گفتگو با محمد دزفولی
خير، عليرغم اصرار مسئولين آموزش و پرورش بر ماندن من، بعد از جنگ تدريس را رها كرديم و رفتيم بسيج اهواز در دبيرستان دكتر شريعتي كه پايگاه بچههاي رزمنده و جايي شبيه مسجد جزايري بود. آنجا نزديك دب حردان يعني در حقيقت عقبه ؟ بود.
قدري برايمان از دب حردان ميگوييد؟
حتماً. دب حردان جايي در پنج كيلومتري اهواز است كه درست چند روز بعد از به اسارت گرفته شدن شهيد تندگويان وزير نفت دولت شهيد رجايي عراقيها آنجا را گرفتند. نقشهشان اين بود كه از اين طريق وارد اهواز شوند و شهر را بگيرند.. كلي هم جنگ رواني راه انداخته بودند. منافقين هم داخل اهواز بيكار نمينشستند بعد از سقوط خرمشهر، چشممان حسابي ترسيده بود. اين شد كه تمام نيرو و توانمان را در پايگاههاي بسيج جمع كرديم و با توجه به اين كه هيچ آموزش خاصي هم نديده بوديم، وارد كار شديم و شبها شروع كرديم به شبيخون زدن. نتيجة ايجاد اين خط پدافندي خود جوش اين بود كه حداقل دشمن فهميد به اين راحتيها نميتواند وارد شهر شود. البته اين شرايط فقط مختص به اهواز نبود. همان ايام يادم ميآيد يك شب در سوسنگرد مانديم. عراقيها از تنگه چزابه تا حميديه و سوسنگر آمده بودند و با توپخانه از طريق مسير تپههاي اللهاكبر به فكر محاصره سوسنگرد بودند. كارشكنيهاي بنيصدر از هر طرف دستمان را بسته بود. صدايمان به هيچ جا نميرسيد. شوخي نبود، تا چشم كار ميكرد دشت صاف و بي استحكامات دور و برمان بود كه جان ميداد براي پيشروي نيروهاي زرهي عراق. هيچ كس هم نبود كه بخواهد جلودارشان باشد. چهار تا پاسگاه ژاندارمري سابق و كميتة آن زمان داشتيم كه نيروهاي آنها هم در مقاومت اوليه شهيد و از سر راه برداشته شدند. واقعاً تصورشان اين بود كه نبرد قادسية دوبارهاي راه مياندازند و يك هفتهاي تهران را ميگيرند. تا به بركت حضور افرادي مثل آقايان جزايري، شفيعي، جنتي(امام جمعه اهواز)، شمخاني و محسن رضايي يگانهاي رزم تشكيل شوند و بتوانيم نيروها را براي دفاع سلازماندهي كنيم، به قدري زمان احتياج داشتيم.
هماهنگي و در كنار هم كار كردن را از مدتها پيش تجربه كرده بوديم. قبل از اين جنگ شروع شود، «خلق عرب» در خوزستان فعاليتهاي بالايي داشت و با فعاليتهايش سعي در ايجاد تفرقه بين مردم عرب منطقه و دولت و ايجاد تحريك حس ناسيوناليستي بين آنها بود. ما هم همراه بچههاي مسجد براي مقابله با اين تحركات آستينها را بالا زديم و يك مركز ثقافي (مركز فرهنگي) در اهواز ـ ابتداي پل نادري جايي كه حالا بيمارستان دكتر حكيمي آنجاست ـ تأسيس كرديم. هدفمان هم از تأسيس چنين كانوني دفاع از اهداف انقلاب و اسلام ناب محمدياي بود كه بارها و بارها حضرت امام(ره) سفارشش را كرده بود. براي كار فرهنگي از اشخاص سرشناس و متعهدي دعوت ميكرديم تا به مركز ثقافي بيايند و ما را از وجودشان مستفيض كنند. يكي از آن افراد دكتر چمران بود. دكتر با يك كت و شلوار آبي رنگ (بدون اين كه هنوز جنگي در كار باشد) با روي باز به مركز ثقافي ميآمد و در مورد مسائل عرفاني و اسلامي برايمان صحبت ميكرد. فكر ميكنم هنوز نوارهاي سخنراني ايشان در آرشيو جهاد سازندگي ؟ باشد.
خلق عرب با استفاده از ستون پنجمي كه در شهر داشت از ريزبرنامههاي ما مطلع بود. اين بود كه ديديم آنها هم بيكار ننشستهاند و در جايي در ابتداي خيابان دهم پاداتشهر براي خودشان يك مركز ثقافي عربي درست كردهاند و به اصطلاح خودشان كار فرهنگي روي مردم انجام ميدهند!!! پر واضح بود كه سياستهاي خلق عرب مستقيماً از طرف حزب بعث تعيين ميشود. آنها با انجام خرابكاريهايي مثل انفجار لولههاي نفت در صدد ايجاد جوّي به شدت مسموم و بدبين عليه انقلاب بودند و تلاش ميكردند با گرفتن پست و مقام و موقعيت در انقلاب غنيمتي برداشته باشند تا بتوانند خوزستان را عربستان معرفي كنند. علناً از دولت ميخواستند كه بايد حكومت ايالتي داشته باشيم و اينجا دست خود اعراب باشد چون به قوم عرب هميشه در تاريخ ظلم روا شده و حالا وقت جبران است!
