گفتگو باحاج احمد باعثي
وقتي تيپ بعثت نتوانست در عمليات رمضان موقعيتي به دست بياورد، خود به خود چهار چوبش به هم ریخت. جداي تيپ بعثت، تيپ بيتالمقدس هم آسيب جديد ديده بود. همان جا بود كه سپاه تصميم گرفت تيپ جديدي تشكيل دهد. به همين خاطر با تشكيلات و امكانات به جا مانده از تيپ بعثت و تيپ بيتالمقدس تيپ امام حسن مجتبي(ع) تشكيل شد، فرماندهی هم بر عهدة شهيد حسن درويش قرار گرفت. آن موقع هيچ كس باور نميكرد به اين سرعت چهار ستون اين تيپ اينقدر محكم و قرص شود. يادم هست شهيد بزرگوار سردار دكتر مجيد بقايي كه از قبل با او آشنايي داشتم، شهيد حسن درويش را به من معرفي كرد. من آن موقع در عمليات فتحالمبين پشتيباني جبهه را انجام ميدادم. آن روزها شهيد زينالدين و شهيد عبدالعلي بهروزي، شهيد حبيب شمايلي، شهيد خداداد اندامي و شهيد حسن درويش همه در تيپ هفده قم فعال بودند.
وقتي تيپ تشكيل شد، شهيد غلام ارجمند كه فرمانده سپاه بهبهان بود، با توجه به شناختي كه از روحيات من داشت و ميديد چطور مرتب به خانوادههاي شهداي شهرمان سر ميزنم و در پشتيباني جبهه فعال هستم از من خواست كه مسئوليت پشتيباني و لجستيك تيپ تازه تأسيس را بر عهده بگيرم. وقتي ميديد چقدر اصرار دارم كه بروم جبهه، بهم ميگفت: تو حق نداري بري، گناهت گردن من! اگه خدا بازخواستت كرد من جواب پس ميدم!
بعد هم كه تا آخرين روز عمر تيپ در آن مانديد؟
بله. البته در يك مقطع قبل از عمليات والفجرمقدماتي تعداد گردانهاي تيپ زياد شد و تيپ به لشكر امام حسن مجتبي(ع) تبديل شد. آن زمان سردار فريدون مرتضايي و چند نفر از بچههاي منطقه هشت به اصرار از من خواستند كه مسئوليت ستاد لشكر را بر عهده بگيرم.
از عمليات والفجرمقدماتي برايمان بگوييد.
درعمليات والفجر مقدماتي شبها همراه شهيد افضل و حاج عباس سرخيلي ميرفتيم شناسايي. به دليل رملي بودن منطقه گاهي ميديديم كه ديشب محدودهاي را در فاصلة پانصدمتري منطقهاي که بوديم شناسايي كردهايم آن وقت فردا شب اين پانصد متر فاصله تبديل به هزار متر ميشد! والفجر مقدماتي به دليل لو رفتن عمليات با شكست مواجه شد و لجستيكش هم كاملاً منهدم شد. اين شد كه شهيد حسن درويش با مشورت حبيب شمايلي تصميم گرفتند كه من برگردم لجستيك و آنجا را دوباره سازماندهي كنم، چون قبلاً هم يك بار از هيچ شروع كرده و توانسته بوديم چهار گردان پياده پشتيباني كنيم.
اگر كسي از شما بخواهد شهداي بزرگي مثل حاج حسن درويش، حبيب شمايلي، مرتضي روحيان، علياكبر افضل و خيليهاي ديگر را كه با آنها حشر و نشر داشتيد، براي آنهايي كه نديدنشان تعريف كنيد، چه ميگوييد؟
اين بچهها كلان فكر ميكردند و خودشان را در قبال تكتك نيروهاي صدهزارنفري يگان مسئول ميدانستند. هيچ جايگاهی به اندازه خدمت به ديگران در ذهنهايشان ارزش غبطه خوردن نداشت. به همين خاطر بود كه موقع عمليات جداي توجه به مسئوليتي كه بر عهدهشان بود، هر جا كاري از دستشان برميآمد كوتاهي نميكردند. حالا ميخواهد اين كار اطلاعات باشد، لجستيك باشد يا هر چيز ديگر... همهشان سعي ميكردند هر جا گرهاي هست آن را باز كنند. واقعاً در تيپ امام حسن مجتبي(ع) من نوعی یکرنگي و خلوص ميديدم كه هيچ جاي ديگر آن را نديدم. وقتي مشكلي پيش ميآمد ديگر فرمانده تيپ نميگفت من فرماندهام و اين كارها در شأن من نيست. وقت عمليات هر كس علاوه بر انجام وظيفة محول شده بر دوشش، فقط مترصد فرصتي بود تا باري از روي دوش كس ديگري بردارد. وقتي كاري پيش ميآمد فرمانده لجستيك تيپ هم ميآمد و بار خالي ميكرد. خودم بارها شاهد بودم كه شهيد شمايلي همراه بقيه بچهها چند تا تريلر مهمات تخليه ميكرد. همه فكر ميكردند تيپ خانه و زندگيشان است و هر طور شده بايد آن را با چنگ و دندان حفظ كنند.
