شورای تیپ
خودتان را معرفی کنید و بفرمایید مجمع رزمندگان تیپ 15 امام حسن(ع) به چه انگیزهای و در چه سالی شکل گرفت؟
با سلام و درود بر ارواح طیبه شهدای نظام مقدس جمهوری اسلامی بالاخص شهدای تیپ 15 امام حسن(ع) که مانند خود امام حسن(ع) اسطوره شدند. اوایل سال 80 تعدادی از رزمندگان قدیمی تیپ به این فکر افتادند که تا دیر نشده، بچههایی را که ماندهاند ودستخوش قضا و قدر روزگار نشدهاند، دور هم جمع کنند و جمعی تشکیل بدهند تا هم یادی از گذشته کنند و هم دوستان قدیمی و رزمندگان آن زمان که الان هر کدام درگیر زندگی روزمره هستند را کنار هم بیاورند و با زنده کردن یاد و نام شهدا نسل جدید که درحقیقت بچههای خودمان هستند، وارث آن فرهنگ ناب کنند.
لذا اولین بار در سال 1381 اولین گردهمایی را با حضور تعدادی از بچههای شهرستان بهبهان که در تیپ 7 امام حسن(ع) بودند، در سایت خیبر در پادگان زمان جنگ یعنی پادگان شهید غلامی که الان به نام شهید محلاتی است برگزار کردیم.
برادر اخلاصنیا از قدیمیها برایمان بگویید از چه زمانی وارد جنگ شدید؟
ضمن معرفی خودتان برای خوانندگان ما، بفرمایید چه تاریخی وارد جنگ شدید؟ چند ساله بودید جناب آقای پریشانی و اولین جبههای که حضور داشتید کدام جبهه بود؟
محمود پریشانی هستم، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان. در ابتدای ورودم به سپاه عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و تا پایان خدمتم هم در سپاه ماندم. من همیشه یکی از مهمترین و ارزشمندترین مشاغل پس از جنگ تحمیلی را شغل معلمی میدانم. اکنون که پانزده سال از جنگ تحمیلی میگذرد وظیفه شرعی خودم میدانم که کلیه تجربیات علمی و عملی هشت سال دفاع مقدس را به دیگران انتقال دهم. از این رو بنابر فرموده مقام معظم رهبری جنگ را یک دانشگاه عظیم میدانم که میتوان سالها از این دانشگاه بهرهبرداریهای خیلی خوبی کرد. به حمدالله از زندگی معلمی در این دو دهه هم بسیار راضی هستم و خداوند متعال را شاکرم که چنین زندگی آبرومندانهای را نصیبم کرد.
از ابتدای شهریور ماه 1359 که ناقوس جنگ از طرف رژیم بعث عراق نواخته شد بنابر صلاحدید فرمانده سپاه خوزستان به مناطق مرزی اعزام شدم. عملاً پس از هجوم سراسری ارتش بعث عراق ما وارد مرحلة جدیدی از جنگ شدیم. من در آن شرایط بیست ساله بودم و یک جوان انقلابی جامعه محسوب میشدم. وضعیت حاکم بر جنگ در روزهای ابتدایی بسیار نابسامان و نامتعادل بود. زمانی که برای دفاع به منطقه بستان در تنگه چزابه میرفتیم، خبر آوردند که ارتش بعث عراق جاده اهواز ـ خرمشهر را تصرف کرده، به سمت اهواز در حال