در جهت خنثي كردن اين تحركات هم كاري ميكرديد؟
بله. همان موقع وقتي در بسيج بوديم، رضا پيرزاده كه از نيروهاي مجيد جزايري بود و كار اطلاعاات عمليات در مورد منافقين انجام ميداد، شهيد شد. يادم ميآيد يك مرتبه داخل يك عروسك بمب كار گذاشته و آن را در كيان پارس رها كرده بودند. خوشبختانه با دقتي كه بچهها به خرج داده بودند، عروسك حاوي بمب شناسايي شد. سريع با بچههاي تخريب تماس گرفتيم آنها هم آمدند و بمب را بدون تلفات خنثي كردند.
برگرديم به زمان جنگ... قبل از اين كه به تيپ امام حسن بپيونديد در كدام يگانها بوديد؟
وقتي وارد سپاه شدم، به نوعي جزو پايهگذاران بسيج منطقه هشت بودم. به غير از من عباس صمدي، مجيد حميدي، حميد حميدي، حسن آشنا(مسئول پشتيباني)، حميد موسيزاده (مسئول آموزش)، شهيد حموئي و شهيد مرعشي هم بودند. آن روزها مقر بسيج منطقه هشت در باشگاه استادان بود. بعد از آان هم رفتيم گلف و پايگاه منتظران. چون تا قبل از ورود به سپاه كار فرهنگي ميكردم، از من خواستند كه كارهاي مربوط به اردوهاي دانشآموزي را انجام بدهم و به نوعي نيروسازي كنم. آن روزها طبق فرمايش حضرت امام(ره) معتقد بوديم كه اگر اين جنگ بيست سال هم طول بكشد، باز هم ايستادهايم. پس به همين خاطر ميبايست خودمان را تقويت كنيم. آن روزها مرتب عمليات داشتيم و پشت سر هم زخمي و شهيد داشتيم. جاي اين شهدا و زخميها را نيروهاي آموزش ديده ميبايست پر كند. اين شد كه از سال شصت در حقيقت كادرسازي بسيج از طريق اردوهاي مختلفي كه برگزار ميكرديم. كليد خورد. بچهها را ميبرديم به كوههاي اطراف ايذه و آنجا دو سه هفته چادر ميزديم و انواع و اقسام كلاسهاي نظامي و آموزشهاي عقيدتي را برپا ميكرديم. اين كلاسها كه به دورة آموزشي شهيد غيوراصلي معروف بود هر كدام نقطة عطفي در زندگي رزمندهها بود. حالا بعد از چند سال وقتي به اين عكسها نگاه ميكنم، ميبينم كه تعداد زيادي از اين بچهها همگي شهيد شدهاند.
تا كي اين دورهها ادامه داشت؟
بعد از اين كه حدود 26 دوره از اين دورههاي آموزشي برگزار كرديم يكي از دوستان به نام حميد مرتضايي كه فرمانده ؟ بود آمد پيشم و گفت از طرف سپاه سوابق شما را بررسي كرده و به اين نتيجه رسيدهاند كه بايد به سازمان رزم بپيوندي و آنجا واحدهاي نظري عقيدتي را در كنار دورههاي نظامي آموزش بدهي.
منظورشان از «سوابق» چه بود؟
ببينيد، در يك دورة زماني من رفته بودم دشت عباس و وضعيت نيروهاي مستقر در آنجا را بررسي كرده و گزارشهايي به عقب فرستاده بودم. در عمليات والفجر مقدماتي هم در گردان كوثر تيپ دو لشكر هفت وليعصر زير نظر فرمانده كريم فضليت در كنار عزيزاني مثل محمد احمدي كه فرمانده گردان بود، حاج محمد بافند كه معاون بود، طاهر بيات، به عنوا معاون گروهان شركت كرده و مجروح شده بودم. ديگر كمكم داشتم براي عمليات والفجر يك آماده ميشدم كه آمدند و گفتند براي كار مربيگري بيا و برو تيپ امام حسن مجتبي(ع). قرار بود با شهيد غلامي بروم و به عنوان رئيس ستاد تيپ را تحويل بگيرم.