حالا كه سالها از آن روزها ميگذرد خيلي با خودم فكر ميكنم كه مگر ميشود جايي لنگه اين بچهها را پيدا كرد؟! خدا وكيلي ميشود كسي مثل علياكبر افضل ديد؟ ميشود مثل حاج نعمت سعيدي پيدا كرد كه وقتي نمازشب ميخواند از خود بيخود ميشد و سرش را به ديوار ميكوبيد؟! كجا ميشود مثل شهيد شمايلي پيدا كرد كه براي حفظ يك نيرو خودش را به آب و آتش بزند؟! او طوري نيروهاي محوله بهش را پشتيباني ميكرد و با تمام وجود برايش وقت ميگذاشت كه فكر ميكردي او فقط به جبهه آمده تا اين نيرو را حمايت كند! كجا ميشود عزيزي مثل شهيد عبدالعلي بهروزي پيدا كرد؟! يك جورهايي شده بود آچار فرانسة تيپ. كار هر كس هر جا گير ميكرد دست به دامان او ميشد. شهيد بهروز غلامي كه از تبريز آمده بود طوري با بچهها قاطي شده بود كه بهبهانيها فكر ميكردند بهبهاني است؛ لرها هم فكر ميكردند لر است! آنقدر بعضيها در سپاه او را اذيت كرده بودند كه چند دقيقه قبل از شهادتش به من ميگفت: احمد بيا برويم بلكه تيري از غيب برسه و ما فارغ شويم از اين گرفتاريها. خدا شاهد است به چند دقيقه نكشيد كه خواستهاش اجابت شد. شهيد حمزه صنوبر را خدا رحم كند، وقتي شهيد شد تازه فهميديم عجب سرو بلند قامت و ناشاختهاي است براي همه.
كدام يك از آنها تأثير بيشتري در وجودتان گذاشته؟!
هر كدامشان به نوعي برايم تأثيرگذار بودند. يادم هست من چنان ارادتي نسبت به شهيد حسن درويش پيدا كرده بودم كه قابل وصف نيست. او آنقدر بزرگوار و مظلوم بود كه محال است همچو مني بتواند تعريفش كند. انشاءا... خداوند فرداي قيامت چهره واقعي و تعريفشدة اين آدم را نشانمان بدهد. يك بار با او رفته بوديم منطقه هشت. بحثي پيش آمد كه يك سري از آقايان بالا نشين آن روزها خردهاي به حسن درويش گرفتند. آنجا من نتوانستم خودم را كنترل كنم و گفتم: بابا! انصافتون رو شكر. خودتون مرتب ميريد به خونه زندگيهاتون سر ميزنيد و زندگي عاديتون رو از دست نداديد حالا داريد به تيپ و اين بندة خدا خرده ميگيريد؟ من الان چهار ماهه كه حتي نتونستم پنج دقيقه خونوادهمو ببينم. ميدونيد چرا؟ چون روم نميشه بيام به اين آقا (حسن درويش) كه فرمانده تيپه بگم بهم مرخصي بده چون ميدونم خودش، خونه و زندگيش توي شوشه و چند دقیقه بیشتر از تیپ تا آنجا راهی نیست. اما پنج ماهه كه يه نوك پا نرفته ديدن خانوادهاش!!!
رگ معلميام گل كرده بود. از حاضر جوابيام خيلي خوششان نيامد.