لطفاً خودتان را را به طور کامل معرفی کنید.
کاظم فرامرزی هستم، متولد سال 1342 از استان خوزستان. جنگ که شروع شد در آستانة هجده سالگی بودم و در کلاس چهارم دبیرستان درس میخواندم. دوم دیماه سال 61 به عضویت سپاه حمیدیه درآمدم و در طول دفاع مقدس در مسئولیتهای مختلف بودم و در حال حاضر در بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس در خدمت دوستان میباشم.
اولین حضورتان در جبهه به چه زمانی برمیگردد؟
قبل از اینکه من به سراغ جنگ بروم اوخودش به شهر ما آمد. عملاً با شروع جنگ یعنی مهرماه سال 59 ما درگیر آن شدیم. شهر اهواز خالی از سکنه شد و تنها عدهای از رزمندهها در آن حضور داشتند. من یکی، دو سالی پشت جبهه خدمت کردم. حضور در محور پدافندی عملیات طریقالقدس، اولین حضور مستقیم من در جنگ بود. بعد از آن عضو سپاه حمیدیه شدم و آنها هم من را به ستاد منطقه هشت (خوزستان، لرستان) واحد پرسنلی اعزام کردند. بعد از مدت زمانی کوتاه پرسنلی منطقه هشت مرا با حکم مسئول کارگزینی به تیپ امام حسن(ع) فرستادند. حکم بنده 45 روز بیشتر اعتبار نداشت ولی با پیگیریهای خودم، حکم تمدید شد و توفیق پیدا کردم تا زمانیکه تیپ امام حسن(ع) وجود داشت در کنار نیروهای آن خدمت کنم. زمانی که به تیپ معرفی شدم اولین سئوالی که پرسیدم این بود: کجا باید بروم؟ به من گفتند: تیپ در تنگه ذلیجان مستقر شده، من هم که خیلی اطلاعات جغرافیایی خوبی نداشتم پرسان پرسان به سوسنگرد و از آنجا به بستان رفتم. از بستان سوار یک وانت شدم و

با سلام خدمت شما، ضمن اینکه خودتان را معرفی میکنید، از نحوة شروع فعالیتتان در جنگ برایمان بگویید.
بسمالله الرحمنالرحیم.سلامعلیکم. بنده محمدعلی صبور، متولد سال 1335 هستم و اهل دزفول. برای اینکه چگونگی ورودم را به جنگ توضیح دهم مجبورم یک مقدمهای خدمتتان عرض کنم. ببینید در تقویمها تاریخ شروع جنگ تحمیلی 31 شهریور ماه سال 59 نوشته شده است. اما به نظر بنده جنگ اصلی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در بهمن 57 شروع شد. بعد از انقلاب جریان گروهکها در کردستان و در بندر ترکمن پیش آمد و خلق عرب در اندیمشک، مسجد سلیمان و مناطق دیگر ایران تحرکاتی انجام داد. این فعالیتها، در حد خودش بزرگ بود و با هدف ساقط کردن نظام و با پشتوانة خارجی انجام میشد. خبر جریان طبس و کودتای نوژه در حالی به گوش مردم میرسید که هنوز چند وقتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود. وقتی دشمن متوجه شد با هیچ کدام از این راهکارها نمیتواند راهی پیش ببرد، دست به کار جنگ شد. جنگی که با پیشتازی حکومت بعث عراق اما با پشتیبانی کشورهای غرب و شرق و در رأس آنها آمریکا شکل گرفت. سه ماه قبل از مهر 59، جنگ در منطقة مرزی آغاز شده بود. خدا توفیق داد با توجه به اینکه دورة سربازیام را در منطقه مرزی غرب کشور گذرانده بودم و کم و بیش با آنجا آشنا بودم، از همان روزهای اول به عنوان داوطلب بسیجی در منطقه حاضر باشم.
البته بنده جزو سرباز فراریهای زمان طاقوتم که با حکم امام(ره) مبنی بر بازگشتن سربازها
حين مرحله سوم عمليات رمضان، از سوي قرارگاه كربلا به سردار حسن درويش1 ابلاغ شد كه تيپ 17 قم را به سردار مهدي زينالدين تحويل دهد و تيپ ديگري را تشكيل و سازماندهي كند. سردار حسن درويش ابلاغ فرماندهي كل را اجرا كرد و به همراه تعدادي از ياران قديمياش يعني سرداراني چون محمود پريشاني، حشمت حسنزاده، عبدالعلي بهروزي، حبيبا... شمايلي، خداداد اندامي و ... تيپ ديگري را بنيانگذاري كرد. مدت كمي پس از تشكيل تيپ، سردار حسن درويش به همراه ديگر ياران، به دليل ارادت خالصانهشان به ائمه معصوم(ع) تصميم گرفتند نام تيپ را به نام مبارك حضرت امام حسن مجتبي(ع) مزين كنند؛ به همين خاطر پيشنهاد خود را به فرماندهي كل اعلام و پس از تأييد ايشان آن تيپ را امام حسن مجتبي(ع) نامگذاري كردند و اين گونه شد كه از سال 61 تا پايان آذرماه كه تيپ به رزمندگان استان كهگيلويه و بوير احمد تحويل داده شد و آنها نيز تيپ را از 15 امام حسن مجتبي(ع) به 48 فتح تغيير نام دادند، در تمامي عملياتهايي كه در جنوب كشور انجام گرفت، با تمام استعداد و قواي خود حضور داشت و شهداي زيادي را تقديم پيشگاه حضرت حق كرد.
نكتة قابل ملاحظهاي كه در تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع) مشاهد ميشد،
متولد اهواز و بزرگ شدهء بخش هقت تپه هستم.دوران ابتدایی،راهنمایی و دبیرستان را همان جا گذراندم.به نوجوانی که رسیدم همراه دوستانم در هفت تپه نماز جماعت و وحدت را با حضور امام جماعت منطقه برگزار می کردیم.یکی ، دو مرتبه پاسگاه منطقه همه مان را تهدید کرد که دستگیرمان می کند.آن زمان سال 57بود و به خاطر شلوغی های خیابان و... مدرسه ها تعطیل شده بود. تا قبل از این ،یعنی تا وقتی که هنوز مدارس را تعطیل نکرده بودند،با این که سن و سالی نداشتم و کلاس اول دبیرستان بودم اما اعلامیه های حضرت امام را با سختی از دوستانم گیر می آوردم و از آنها کپی می گرفتم و می گذاشتم لای کتابم و می بردم مدرسه و آنجا توزیع می کردم.آن موقع بعضی از معلم ها خیلی مخالف این مسئله بودند.باید احتیاط می کردیم که متوجه نشوند چون در این صورت لو می رفتم.این قضایا تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.
انقلاب که پیروز شد چه کردید؟