تا آن موقع شناختي از تيپ داشتيد؟
تا اواخر پاييز 62 كه به صورت رسمي به تيپ پيوستم چيز زيادي از آن نميدانستم. البته جسته گريخته از دوستان شنيده بودم كه تيپ امام حسن مجتبي(ع)، تيپ عملياتي، زبر و زرنگ و قوياي است كه در پادگان شهيد غيوراصلي مستقر است اما راجع به جزئياتش چيز خاصي نميدانستم. وقتي آقاي مرتضايي صدايم كرد و گفت بايد همراه ؟ غلامي به عنوان رئيس ستاد بروي تيپ امام حسن مجتبي چيزي نگفتم، چون واقعاً احساس ميكردم اگر ميتوانم جايي براي جنگ مفيدتر از آني كه بودم باشم، نبايد چون و چرا و تعلل كنم. آقا مرتضايي گفت چون شما سالها در مباحث فرهنگي كار كردهاي حالا هم احتياج است كه بروي تيپ و افكار و تجربياتت را آنجا به كار بگيري و به عنوان يك مربي آموزشديده كمك بچهها باشي. وقتي آقا حميد حرفي ميزد انگار يك جورهايي حجت بر من تمام شده بود. علاوه بر اين من تمام مدتي كه در جبهه بودم مدام اين فكر را ملكة ذهنم كرده بودم كه حضرت امام(ره) سرباز و رزمنده مطيع ميخواهد. به خاطر همين مسائل تنها حرفي كه به آقا حميد زدم اين بود كه: ولي من كه تجربه كار ستادي ندارم! اين مسئوليت هم مسئوليت سنگيني است، ميترسم نتوانم آن طور كه شايسته است از عهدهاش بربيايم. آقاي مرتضايي گفت: من نميدانم! همين حالا بايد بلند شوي و بروي تيپ از تو حركت از خدا بركت. شهيد غلامي به عنوان نيروي مربي تاكتيك در خيلي از عملياتهاي مثل عمليات تنگه چزابه و قضاياي شكست حصر آبادان شركت كرده و تمام تنش پر از تركش شده بود. تا آن موقع من شناخت خاصي روي ايشان نداشتم و فقط تعريف او را شنيده بودم. رفتم سراغ شهيد غلامي، با هم سوار يك وانت شديم و راه افتاديم سمت تيپ. يكي، دو ساعتي در راه بوديم تا رسيديم به اهواز. از پايگاه منتظر مهدي گلف به سمت آبادان حركت كرديم. در راه مدام با خودم فكر ميكردم كه چطور ميتوانم ديد گروهاني و گردانيام را به يك ديد كلان در سطح تيپ تغيير و گسترش بدهم. آن هم يك تيپ ستادي كه واحدهاي مخصوص به خودش را داشت. واحدهايي مثل: گردانهاي عملياتي رزمي، گردانهاي پشتيباني رزمي و ... وارد هتل آبادان شديم. تا چشمم به شهيد حبيب شمايلي كه نشنيده بودم آن روزها قبل از من كارهاي ستادي تيپ را انجام ميداده افتاد، سرم را انداختم پايين و باخجالت گفتم: آقا حبيب بهم دستور دادند كه بروم و واحد ستادي تيپ را تحويل بگيرم اما خداوكيلي ميدانم كه اين كار از عهدهام برنميآيد!
راستش قبل از اين كه اين حرف را به حبيب بزنم رفته بودم پيش كاظم فرامرزي و سوابق فرماندهان تيپ را از جمله حسن درويش، حبيب شمايلي، حشمت حسنزاده، ؟ بهروزي و ... را درآورده و ديده بودم كه بين من و آنها زمين تا آسمان فاصله است. اما هيچ كدام از اين حرفها فايده نداشت. همه ميگفتند وظيفهاي است كه به شما تكليف شده و نبايد در انجامش كوتاهي كني!
پس بالاخره وارد تيپ شديد؟
بله. سه، چهار ماه كه گذشت حسابي با بچهها و فضاي تيپ مأنوس شدم. البته در اين فاصله از حبيب خواهش كرده بودم كه كنارم بماند و كارهاي ستادي تيپ را كمكم يادم بدهد. او هم انصافاً از هيچ تلاش و كمكي دريغ نكرد. در مدتي كه افتخار شاگردي حبيب را داشتم، او هم برايم سنگ تمام گذاشت و تمام كارهاي ستاد از مكاتبات دبيرخانه تا سيستم بايگاني و انواع و اقسام سركشيها را بهم ياد داد. تا تمام آموزشها را از حبيب نگرفتم، حكم ستاد را قبول نكردم. وقتي كار آموزش تمام شد حبيب گفت فلاني الحمدالله تمام علم و چيزي كه در اين زمينه ميدانستم بهت منتقل كردم ديگر ميتواني با خيال راحت اين مسئوليت را بپذيري. حبيب و خيلي از بچهاهي ديگر واقعاً تشنة خدمت بودند و نه هيچ چيز ديگر. يك بار يادم ميآيد چهار، پنج روز بعد از ورودم به تيپ وقتي هنوز حسابي با بچهها و مسئوليتهايشان آشنا نشده بودم، رفتم توي اتاق فرماندهي و يك دفعه چشمم افتاد به يك سال نامه كه روي ميز بود. بدون اين كه بپرسم اين سررسيد مال چه كسي است آن را برداشتم و بازش كردم. ديدم يك عالمه شماره تلفن از فرماندهان قرارگاه 9 ـ كه ما جزو آن بوديم ـ در آن نوشته شده. به خاطر ارتباطاتي كه برقرار ميكردم خيلي از اين شماره تلفنها به دردم ميخورد. به همين خاطر يك كاغذ برداشتم و شروع كردم به يادداشت كردن شماره تلفنها. حين نوشتن شهيد حسن درويش آمد داخل و بعد از سلام و احوالپرسي گفت: دزفولي اين دفتر كه دستته مال كيه؟
گفتم: نميدونم آقا! ديدم چند تا شماره تلفن به درد بخور توش هست گفتم تا شما بياييد، آنها را يادداشت كنم و بردارم.