چرا تيپ اينقدر جاذبه داشت؟
چون هيچ كس در آن فكر خودش نبود. حاضرم قسم بخورم كه هيچ روزي پيش نيامد كه فرمانده تيپ و فرمانده لجستيك و ديگر فرماندهان انتظار داشته باشند كيفيت و اندازة غذايشان سر سوزني با غذاي رفتگر تيپ فرق كند! هيچ كس آنجا تافته جدا بافته نبود. من چه آن زمان كه براي سركشي به جاهاي ديگر ميرفتم چه آن موقع كه تيپ منحل شد و به يگانهاي ديگري پيوستم، هيچ موقع ديگر جايي حال و هواي تيپ و معنويتش را تجربه نكردم. حتي سر ديدهها و شنيدههايم از تيپ با آنچه بعدها در جاهاي ديگر ميديدم به دفعات بحثم هم ميشد. يك مرتبه بعد از انحلال تيپ كه به عنوان مسئول تشيكلاتي ؟ معرفي شده بودم، براي اولين بار رفتم تشكيلات. ديدم داخل يك كانتينر دوازده متري يك سفره بلند بالا انداختهاند و داخلش هندوانه، كنسروماهي و برنج گذاشتهاند، يك جا را هم براي مسئول يعني من! در بالاي سفره در نظر گرفتهاند! با ديدن رنگ و لعاب سفره رفتم توي فكر. يك لحظه اين سفره شاهانه را با سفرههاي مستضعفانهاي كه در تيپ امام حسن(ع) پهن ميكرديم مقايسه كردم؛ اما چيزي به رويم نياوردم.
همين كه نشستم حاج سعيد نجار كه فهميده بود من به اين يگان آمدهام آمد پيشم براي سلام و احوالپرسي. يكي ديگر از دوستان به نام حاج محمود محمدپور هم آنجا بود. او رو كرد به من و به شوخي گفت: حالا شما كه اومدي اينجا ديگه بيزحمت وضع غذا رو هم درست كن!
گفتم: غذا مگه چشه؟ سفره به اين كاملي!
گفت: بابا! مگه غذاي ما اين بود!
گفتم: پس غذاتون چي بود؟
گفت: ساچمه پلو با سنگ!
گفتم: يعني چي؟
گفت: يعني اين كه به ما غذا عدسپلو دادن!
شصتم خبردار شد كه غذاي فرماندهها با بقيه فرق ميكنه. رفتم زنگ زدم آشپزخانه. يك نفر گوشي را برداشت گفتم: ميخوام با آشپز صحبت كنم.
گفت: شما؟
گفتم: به شما چه مربوطه كه من كي هستم، گفتم گوشيو بده آشپز...
وقتي داشت آشپز را صدا ميكرد ميشنيدم كه ميگويد: بابا بيا! يه نفر باهات كار داره مثل اينكه عقل درست و حسابي هم نداره!
تا گوشي را برداشت خودم را معرفي كردم و گفتم: اين چه غذايي بود براي ما فرستادي؟
گفت: بابا براي شماها كه غذاي خوب فرستاديم!
گفتم: خيلي بيخود كردي! مگه از كيسة بابات خرج كردي كه غذاها رو خوب و بد ميكني؟!
بعد هم آمد و استعفايش را داد و موقع رفتن بهم گفت: شما اينجا موندگار نيستي؟
گفتم: چطور؟
گفت: براي اين كه اينجا هميشه وضع همين طوره! اينا اون طوري كه به خودشون ميرسن به بچههاي گردان و گروهان كه نميرسن، حالا اگه ميتونيد بسما...
رفتم سراغ فرمانده و گلايه كردم. گفتم: برادر، ما تو تيپ امام حسن مجتبي(ع) كلي فرمانده داشتيم. از شهيد درويش و غلامي بگير تا حسين كلاهكج و بقيه... كي شد غذاهاشون با غذاي بقيه نيروها فرق میکرد؟
گفت: اي بابا! اين چه حرفيه كه شما ميزني؟ ما از سر صبح بايد بشينيم رو طرح و عمليات كار كنيم، نيرو فقط يه ماه مياد ميجنگه، ما يازده ماه سال داريم ميجنگيم، اون وقت نبايد غذاي فرمانده با بقيه نيروها فرق كنه؟!
گفتم: همين فرماندههايي كه اسم بردم كافي بود فقط بو ببرند كه يه كم غذاشون با همين نيروهاي تحت امرشون فرق ميكنه، تك تكشون پدر صاحب لجستيك رو درميآوردن...
لبخندي زد و گفت: ديگه ما مدلمون فرق ميكنه...
واقعاً همين اخلاص فرماندهان تيپ بود كه توانسته بود فضاي معنوي تيپ را سالهاي سال باطراوت نگه دارد...
درست ميفرماييد. يك بار در عمليات محرم يكي آمد و گفت: كيك داري يه دونه به ما بدي؟ از بس سنگر كندم خسته و گرسنه شدم...
