر و فرمانهشان جاري نميشود، ديگر چيزي نميخواستند. آنها واقعاً ميدانستند كه حالا وقت دفاع از اسلام و ناموس مسلمان است. آن روزها فقط با شركت در جبهه ميشد ادعاي مسلماني را ثابت كرد.
نظرتان راجع به تجمعاتي مثل همايش سالانة بازماندگان تيپ امام حسن مجتبي(ع) چيست؟
اين تجمعات چندين تأثير مهم دارد. اول اين كه قلوب به هم نزديكتر ميشود، دوم اين كه تبادل نظرهايي كه در اين جمع صورت ميگيرد. بسيار ناب و خالص است. گاهي يك امر به معروف يا يك تلنگر از سمت يك دوست خيلي ميتواند مؤثر واقع شود. سوم هم اين كه تداوم اين راه با همين يادوارهها صورت ميگيرد. ما هم نبايد اجازه دهيم مشكلات ريز و درشت روزمره باعث شود ارتباطمان با گذشته قطع شود. رفقايي كه سالهايي نه چندان دور جزو عزيزترين كسانمان بودند. نبايد به دست فراموشي سپرده شوند. به نظرم رسالت امروز بچهها به مراتب دشوارتر و حساستر از گذشته است. امروز وقتي در بستر آزمايشهاي مختلف روزگار و فتههايش قرار ميگيريم، بايد با حفظ عقايد و استناد به گذشتة درخشاني كه داشتيم از خدا طلب كمك و هدايت كنيم و در اين راه همديگر را ياري كنيم.
ما ادعا نميكنيم كه صحنة جنگ ما عيناً صحنة نبرد عاشورا است اما معتقديم كه خداوند عاشورا و كربلا را خلق كرد كه ارزشها و زيباييها در آن جلوه كند و بعدها من و امثال من بهانهاي براي كوتاهيهايمان نياوريم. اگر در جنگ صحنههايي ناب و زيبا خلق ميشود، اگر رزمندهاي بدون ذرهاي ترديد بدنش را روي مين مياندازد تا كار عمليات پيش برود، همه و همه ماحصل قيام خونين اباعبدا...(ع) استو انشاءا... خداوند عنايتي كند تا بتوانيم در برابر وسوسههاي دنيا بايستيم و در ساية اطاعت از فرمايشات مقام معظم رهبري اين انقلاب را تحويل امام زمان(عج) بدهيم.
انشاءا...