حسن درويش لبخند مهربانانهاي زد و گفت: اشكالي نداره، شما كارت را بكن.
كارم كه تمام شد دفتر را برداشت و زد زير بغلش. تازه آنجا متوجه شدم كه خودش صاحب دفتر است. او بدون اين كه از كارم ذرهاي دلخور شود و به رويم بياورد خيلي متين صبر كرد تا كارم را با دفتر تمام كنم. هر كس ديگري جاي او بود ميبايست كلي شاكي شود و با من برخورد كند!
فعاليتهايتان را در ستاد تيپ از كجا شروع كرديد؟
با توجه به عقبة عقيدتياي كه داشتم، اولين كاري كه كردم نمازهاي جماعت تيپ را تقويت كردم. البته بچهها هم خيلي به من لطف داشتند و مرا ميگذاشتند امام جماعت. من هم معمولاً بيست دقيقه الي نيم ساعت بين دو نماز را صرف بيان مسائل اخلاقي و اعتقادي ميكردم. اعتقاد داشتم هيچ آموزشي در تيپ جان نميگيرد مگر اين كه اول بچهها بتوانند ارتباط معنوي مورد نياز را بين خود و خدايشان برقرار كنند. در اين جلسات كوتاه، تمام آموختههايم از قبل از انقلاب تا آن روز را به كار ميگرفتم. اين مدل صحبت كردن به خواست خدا خيلي موفق افتاد و جواب داد. در قدم بعدي طبق اموزشهايي كه زير نظر حبيب ياد گرفته بودم براي سركشي به گردانهاي مختلف ميرفتم. ميرفتم توي آشپزخانه و آشپزها را دور هم جمع ميكردم و برايشان صحبت ميكردم.گردان بعضي از بچهها مثل كمال صادقي، صفراحمدي و ... بيرون از هتل و در بعضي دبيرستانها بود. ميرفتم آنجا و بهشان سر ميزدم و جوياي احوالشان ميشدم. در برنامههاي صبحگاه براي گردانها صحبت ميكردم. وقتي نيروهاي تيپ شهيد ميشدند براي تشييع پيكر شهدا به شهرستانهايشان ميرفتم و بعد از شركت در مراسمهايشان، سخنراني ميكردم تا نيروهاي تازهنفس جاي شهدا را پر كنند. قبل از اين كه بحث آموزش مطرح شود، علاقههاي دوسويهاي بين من و بچههاي تيپ به وجود آمده بود كه دنيايي ميارزيد. قبل از اين كه بحث رياست و مسئوليت وسط باشد، بحث محبت و رفاقت و معنويت و اموزش درميان بود.
جالب است. اين دوستي و علاقه در صورتي است كه بچههاي تيپ به لحاظ قوميت از چند استان مختلف بودهاند...
دقيقاً. اگر همين حالا بخواهي آماري بگيري و از يك ليست از نيروهاي تيپ امام حسن مجتبي تهيه كني، ميبيني كه از تهارن، اصفهان، خوزستان، لرستان، مازندران، كردستان، همدان و خيلي جاهاي ديگه نيرو داشته. اينها همه در صورتي بود كه تقريباً تمام يا اكثر اين استانها براي خودشان تيپهاي مجزا داشتند و رزمندهها ميتوانستند به آن تيپها ملحق شده و در كنار همشهريهايشان باشند.