چيزي نداشتم كه بهش بدهم. مانده بودم كه جوابش را چه بدهم. گفتم: خدا بزرگه برادر، ايشالا خودش ميرسونه!
همان موقع يك مرتبه ديدم يك تريلر اتاقدار آمد دم سنگر ايستاد و يك نفر آدم هيكلي و چهارشانه از آن پياده شد و با لهجة غليظ تهراني گفت: آقاي باعشي كيه؟
گفتم: باعشي نه برادر، باعثي... منم، امرتون؟
گفت: به! هي گفتن باعثي، باعثي، ما فكر كرديم با يه غول طرفيم... شما كه خيلي كوچولو موچولويي!
گفتم: چه كار كنيم؟ اين بچهها بيخودي ما رو گنده كردن!
ناغافل پريد و دستم را بوسيد و گفت: نه والاّ... بزرگي ازت معلومه! همين قدر كه كوتاه اومدي در برابر ما معلومه خيلي بزرگواري!
گفتم: بزرگي از خودتونه، بفرماييد كارتون چي بود؟!
گفت: اين بار كيكه، آوردم برا شما!
رزمندهاي كه چند لحظة پيش از من كيك خواسته بود هنوز از كنارم دور نشده بود. صدايش كردم و گفتم: بيا عزيزم، اين كيك رو واقعاً خدا برات فرستاد!
ديدم رزمنده زد زير گريه. گفت: وقتي گفتي خدا ميرسونه، پيش خودم گفتم آخه چه جوري؟ ديگه فكرشو نكردم كه براش كاري ندار...
راننده تريلر كه ماجرا رو ديد آمد و جلو و گفت: چي شد؟ قضيه چي بود؟
گفتم: هيچي بابا! چيزي نبود!
گفت: نه ديگه! بايد بگيد چي شده.
ماجرا را برايش تعريف كردم. بعد سه تايي شروع كرديم به گريه كردن! بعد هم يك سوم بارش را كه خالي كرد بهش گفتم همين قدر براي ما كافي است و بقيهاش را ببر كمي پايينتر از اينجا براي يگانهاي ديگر. گفت چشم اما خواهشاً جايي نرويد تا من بروم و برگردم، با شما كار دارم. فردا صبح برگشت و گفت من آشپز درجه يك هستم. ميخواهم بمانم اينجا و پيش شما آشپزي كنم. ما هم گفتيم قدمت روي چشم. بعد بردمش آشپزخانه تيپ و معرفياش كردم. تا آخر حيايت تيپ او شد آشپز آشپزخانهمان.
دليل انحلال تيپ را در سال 65 چه ميدانيد؟
رفته رفته شرايط طوري شد كه هر كس فرماندهي تيپ را بر عهده ميگرفت بدجوري لاي منگه قرارش ميدادند. در مأموريتهاي عملياتي، محورهاي شسته رفتهاي بهش نميدادند، پشتيباني ديگر مثل قبل نبود. نهايتاً بنا به تصميماتي كه هنوزم كه هنوز است دلايلش كاملاً برايمان روشن نشده، تيپ امام حسن مجتبي(ع) را منحل كردند تا از اين طريق بتوانند لشكر 7 وليعصر(عج) را تقويت كنند. بماند كه ظاهراً آنچه دنبالش بودند هم پيش نيامد.
شما هم به لشكر وليعصر(عج) پيوستيد؟
بله، بچههاي آنجا هم بچههاي خوبي بودند به ويژه بچههاي گردان و گروهان اطلاعات اما انصافاً جوّ، جوّ تيپ امام حسن مجتبي(ع) نبود. من هنوز با خيلي از بچههاي لشكر ارتباط خانوادگي دارم و حقيقتاً دوستشان دارم اما اعتراف ميكنم كه ديگر بچههاي تيپ امام حسن(ع) را جايي نديدم!
دربارة تجماتي مثل همايش رزمندگان تيپ امام حسن مجتبي(ع) چه نظري داريد؟
سالهاي اول وقتي پسرم محمد را همراه خودم ميآوردم، وقتي ميديد دوستانم را در آغوش ميگيرم و ميبوسمشان ميگفت: بابا! چرا شما هيچ وقت منو اينطوري نبوسيدي؟! مدل روبوسيات با رفقايت خيلي فرق ميكنه!