انقلاب که پیروز شد بیست ساله بودم آن زمان منزلمان سمت نارمک بود و نزدیک پادگان نیروی هوایی که پادگان گارد شاهنشاهی بود. به همین خاطر حساسیت این منطقه زیاد بود. از سی متری نارمک تا میدان امام حسین یکسره نیروهای گاردی برای حفاظت از پادگان و تحت کنترل داشتن شرایط در خیابان بودند. روزهایی را به یاد میآورم که گاردیها با تانک در خیابانها پرسه میزدند و با مردمی که به هزار مصیبت مسلح شده بودند، درگیری مسلحانه داشتند. یادم میآید نوزدهم بهمن 57 وقتی قدری از درگیریهای پادگان کم شده بود، با تعدادی از دوستان هم سن و سال خودم توی خیابان بودیم و به سمت یک چهارراه حرکت میکردیم که یک مرتبه سروکلة سربازها پیدا شد، سریع دویدیم سمت یکی از خانههای سر چهارراه که درش باز بود. رفتیم داخل خیاط و در را نیمه باز گذاشتیم تا به خیابان اشراف داشته باشیم. همان لحظه یکمرتبه
متولد سال 43 بودم، يعني انقلاب كه پيروز شد فقط چهارده سال داشتم؛ اما با همان سن و سال كم در راهپيماييها و تظاهراتهايي كه عليه شاه در رامهرمز برگزار ميشد، شركت ميكردم. توي مسجد معلم قرآني داشتيم به نام آقاي معلمي كه بعد از نماز جماعت برايمان كلاس قرآن ميگذاشت. حضور در مسجد و شركت در اين جلسات قرآن باعث شد با بچههاي انقلابي زيادي آشنا شوم و همراهشان در راهپيماييهاي ضد رژيم شركت كنم. حتي يادم ميآيد، يك بار توسط مأموران شاه هم دستگير شدم و بعد از كلي كتك خوردن و تعهد دادن آزاد شدم.
يعني تعهد داديد كه ديگر كارهاي انقلابي يا به اصطلاح آن زمان خودشان «خرابكاري» نكنيد؟!
بله. بعد از اين اتفاق رفتم آبادان منزل خواهرم. ميدانستم كه ديگر آنجا كسي مرا نميشناسد. فعاليتهاي ضد شاه در آبادان به مراتب شديدتر و عميقتر از شهرستان خودمان بود. تا روز 22 بهمن و جشن پيروزي انقلاب، شاهد به خاك و خون كشيده شدن تعداد زيادي از مردم شركت كننده در اين تظاهراتها بودم.
بعد از پيروزي انقلاب چه كرديد؟
برادري داشتم خدايي، دنيا در چشم او كوچك بود و از سلطه شكم خود نيز بيرون بود، چيزي را كه نمييافت آرزو نميكرد و چون به آن دست مييافت از حد نميگذراند، بيشتر اوقاتش را با سكوت سپري ميكرد، اگر سخن ميگفت گزيده ميگفت و تشنگان معرفت را از دانش خود سيراب ميكرد، در چشم ظاهربينان ضعيف مينمود ولي در ميدان كارزار چون شيري خشمگين و ماري پرزهر بود، به شنيدن حريصتر بود تا به گفتن آنچه را كه بنا نبود انجام دهد بر زبان نميآورد...
بگذريم، امسال خداي متعال فرصتي را به من عنايت فرمود تا ساعتي را در خدمت اين مرد بيادعا باشيم
بچۀ دزفول بودم. دبیرستانی که بودم جریانات مربوط به انقلاب مرا با خودش همراه کرد. جلسات مخفیانۀ زیادی در خانهها و مسجد داشتیم. شرکت در این جلسهها در کنار راهپیماییها و تظاهراتهایی که میرفتم کار را به جایی رساند که توسط ساواک دزفول دستگیر شدم و چند روز در اختیارشان بودم. چند وقت بعد وقتی آزاد شدم، متوجه شدم باز هم دست از سرم برنداشتهاند و مرتب رفت و آمدم را چک میکنند. خدا را شکر انقلاب پیروز شد و شرّ ساواکیها هم از سرم کم شد.
بعد از پیروزی انقلاب چه کار کردید؟