ظاهراً در نمازجمعههاي استان خوزستان هم سخنرانيهايي داشتيد؟
بله. سواي شركت در مراسم تشييع و بزرگداشت شهدا ـ شهدايي مثل شهيد اسدالله آباد يا ناصر امجد كه در ايذه آرام گرفتند يا مراسم شهيد حبيب شمايلي در بهبان و ... در نماز جمعههاي مختلف مثل نماز جمعة اهواز،ايذه و ... شركت و سعي ميكردم با صحبتهايم نيروها را براي شركت در جبهه تهييج كنم. دامنة اين سخنرانيها حتي به شهرستانهاي كوچك و دور افتادةخوزستان هم ميرسيد. يادم هست يك بار رفتم در يك روستاي دور افتاده از توابع ايذه براي سخنراني بعد از اتمام صحبتهايم يكي به شوخي گفت: هان... مثل اين كه ميخواهي ما رو عمودي ببري افقي برگردوني! وقتي برگشتيم چند وقت بعد يكي از بچهها بهم گفت: محمد يادته رفتيم فلان روستا براي سخنراني، بعد از صحبتهايت يك نفر گفت چيه؟ ميخواي ما رو عمودي ببري و افقي برگردوني؟!
گفتم: آره، يادم هست. چطور مگه؟!
گفت: ببين مرگ و زندگي و عمر آدمها دست خداست. اون بندة خدا اون روز اون طوري گفت و نيامد جبهه، آن وقت چند وقت بعد يك تراكتور بزرگ داشته از يك جايي رد ميشده و اون بندة خدا رو كه كنار ديوار نشسته بوده نميبينه و از روي سرش رد ميشه و جا در جا ميكشدش!
پس اين قصة جذب نيرو مرتباً ادامه داشت؟
دقيقاً در اين بره از زمان تيپ در عمليات خيبر يا به تعبير ديگر نبرد گوشت و تانك شركت كرد. بعد از عمليات خيلي از بچهها را از دست داده بوديم اما به لطف خدا و در روند جريان جذب نيرو، خيلي يزود توانستيم آنها را جايگزين كنيم. ديگر با تمام وجود باور داشتيم كه تيپي كه مرتباً جذب نداشته باشد، تيپ مردهاي است و آمادگي لازم ندارد.
دومين مرحلهمان بعد از جذب نيرو، آموزش و بعدتر نظارت و حمايت آموزش يعني تهيه وسايل و امكانات مورد نياز آموزش بود. تيپ به درجهاي از رشد رسيده بود كه از مدتها قبل آموزشهاي آبي و خاكياش را آغاز كرده بود و به همين دليل سطح نيازمنديهايش متفاوت شده بود. تهيه قايق، لباس غواصي، اسلحه، حتي خورد و خوارك لجستيك بچهها، تعميرات تجهيزات و امكاناتي مثل چادر، مسئله ترابري امكانات و ... جزو كارهايي بود كه ميبايست در صدد انجامش باشيم. مرحله سوم هم سازماندهي نيروهاي اموزشديده است. بايد تصميمات درستي در مورد اين نيروها گرفته ميشد. اين كه آنها بعد از ديدن دورههاي سخت آموزشي، بايد در كدام وحد، كدام گردان جاي بگيرند مسئله مهمي بود. ميبايست كميسيون نيرو تشكيل داد و با نظارت فرماندهي تيپ و برچسب سابقه افراد، آنها را تقسيم كرد.
بعد از تقسيم نيرو، مسئله مانور مطرح ميشد. اگر ميخواستيم نيروها رو بلااستفاده نگه داريم براي عملايت، خيلي از آموزشها عملاً به دست فراموشي سپرده ميشد. مانور هم براي خودش دردسرهايي داشت كه اگر مصرانه پيگير قضايايش نميشديم، محقق نميشد. خدا رحمت كنه مرحوم فتحالله افشار را. او از دوستاني بود كه در تهيه امكانات مورد نيازم از هيچ تلاشي فروگذار نميكرد. او كه در سپاه ششم امام صادق(ع) فعال بود راه ميافتاد و ميرفت به شهرستانهاي مختلف و با صحبت در اجتماعاتي مثل نماز جمعه و ... امكاناتي فراهم ميكرد و برميگشت. رحمتالله قاسمپور هم همين طور. و هم خيلي اين در و آن در ميزد بلكه بتواند كاري از پيش ببرد. نتيجة اين تلاشها ميشد گونيهايي پر از اسكناس كه راهي تيپ ميشد. گاهي كه بچهها اين پولها را ميبردند خانهمان و تحويل پدر و مادرم ميدادند، مادر ميگفت: محمد مادر، تو نميترسي اين همه پول را در خانه نگه ميداري؟ نميداني چقدر برايت مسئوليت دارد اگر اتفاقي براي اين پولها بيفتد؟
ميگفتم: مادر! اين پولها، پولهاي جبهه است و جز آنجا، هيچ جاي ديگري نميرود. خيالت راحت باشد!
البته اوضاع هميشه هم اين طوري نبود. يادم هست بعد از عمليات خيبر، يك هفته بود كه اعتبارات جبهه به دلايلي به دستمان نميرسيد و حتي بچهها نان براي خوردن نداشتند. همان روزها رفتم استانداري و صحبت كردم و گفتم: به خدا بچهها الان نان هم براي خوردن ندارند!
مسئولي كه آنجا بود گفت: دروغ ميگويي!