اوايل نميدانستم بايد چه جوابش را بدهم. چطور به او بفهمانم كه تك تك بچههاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) را قلباً دوست دارم و احساس ميكنم كه پارة تن و همه كس و كارم هستند. رفته رفته خودش متوجه ماجرا شد. وقتي فهميد من با اين بچهها در جبهه بزرگ شدهام و در بهترين خاطراتم با آنها شريك هستم خودش متوجه علت و ميزان علاقهام شد. حالا اين علاقه و ارتباط در شرايطي بر من و امثال من حادث شده بود كه حتي فرصت نميكرديم يك سر كوچك به خانوادههايمان بزنيم. يادم هست يك بار كه رفتم خانه ديدم محمد پشت سر مادرم قايم ميشود و با من غريبگي ميكند. مادرم هم مرتب ميگويد: مادرجون! اين باباته! آخه مگه آدم با باباش غريبگي ميكنه... بيا بيرون...
حالا كه فكر ميكنم ميبينم بندة خدا حق داشت از نحوة ابراز محبت من و بچهها نسبت به همديگر تعجب كند! اينها را گفتم كه بدانيد و شك نكنيد كه اين قبيل اجتماعات قطعاً بيتأثير نيست و به مرور زمان كار خودش را ميكند.
چرا اين بچهها اينقدر يكدل و صميمي و موفق بودند؟
من همة اينها را از بركات نفس قدسي حضرت امام(ره) ميدانم. ايشان بودند كه باعث شدند مردم اين طور با آگاهي انقلاب كنند و تا پاي جاي پاي انقلابشان بايستند. بچهها هم، بچههاي خالص و برگزيدهاي بودند كه وقتي ميديدند ذات اسلام در خطر است ديگر عاشقانه از همه چيزشان ميگذشتند. خدا هم كمكشان ميكرد.
حيف كه فرصت كافي ايجاد نشده تا با مكتوب كردن خاطرات و دلاوريهاي فرماندهان و رزمندگان جنگ همه بدانند كه روزگاري نه چندان دور اين خاك و اين سرزمين، شاهد چه فداكاريهايي بوده. ديروز بچهها جانشان را در طبق اخلاص گذاشتند و از ناموس اين مملكت دفاع كردند اما ما واقعاً براي امروز و نسل جواني كه آنها را نديدهاند چه يادگاريهايي از دوستان سفركردهمان به ارمغان آورديم؟!
بچهها كار حسيني كردند و رستگار شدند اما آيا واقعاً ما توانستيم قدمي در راه زينبي شدن برداريم و رسالتي كه از آنها بر دوشمان مانده به مقصد برسانيم؟! خدا خودش شاهد است كه بچههاي ما چطور مظلومانه و غريبانه جنگيدند و تكليفشان را به بهترين حالت ممكن انجام دادند؛ اما ما چه؟!
به نظرتان بايد چه كار كنيم تا بتوانيم اين دستاوردها را در درجة اول حفظ و در گام بعدي به خوبي به جوانترها منتقل كنيم.
ببينيد اولين و بهترين شيوه به نظرم اطاعت از فرمايشات مقام معظم رهبري است و اين حرف من نيست. حرف تكتك شهدا و رزمندگاني است كه حاضر بودند بميرند اما اجازه ندهند فرايش حضرت امام(ره) يك لحظه روي زمين بماند. بعد هم بايد با قدري ملايمت و تعامل، صبوري پيش كنيم و قشنگيها و حقايق دفاع مقدس را جرعه جرعه به كام جوانترها بريزيم. واقعاً از يك رزمنده و بسيجي ديروز به دور است كه بخواهد جاي مدارا با سركشيهاي نسل جوان با آنها تند شود و در حقيقت با اين كار بين خودش كه مصاديقي از مفاهيم دفاع مقدس است و آنها فاصله بياندازد. به نظرم ما اول بايد روي خودمان كار كنيم...
لطف ميكنيد و تعابيرتان را راجع به كلماتي كه ميشنويد بگوييد؟
حتماً
تداركات تيپ امام حسن مجتبي(ع)...
مادر بچهها
حاج اصغر ملكيان...
آچار فرانسه
حسن درويش...
سرداري مظلوم
حبيب شمايلي...
يار و ياور بسيجيها
عبدالعلي بهروزي...
دستبوس بسيجيها
حاج نعمت سعيدي...
رزمندهاي مخلص، شبزندهدار و بينهايت غريب
مرتضي روحيان...
غريبتر از حاج نعمت سعيدي
حاج احمد باعثي
مادر بچهها... از مردي گذشتم به عشق بسيجيها... انشاءا... خداوند ما را با آنها محشور كند
انشاءا...