بهبهان به دارالمؤمنین معروف است اما، در همین شهر هم هستند محلههایی که به نسبت بقیه مذهبیتر هستند. من در محلۀ مسجد سلطان محراب به دنیا آمدم. محلهای که به خاطر همسایگی با محلههایی مثل «آب خسیها» و «ملایان» به نسبت مناطق دیگر در بهبهان گرایشات مذهبی بیشتری داشت. قبل از انقلاب بچههای فعال این محلهها در محلهای به نام امامزاده ابراهیم جمع میشدند و اجتماعاتی تشکیل میدادند که مورد تأیید و پسند طاغوتیها نبود.
سخنرانیهای زیادی توسط شخصیتهای مبارز و انقلابی در این تجمعها ایراد میشد که باعث روشنگری مردم میشد که باعث روشنگری مردم میشد. من هم با این که متولد سال 38 بودم و آن موقع سن و سال آنچنانی نداشتم اما پا به پای دوستان و آشنایان مبارزم در این مراسمها شرکت میکردم.
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
به عنوان اولين سوال ميخواستيم بدانيم جنابعالي به عنوان يكي از افراد مؤثر و يكي از فرماندهان تيپ امام حسن مجتبي(ع)، نقش رزمندگان آن تيپ را در طول جنگ چطور ارزيابي ميكنيد؟
ببينيد يگانهاي استان خوزستان به دليل درگير شدن اين استان در قضاياي جنگ ويژگيهاي خاص خودش را داشت. اولين ويژگي هم اين بود كه رزمندههاي اين يگان با دشمن ميجنگيدند كه آن را از آب و خاكي كه در آن به دنيا آمدهاند، بيرون كنند. قطعاً تعصبي كه اين بچهها به خرج ميدادند به مراتب بيشتر از بقيه رزمندگان بود وقتي آنها ميديدند كه خانواده و ناموسشان در معرض تعرض دشمن بعثي قرار دارد، ديگر هيچ طوري نميتوانستند آرام بگيرند. اين شد كه به نوعي شدند سكاندار جنگ و بسياري از تحولاتي كه در جنگ اتفاق افتاد، از تجربه و درايت اين رزمندگان خوزستان نشأت ميگرفت. اينكه فرمانده كل جنگ خوزستاني است، قائم مقامش خوزستاني است، بسياري از فرماندهها خوزستاني هستند، به همين دليل است.
و اين ويژگيها به طور شاخص در تيپ امام حسن مجتبي(ع) يكجا جمع شده بود؟