گفتم: دروغ ميگويم؟! بفرما... اين هم شماره تلفن محمد فروزنده مسئول مهندسي رزمي جنگ. خودت زنگ بزن بهش و بپرس تا برايت بگويد آنجا چه خبر است! خيلي اعصابم به هم ريخته بود. از استانداري زدم بيرون يك راست رفتم بهبهان، بعدش هم رامهرمز و ايذه. خدا خودش شاهد است وقتي قضيه را براي ائمه جمعة اين شهرستانها تعريف كردم، كاميون كاميون نان و موادغذايي پر كردند و فرستادند تيپ. الحمدالله بعد از يك هفته بچهها از بحران درآمدند.
اوضاع سختي بوده...
بله اما هيچ كدام از اين شرايط سخت و طاقتفرسا نتوانست خم به ابروي بچهها بياورد. يادم هست سر در ساختمون ستاد جملهاي از شهيد غلامي زده بودند با اين مضمون كه: پايان مأموريت يك پاسدار، شهادت است. وقتي چشمم به اين جمله ميافتاد، ديگر هر ناممكني برايم ممكن ميشد. خدا هم لطف كرده بود و سعة صدري به ما عنايت كرده بود كه با كمك آن ميتوانستيم كارها را به خواست خودش پيش ببريم. .وقتي جان تقديم كردن در راه خداوند به امري شيرين و دست نيافتني تبديل ميشد ديگر مشكلات ريز و درشت عملاً به چشم نميآمد. خيلي از اوقات براي تجديد قوا و روحيه ميرفتم سراغ گردان تخريب كه پشت تپه و در رملها بود. آنجا بچههايي مثل حبيبالله ديم، رضا فطرس و ... بودند كه نشست و برخاست كردن با آنها روحيهام را بازسازي ميكرد. وقتي بهشان ميگفتيم چرا تخريب و چرا اينجا؟ ميگفتند: ما خودمون اينجا را دوست داريم. اينجا حال و هوايي دارد كه باعث ميشود بتوانيم خودسازي كنيم.
معنويتي كه من در بچههاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) ديدم، هيچ جاي ديگر تجربهاش نكردم. هنوز هم كه هنوز است بقايا و بازماندگان تيپ به شدت غبطة آن حال و هوا را ميخورند.
يادم ميآيد يك بار در ايام محرم همه بچههاي تيپ تصميم گرفتند با همان لباس سياه و شال مشكلي دور گردن و پاي برهنه از پل نادري در اهواز تا حسينيه اعظم كه انصافاً مصافت كمي هم نبود، سينهزني و عزاداري كنند. خدا خودش شاهد است، آن روز حال و هواي شهر اهواز منقلب شده بود. البته يك بار ديگر هم اين قضيه تكرار شد منتها دفعه بعد پنج، شش اتوبوس از بچههاي تيپ بوديم كه تاسوعا و عاشورا رفته بوديم اقليد براي شهيد افضل هنوز هم كه هنوز است با حسرت راجع به آن روز و به سر و سينه زدن بچهها كه وضو گرفته بودند از ورودي شهر ـ مقر سپاه ـ» تعريف ميكند. وارد حسينه كه شدم، صحبت كوتاهي كردم. سر و صداي بچها شهر را برداشته بود... خيلي طول نكشيد كه اهالي فهميدند ما بچههاي تيپ امام حسن مجتبي هستيم كه از آبادان آمدهايم براي عزاداري.
خاطرات زيادي از رفقايان در زمينة معنويت تيپ شنيدهايم. حكايت نماز شب خواندنهاي بچهها...
شبهاي پلاژ را هرگز فراموش نميكنم. وقتي براي طي دورههاي آبي و خاكي در پلاژ بوديم آنقدر به لحاظ برخي بچهها اذيت ميشدند كه محال بود كسي بتواند در اين شرايط از يك دقيقه استراحت بگذرد. ساعت از يازده و دوازده كه ميگذشت، وقت استراحت بچهها كه ميرسيد، تازه ميديديم تردد در حسينه پلاژ شروع شده و سر و كلة نماز شب خوانها يكي يكي پيدا ميشود. در سرماي شب خوزستان خيليها به نمازخانه هم اكتفا نميكردند و ميرفتند اطراف حسينيه و در فضاي باز و در دل تاريكي شب به نماز، عبادت و گريه ميپرداختند. از اين حرفها گذشته، شبهاي عمليات كه ميرسيد، بچهها با چنان شعفي دست و پاهايشان را حنا ميگذاشتند كه با تمام وجودي حس ميكردي شب دامادي تكتكشان است. انگار داشتد به حجله ميرفتند.
تيپ امام حسن مجتبي(ع) قبل از انحلال يعني تا قبل از سال 65، در عملياتهاي زيادي شركت كرد و شهداي زيادي هم تقديم انقلاب كرد، با اين وجود چرا ايقدر اين تيپ مانند صاحب نامش مظلوم واقع شده؟
خب دلايل زيادي وجود دارد. يكي از اين دلايل هم نبود يك ديد خوب نسبت به تيپ و فضا و شرايطش توسط تعدادي از فرماندهان جنگ بود. متأسفانه ديدگاههاي خوبي راجع به تيپ و عملكردش وجود نداشت. همين هم شد كه نهايتاً تصميم به انحلال و ادغام تيپ در ساير تيپها گرفته شد. من خودم شخصاً پيش خيلي از افرادي كه آن موقع تصميم به انحلال و ادغام تيپ گرفتند رفتم و با هزار منت و خواهش، درخواست كردم كه لااقل بيايند و آسيب شناسي كنند و اجازه ندهند يك چنين تيپي با اين همه ظرفيت رزمي و معنوي منحل شود اما متأسفانه جوابهايي شنيدم كه اينجا جاي گفتنش نيست.
وجود اين روحيه خوب در بچههاي تيپ و در ابعاد بزرگتر بين همه رزمندهها را در چه چيزي ميبينيد؟ رزمندههايي كه طيف سنيشان عموماً چيزي بين هفده تا بيست و پنج شش سال بود...
از يك ديدگاه مديريتي اين موفقيت نميتواند يك عامل داشته باشد و قطعاً عواملي در اين اتفاق خوشايند نقش داشته است. به نظر من، اولين و مهمترين عامل وجود رهبري فرزانه مثل حضرت امام(ره) بود. خدا را گواه ميگيرم اگر نبود رهبري امام خميني معلوم نبود اين جوانها با اين همه شورو هيجان سر از كجا درميآوردند! شهيدي را ميشناسم كه تام بدنش پر از خالكوبي بود. توي وصيتنامهاش هم از خدا عاجزانه درخواست كرده بود كه طوري شهيد شود كه چيزي از پوستش باقي نماند. خدا خودش شاهد است، توي تپههاي الله اكبر يك خمپاره صاف آمد و خورد به او طوري كه تمام تنش تكه تكه شد و هيچ چيزي از او باقي نگذاشت!
رابطهاي كه بچهها با حضرت امام برقرار كرده بودند، رابطة مراد و مريدي بود آنقدر حضرت امام در دلهايمان جا باز كرده بود كه ديگر جاي هيچ چون و چرايي در فرامينش برايمان باقي نمانده بود. همه بچهها تحت تأثير از پيروي از فرامين امام تبديل به يد واحدهاي شده بودند كه در راه رسيدن به هدف، هيچ چيز جلودارشان نبود. همين وحدت كلمه و يكدلي باعث شده بود كه در تمام كارها و برنامههايمان موفق باشيم. نكتة بعدي هم معرفت و بصيرتي بود كه رزمندهها داشتند. الحمدالله قاطبة رزمندهها، نيروهايي تحصيل كرده و دانگشاهي بودند. آنها خيلي سادهتر از آنچه امروز تصورش را ميكنيد، ميتوانند مسائل و تهديدها را تحليل كنند و با بررسي به جلو گام بردارند. كنار اين خصوصيت، شجاعت بچهها عاملي بود كه باعث شده بود از هيچ چيز ر راه جنگ ابا نداشته باشند. وقتي شب عمليات تبديل شود به شب حناب بندان يك نفر، مشخص است او در راه جهاد هيچ شك و شبهاي ندارد و سنگ تمام ميگذارد. در حقيقت شهادت ركن پيروزي ما بود. هيچ وابستگي و تعلق خاطري نبود. البته اين طور هم نبود كه بچهها پدرها و مادرها و همسران و فرزندانشان را دوست نداشته باشند اتفاقاً بچههاي رزمنده، خيلي هم عاطفي بودند اما، مسئله اين است كه هيچ كس دلبستة متعلقاتش نبود. روزهايي را يادم ميآيد كه همه از زير بار مسئوليت و سمت بالاتر در جبهه فرار ميكردند و دنبال اين بودند كه بتوانند مثل يك بسيجي ساده در عمليات شركت كنند.
همين حالا ميگويم؛ اگرجوانهاي امروز اگر واقعاًدنبال ادامه دادن راه شهدا هستند، تنها در پيروي از ولايت ميتوانند به چنين مهمي دست پيدا كنند. رمز اصلي موفقيت شهدا و رزمندههاي ديروز پيروي محض از امام بود. پيروي از ولايت خواه ناخواه به انسان بصيرت و شناخت تزريق ميكند. خود به خود فتنهشناس ميشوي. خيليها ميگويند اين تبعيت يك تبعيت بيشناخت و كوركورانه است. در حالي كه اينطوري نيست. اگر كسي بخواهد پزشك شود، بايد از قوانين پزشكي گذشتهها پيروي كند. اگر يك نفر بخواهد نجار شود بايد برود و از يك نجار و هر كاري كه او انجام ميدهد را انجام بدهد. اين طور نيست كه چون و چرا كند كه چرا چكش را اينطور گرفتي و ميخ را از اين طور كوبيدي! در هر رشته و تخصصي بايد رفت سراغ كاردانش. در بحث دين و سياست هم بايد چشم دوخت به دهان ولي فقيه. به دهان ميراث گرانبهايي كه حضرت امام بعد از خودش برايمان گذاشت. اگر واقعاً خواستار اين هستيم كه انقلابمان را از كوران حوادثي كه امريكا و اسرائيل و استكبار جهاني سر راهش قرار دادهاند، به سلامت به سرمنزل مقصود برسانيم و بسپاريمش به دستان مبارك حضرت وليعصر(عج)، پس بايد خود را وصل كرد به درياي بيكران ولايت. كه اگر اين كار را نكرديم از درون پوك و پوسيده ميشويم و بزرگترين ضربهها و شكستها را متحمل ميشويم.
دوست داريم نظر حضرت عالي را راجع به همايش بازماندگان تيپ امام حسن مجتبي(ع) كه امسال دهمين سال برگزاري آن است، بدانيم.
اين همايشها تأثيرات فرهنگي، تربيتي، آموزشي و سياسي فراواني دارد. به ويژه اينكه اين همايش با حضور خانوادههاي تيپ برگزار ميشود و دو نسل متفاوت از انقلاب ميتوانند با هم ديدار تازه كنند. مواردي كه در همايش مطرح ميشود، كليپهاي جالبي كه پخش ميشود، حضور فرماندهها در جمع رزمندههاي ديروز، بيان خاطراتي كه دهها سال از وقوعشان ميگذرد ولي همچنان طراوت خاص خودشان را دارند، تعمق بخشيدن به رابطههايي كه بر اثر مرور زمان گرد فراموشي رويشان نشسته و ... همه و همه از خروجيهاي خوب و تأثيرگذار اين همايش و همايشهاي اين چنيني است. اگر يك روز اين همايش با پانصد نفر شروع شد، امروز با پنج هزارنفر قوت گرفته و ادامه دارد. اميدوارم به زودي زود شاهد غني شدن اين مراسم و ايجاد تجمعاتي از اين جنس در ساير يگانها باشيم.
انشاءالله. با توضيحاتي كه فرموديد، وظيفه سازمانهايي كه متولي امور فرهنگي هستند، خيلي خطير و سرنوتساز ميشود...
كاملاً همين طور است، نبايد بگذاريم جنگ و ارزشهايش از آني كه هستند، غريبتر شوند. نبايد بگذارند ارزشهايي كه روزگاري نه چندان دور براي به دست آوردن و حفظشان از جانمان گذشتيم و با خونهايمان پاسدارياش كرديم به دست فراموشي سپرده شود. متأسفانه كم نيستند مواردي كه به خاطر سهلانگاريهاي ما و متوليان امر شهادت و ايثارگري رفته رفته از خاطرهها محو شدند.
همين حالا گر بروي و كشور كره شمالي و كره جنوبي، ميبيني كه افرادي كه در خيابانها تردد ميكنند كه مدالهايي بر سينههايشان زدهاند به نشانة اين كه روزگاري در جنگ جهاني دوم شركت كردهاند. وقتي ميخواهد سوار اتوبوس شود، با احترام همراهياش ميكنند، وقتي ميخواهد از خيابان عبور كند، همة عابرين هوايش را دارند، وقتي ميخواهد از مترو استفاده كند، به عنوان يك پيشكسوت جنگ حق تقدم با اوست. حالا جالب هم اينجاست كه اينها بقاياي ارتشي هستند كه براي جاهطلبي و كشورگشايي و مقاصد مالي جنگيدهاند و مثل رزمندههاي ما جنگي الهي و حسينوار نداشتهاند. چرا نبايد روي اين ارزشها آنطور كه شايسته است مانور داد؟!
برادر، دلم ميخواهد اولين تصوير ذهنيات را راجع به اسامياي كه نام ميبرم، بشنويم.
خواهش ميكنم، بفرماييد.
عبدالعلي بهروزي...
تجسم حقيقي عمل به مسائل اسلامي، كسي كه اهل حرف نبود و اهل عمل بود
حبيب شمايلي...
استا اخلاق
حميد مبينفر...
حلال مشكلات بچهها، مردي ستادي و عملياتي
محمد دزفولي...
سرباز و نوكر امام، انقلاب و ولايت
دفاع مقدس...
جعبة سياهي كه سالهاي سال ميتواند ارزنده باقي بماند
ممنون كه صبورانه به سؤالاتمان پاسخ داديد.
خواهش ميكنم. نسل ما نسل رفتني است اميدوارم شما و امثال شما بتواند با قدمهاي راسختان، تاريخ جگ و مظلوميت سربازان حضرت امام(ره) را براي هميشه جاودانه كنيد.
انشاءا...