قبل از پيروزي انقلاب در آموزش و پرورش معلم بودم. انقلاب كه پيروز شد وارد كميته شدم و مدتي هم مسئوليت ستاد كميته بهبهان را بر عهده داشتم. پنجم آبان 58 سپاه بهبهان كه تشكيل شد، امكاناتي را كه از كميته دستم بود تحويلشان دادم و با اجازة مسئولين قوة قضاييه وارد سپاه شدم. همان موقع شدم فرمانده سپاه بندر ديلم. يادش بخير! آن موقع شهيد مداح فرمانده سپاه بهبهان بود. وقتي او در رزوهاي اول جنگ در جبهه سوسنگرد همراه با حاج عبدا... مسگر شهيد شد، آمدم سپاه بهبهان.
جنگ كه شروع شد اولين جبههاي كه رفتيد كجا بود؟
هويزه. بعد هم كه عراق حمله كرد و ما را به عقب راند آمديم پشت رودخانه پدافند كرديم. همان روز هم محمدكاظم نحوي شهيد و نعمت عزتخواه مفقودالاثر شد. همان موقع بود كه سپاه تصميم گرفت من برگردم لجستيك و پشتيباني كنم. كمكم شروع كرديم به اعزام نيرو. در اين فاصله با تشكيل تيپ بعثت مسئوليت پشتيباني اين تيپ هم افتاد روي دوشم.
چه طور شد كه به تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوستيد؟

سال 41 توی روستای منهوش در سی کیلومتری شهرستان شوشتر به دنیا آمدم. دوران راهنمایی را در شوشتر طی کردم. وقتی سال اول دبیرستان را خواندم، رفتم اهواز و یک سال آنجا ماندم اما نتوانستم آنجا زیاد دوام بیاورم. برگشتم شوشتر و دیپلم گرفتم. در بحبوحه جریانات انقلاب همراه بقیه مردم راهپیمایی و تظاهرات میکردم. یادم هست در آخرین راهپیمایی شاخص شوشتر به حمله شهربانی و تصرف آن انجامید، شرکت کردم.
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
در کنار بقیه مردم شهر در مراسمهای مختلفی که در مسجد حضرت رسول(ص) انجام میشد، شرکت میکردم. سال 59 وقتی که دیگر دیپلمم را گرفته بودم به خاطر عشق و علاقه زیادی که به بچههای سپاه داشتم، رفتم و در دی ماه همان سال یعنی چند ماه بعد از شروع جنگ به عضویتش درآمدم. دورۀ هفده آموزش سپاه را در پادگان شهید غیور اصلی گذراندم. آن دوره، تنها دورهای بود که بچههایش موفق شدند به زیارت حضرت امام(ره) مشرف شوند.
در کدام واحد در سپاه مشغول شدید؟!
لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟
امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی
متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.
نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟
ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.
اهل شهر خودتان بودند؟
با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید.
به نام خدا. بنده سعید طاهری هستم. متولد شهر آبادان. به خاطر اینکه ساکن آبادان بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سیو یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخالهام به من زنگ زد و گفت الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه و تعدادی از شهرهای ایران از جمله شهر آبادان را بمباران کرده.

جنگ تازه شروع شده بود. من هم تازه ديپلم گرفته بودم و قاعدتاً ميبايست بروم سربازي؛ اما چون تكفرزند بودم امكان معافي گرفتن داشتم و اجباري براي خدمت سربازي نبود. سريع خودم را براي خدمت سربازي به پادگان معرفي كردم. آن روزها فكر ميكرديم جنگ چند روزهاي راه افتاده كه به زودي تمام ميشود. براي همين. . . .

پدرم در شركت نفت كار ميكرد. خانه زندگيمان در آبادان بود. كلاس سوم دبستان بودم كه پدرم به خرمشهر منتقل شد. ما هم مجبور شديم اسباب و اثاثيهمان را برداريم و برويم خرمشهر. خانوادهام، از خانوادههاي سنتي و مذهبي شهر بودند. تا سال 47 و 48 كه به نوجواني برسم سرم گرم درس و مشق بود. بعد از آن كمكم پايم به جلسات قرآني كه در مساجد مختلف خرمشهر برگزار ميشد، باز شد. خدا رحمت كند محمد جهانآرا را. در همين جلسات با او و . . . .

پدر، اولين استاد اخلاق و زندگي
پدرم آيتا... شيخ عبدالستار اسلامي از نوادگان جناب حبيببنمظاهر بود. پدربزرگم، مرحوم شيخ محمد اسدي غروي كه به توصيه پدرش به نجف رفته و در محضر بزرگاني چون سيدابوالحسن اصفهاني تلمذ كرده بود، سالها پيش در آبادان و اروندكنار به تعليم و تربيت مردم ميپرداخت.


سال 59 بود و من تازه ديپلم گرفته بودم. هنوز 45 روز بيشتر از شروع خدمت سربازيام در تهران نگذشته بود كه جنگ شروع شد. همان موقع به عنوان سرباز داوطلب همراه با تعدادي از دوستانم از جمله غلامرضا مصدق عازم جبهه شديم. وارد گردان 151 دژ خرمشهر شديم. آن موقع اين گردان در آبادان و در حاشيه بهمنشير خط پدافندي داشت. تا اوايل 61 كه خدمتم به پايان برسد و در عملياتهاي مختلفي چون طريق القدس (چزابه)، فتحالمبين و بيتالقمدس شركت كردم.
از اين عملياتها يادگاري هم برداشتيد؟
تقريباً جزو اولين پاسدارهايي بودم كه سپاه آبادان را تشكيل دادند. آن زمان جريانات خلق عرب و خرابكاريهايشان درد سرهاي زيادي براي خوزستانيها به خصوص خرمشهريها به بار آورده بود. آنها كه پرورش يافته و حمايت شده از حزب بعث عراق بودن تصور ميكردند حالا كه تازه انقلاب كردهايم و ارتش درست و حسابي نداريم، ميتوانند از فرصت سوءاستفاده كنند و به اهدافشان برسند. ما هم حسابي سرگرم مبارزه با آنها بوديم. ميرفتيم و كمينهاي مختلفي ميگذاشتيم. خدا را شكر، خيلي موقعها هم قبل از اين كه خرابياي به بار بيايد، دستشان رو ميشد. تجربة اعتصابهاي كاركنان شركت پتروشيمي ماهشهر كه قبل از انقلاب مسئوليتش بر عهدهام بود، باعث شده بود تجربههاي خوبي در اين راه به دست بياورم.
جنگ كه شروع شد،
مصاحبه کننده حمید حکیم الهی
در قديميترين منطقه خرمآباد به دنيا آمدم. خانهمان در كوچه باباطاهر بود. دوران ابتدايي را در مدرسه شاهپور در همان محله گذراندم. راهنمايي را در مدرسه شهرياران گذراندم. سال سوم راهنمايي بودم كه انقلاب شد. آن زمان با اينكه هم سن كمي داشته هم جثهاي كوچك اما همراه بقيه مردم و تعدادي از دوستانم در راهپيماييها و تظاهراتهاي عليه طاغوت شركت ميكردم.
جنگ كه شروع شد دبيرستاني بودم. عطش شركت در جبهه پاي مرا در سال سوم دبيرستان به عمليات فتحالمبين باز كرد.
مصاحبه کننده حمید حکیم الهی
خانوادهام مذهبي بودند. پدرم ملاي روسان و حافظ قرآن بود. عرق مذهبي خاصي داشت و مصر هم بود ما را از همان بچگي با مسائل مذهبي آشنا كند. يادم ميآيد يك بار كه دوم دبستان بودم، پدرم به خواهرم كه فقط ده ساله بود، گفت: مقلدت كيه دخترم؟
خواهرم هم گفت: مقلد يعني چي؟
پدر گفت: يعني شما از كي تقليد ميكني؟ مثل كي نماز ميخوني؟ ببين من مثلاً مقلد آقاي خمينيام. آقاي خميني سيد بزرگواري است كه با شاه دعوياش شده و ...
مصاحبه کننده حمید حکیم الهی
چشم كه باز كردم، پاتوقم مسجد حجتيه آذربايجانيها در اهواز بود. مسجد حجتيه مثل مسجد جزايري اهواز فعال بود. آنجا استاد بزرگواري داشتيم به نام حاج آقاي عبدا... ده كرمي كه جزو گروه منصورون بود و از روحانيان تحصيل كرده و مبارز آن زمان. از سال 53 تا پيروزي انقلاب شاگردي حاج آقا دهكرمي را ميكردم و در برنامهها و مبارزههاي ايشان، همراه با عزيزاني ديگري مثل آقاي عبدا... ترفاوي (هم او كه بعدها در جنگ شد فرمانده سپاه سوسنگرد) و حاج طاهر ابيات، حسين افتخاري، طالع مستأجران، محمود محمدپور و شهيد كعبي بودم انقلاب كه شد از طرف آموزش و پرورش و اتحاديه انجمنهاي دانشآموزي براي تدريس به رامهرمز رفتم. يك سال و انداي همراه شهيد كيانپور و خيلي از شهداي همان منطقه مشغول آموزش بوديم تا اين كه جنگ شروع شد.
جنگ كه شروع شد مانديد رامهرمز؟

قبل از پيروزي انقلاب، سرباز هوابرد شيراز بودم. وقتي حضرت امام(ره) دستور دادند سربازها و نظاميها پادگانها را ترك كنند، از پادگان زدم بيرون و رفتم اصفهان. از آنجا هم رفتم قم و بيست روزي در بيت حاج آقا پسنديده برادر حضرت امام ماندم. روزي كه شاه فرار كرد قم بودم. بعد رفتم تهران و در درگيريهايي كه در تهران رخ ميداد از جمله تسخير پادگان وليعصر(عج) ـ كه آن موقع به عشرتآباد معروف بود ـ شركت كردم.

.

جنگ، یک عمر نمکگیرم کرد
اشاره: سردار حاج حميدآقا وليپور، روحاني بزرگوار تيپ، جانشين فرماندهي اطلاعات عمليات تيپ در سال 65، همه آنهايي كه در سالهاي 62 تا 65 در تيپ امام حسن مجتبي(ع) خدمت كردهاند، به خاطر دارند كه در آن تيپ نيروهاي عزيز روحاني رزمندهاي از اقصي نقاط ايران اسلامي وجود داشتند كه علاوه بر حضور در ميادين نبرد، از هر فرصتي كه به دست مآوردند، براي ايجاد روحيه و بالا بردن سطح آگاهي رزمندگان استفاده ميكردند و در واقع آنها محدوده منابر خود را از مساجد و حوزه درسي به محورهاي عملياتي منتقل كرده بودند، كي از اون افراد روحاني جواني به نام حميد وليپور بود، حميد آقا از اهالي مردم خوب و خونگرم آمل بود كه با شروع جنگ نعلين زرد را از پاي به در آورده و به جاي آن پوتين سياه رزمي پوشيده و براي رويارويي با دشمن متجاوز خود را به ميدان نبرد رسانده بود، حميدآقا اگر چه هيچ گاه نقش اصلي خود يعني همان جايگاهي كه براي تبليغ و ترويج شريعت مقدس لباس روحانيت را پوشيده بود را فراموش نكرد ولي بسيار فراتر از نقش خود ظاهر شد و به جمع نيروهاي اطلاعات عمليات تيپ پيوست و آنقدر در كنار آنها ماند تا بالاخره به دليل نبوغ و شايستگي و درايتي كه داشت مسئوليت ابتدا جانشين و سپس فرماندهي آن واحد را عهدهدار گرديد، حميد آقا به خاطر روحيه و اخلاق منحصر به فردش مورد احترام همه رزمندگان تيپ بود، با عدهاي كه اهل بحث و درس بودند به بحث مينشست، با كساني كه اهل مزاح و بذلهگو بودند، مزاح ميكرد و بذلهگويي ميكرد، با آنها كه اهل ورزش بودند ورزش ميكرد. خلاصه رد پاي او در بين همه نيروهاي تيپ هميشه مشهود بود، زمان به سرعت گذشت جنگ تمام شد و تقريباً همه از او بيخبر بوديم تا اينكه بالاخره اون را پيدا كرديم. امسال به سراغش رفتم و از او خواستم برايمان از آن روزها بگويد، عليرغم وضعيت وخيم جسمي كه ناشي از چند بار مصدوميت شيميايي بود دعوت و درخواست مرا پذيرفت و براي آگاهي نسل جوان از آن ايام اين گونه سخن گفت: