انقلاب كه پيروز شد، مثل قبل دنبال كارهاي فرهنگي بودم. تابستان 58 يك دوره آموزش فني برق ديدم و رفتم جهاد سازندگي. از جهاد همراه بچه‌ها به روستاهاي اطراف مي‌رفتيم و برايشان برق‌كشي مي‌كرديم. تا اسفند 58 سرگرم كارهاي جهادي بودم. اسفند 58 يك دوره آموزش نظامي ديدم و شدم نيروي ذخيره سپاه دزفول. بيست نفر بوديم. همگي رفتيم پادگان كرخه دزفول و اول سال 59 يعني درست يك هفته از شروع سال گذشته وارد سپاه تازه تأسيس شده، شديم. اوايل به عنوان پاسدار در شهر گشت مي‌زديم و پاس مي‌داديم. تير همان سال به نوار مرزي هورالهويزه اعزام شديم. من و چهار نفر ديگر از دوستانم در منطقه جراحي بوديم. آنجا افتخار داشتم در خدمت شهيد محمود اسكندري باشم. چند روز مانده به شهريور يك دورة آموزشي براي نيروهاي بسيجي گذاشتيم كه دوره به پايان نرسيده، جنگ شروع شد...

با شروع جنگ به كجا اعزام شديد؟

بستان. آن روزها آموزش خاصي نديده بوديم و با آن سن و سال كم و بي‌تجربگي حتي درست و حسابي نمي‌دانسيم تركش چيست! به غير از يك سري آموزش‌هاي بسيار ساده و ابتدايي، هيچ آشنايي‌اي با مسائل نظامي و رزم كلاسيك نداشتم. با اين حال در كنار دوستاني مثل شهيد پوركيان و تعدادي ديگر در شهر سوسنگرد و بستان با دشمن درگير شديم و تقريباً تا سقوط سوسنگرد در شهر مانديم.

از بستان برايمان بگوييد، از روزهاي اول نبرد...

وقتي رسيديم بستان، به غير از ما تعدادي نيروي ژاندارمري هم آنجا بود؛ اما از همه كوچك‌تر من بودم. يادم مي‌آيد بچه‌ها در صحبت‌هايشان مرتب مي‌گفتند تركش، تركش... از يكي از آنها پرسيدم تركش ديگه چيه؟ او هم دست برد و تكه‌اي از يك قطعه خمپاره عمل كرده را برداشت و نشانم داد و گفت: ببين، به اينا مي‌گن تركش اگه بهت بخوره يا مجروح ميشي يا كشته!

تازه آنجا بود كه فهميدم تركش چيست و چه كار مي‌كند. شب اولي كه در بستان بوديم، دشمن آنقدر آتش تهيه روي شهر ريخت كه اصلاً تصورش را هم نمي‌كرديم كه بتوانيم جان سالم از آن معركه به در ببريم. واقعاً اوضاع وحشتناكي بود. من هم بدون هيچ تجربة جنگي حتي بدون اين كه يك خاطره از اين وادي از كسي بشنوم در آستانة شانزده سالگي پا به معركه گذاشته بودم و حسابي هنگ كرده بودم. تا صبح عراقي‌ها آتش ريختند غافل از اين كه اصل ماجرا صبح فرداست.

يعني صبح با آنها درگير شديد؟

بله. البته تجهيزاتي نداشتيم كه بخواهيم درست و حسابي از خجالتشان در بيايم. بعضي از بچه‌ها ام. يك داشتند، من ژـ سه و دو، سه تا هم آرپي‌جي داشتيم كه به نظرمان سلاح پيشرفته‌اي بود! تا عصر درگيري ادامه پيدا كرد. بالاخره دشمن عقب كشيد و دو تا از نفربرهايش را برايمان به غنيمت گذاشت. چند تايي هم تفنگ و تعدادي تير به دست آورديم. شب شايعه شد كه نيروهاي هوايي ارتش مي‌خواهد بستان را بمباران كند و بايد از آنجا خارج شويم. ما هم با اين كه با دشمن جنگيده بوديم و كاملاً بر شرايط شهر مسلط بوديم، علي‌رغم ميل باطني‌مان، فقط به هواي تبعيت از دستور، شهر را خالي كرديم و تا پل سابله عقب‌نشيني كرديم غافل از اين كه اين فقط يك توطئه است و صبح فردا عراق شهر را تصرف خواهد كرد.

فرمانده گروهتان كه بود؟

سيد جمال افخه فرمانده عمليات سپاه رامهرمز كه رزمنده‌اي بسيار شجاع و جسور بود. فرمانده سپاه رامهرمز هم شهيد پوركيان بود كه در 23 مهر در درگيري با دشمن كه مي‌خواست از پشت شهر سوسنگرد را محاصره كند، به شهادت رسيد. با شهادت او همراه پيكرش براي انجام مراسم تشييع به رامهرمز برگشتيم اما بعد بلافاصله دوباره برگشتم سوسنگرد و تا تصرف دوبارة آن توسط عراقي‌ها، آنجا ماندم. البته چند روزي قبل از تصرف سوسنگرد به دستور فرمانده جديد سپاه برگشتم رامهرمز. بعدها متوجه شدم كه تعدادي از دوستان و هم‌رزمانم سر جريان سقوط سوسنگرد مفقود و شهيد شده‌اند.

آبان و آذر 59، يك دوره آموزش نظامي يك ماهه در سپاه ديلم يا پايگاه شهيد غيور اصلي گذاشتند كه در آن شركت كردم. در اين فاصله هم در يك دورة يك هفته‌اي در كرخه آموزش ديده بودم اما دورة آموزشي پايگاه شهيد غيوراصلي بسيار حرفه‌اي‌تر و كامل‌تر بود. بعد از آن به جبهه فارسيات اعزام شديم و تا بهمن 59 آنجا ماندم.

بهمن 59 به بعد كجا رفتيد؟

گفتند كه جبهه آبادان ـ ماهشهر احتياج به نيرو دارد. اول اسفند رفتم آنجا و چند روزي آنجا ماندم. بعد وقتي چند سري نيروي جديد آمد و جايگزينمان شد، برگشتم شهرستانمان. دو، سه ماهي در رامهرمز ماندم و به درس و مشقم رسيدگي كردم. بعد از دادن امتحاناتم يعني اوايل تير سال شصت مجدداً‌ اعزام شدم. خدا توفيق داد و توانستم در عمليات شكست حصر آبادان به عنوان نيروي خط‌شكن به فرماندهي سردار اسحاق عساكره شركت كنم. در همان عمليات با نارنجكي كه يكي از عراقي‌ها انداخت از ناحيه چشم مجروح شدم و با آمبولانس به بيمارستان منتقل شدم. بعدها به خاطر مجروحيتي كه داشتم فرمانده‌ام اجازه نداد شب اول در عمليات طريق‌القدس شركت كنم. آن شب و فردايش آن قدر به خاطر اين كه نمي‌توانم در عمليات شركت كنم ناراحت بودم كه كلي گريه كردم و حتي به حالت قهر منطقه و سپاه را هم ترك كردم! (البته آن روزها با اينكه دورة رسمي سپاه را گذرانده بودم اما هنوز نيروي ذخيره محسوب مي‌شدم تاريخ ورود رسمي‌ام به سپاه و عضويتم در آن به 6/10/60 برمي‌گردد.)

به خاطر اصرار و پافشاري‌ام فرمانده سپاه اجازه داد تا دو، سه روز بعد از شروع عمليات يعني هشتم آذر شصت به جمع رزمنده‌ها بپيوندم. تا اول دي ماه در منطقه پل سابله ماندم و بعدش هم برگشتم شهرستان و فرم رسمي سپاه را پر كردم.

بعد هم كه عمليات فتح‌المبين در راه بود...

بله. در عمليات فتح‌المبين ما جزو تيپ 46 فجر بوديم و گرداني داشتيم به نام گردان مالك اشتر كه فرمانده لشكرش هم آقاي قربانعلي لاردو بود. در فتح‌المبين من فرمانده يكي از دسته‌هاي گردان مالك اشتر بودم. در فتح‌المبين مدتي در پدافندي منطقه‌اي بوديم به نام «دال‌پري». بعد از فتح‌المبين هم با همان تيپ 46 فجر در عمليات بيت‌المقدس شركت كردم. در بيت‌المقدس فرمانده گروهان بودم. توي جاده اهواز خرمشهر يعني جايي كه مي‌بايست عمل كنيم. شهداي زيادي تقديم كرديم. در عمليات بعدي يعني عمليات رمضان، تيپ 46 فجر به تيپ بعثت تبديل شده بود. آن موقع هم فرمانده گروهان بودم و همراه بچه‌ها در منطقه كوشك پدافند داشتيم يك ماه و نيم در خط بوديم و بعد هم برگشتيم پادگان حضرت علي‌اكبر. آنجا شدم جانشين فرمانده گردان ...

يعني از كي به تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوستيد؟

همان موقع كه تيپ بعثت منحل شد و تيپ جديد به نام امام حسن مجتبي(ع) به فرماندهي شهيد عزيز حسن درويش تشكيل شد. تيپ جديد در واقع شاكلة تيپ قبلي را داشت با همان گردان و يگان و در واقع تنها نامش عوض شده بود. از همان روزها تا زماني كه تيپ به تيپ 48 فتح واگذار شود، در خدمت تيپ امام حسن مجتبي(ع) و رزمنده‌هاي مخلصش بودم.

بدو ورود چه مسئوليتي داشتيد؟

جانشين فرمانده گردان. شهيد رايگاني كه بعدها به نام گردان كربلا تغيير كرد يعني جانشين نداف‌پور بودم. در عمليات والفجر مقدماتي خودم شدم فرمانده گردان. بعد از والفجر مقدماتي هم در عمليات‌هايي مثل خيبر، بدر، والفجر هشت، كربلاي پنج همراه تيپ امام حسن مجتبي(ع) بودم.

قدري از خاطرات اين عمليات‌ها برايمان بگوييد.

در عمليات والفجر هشت، بهمان ابلاغ شد كه از يكي از لبه‌هاي درياچه نمك به طرف جلو پيشروي كنيم. مسئول عمليات تيپ سردار حشمت حسن‌زاده بود. بعد از توجيه به سمت جلو حركت كرديم. قرار بود چهار، پنج كيلومتر پيشروي كنيم و برسيم به يك كانال و در آن پدافند كنيم. حين پيشروي يك مرتبه ديدم يكي از بچه‌ها آمد و گفت: نمي‌دونم چه‌ام شده؟ بدجوري دل درد گرفته‌ام...

اولش فكر كردم نرسيده اما دقت كه كرديم متوجه شديم كه شكمش تير خورده! خيلي تعجب كردم. فكرش را هم نمي‌كرديم كه دشمن اين طرف باشد. او از سمت راست يعني در واقع همان محلي كه قرار بود تيپ مهدي از آن سمت حركت كند تير خورده بود. يعني چون تيپ المهدي نتوانسته بود همپاي ما پيشروي كند آن محدوه هنوز پاكسازي نشده بود. اين در حالي بود كه ما توانسته بوديم تا عمق چهار كيلومتر پيشروي كنيم. قرارمان هم اين بود كه برويم و كمك گردان سيدالشهدا(ع) را كه زير آتش دشمن گير كرده بود، باشيم. كم‌كم شدت آتش دشمن از سمت راست آنقدر زياد شد كه تعداد زيادي از بچه‌هايمان مجروح و شهيد شدند و ما عملاً از مأموريتمان بازمانديم. رفته رفته شدت آتش دشمن آنقدر زياد شد كه حتي آنتن بي‌سيم هم رفت. من هم از اين كه جاي گلوله و خمپاره، فقط تير خورده بودم به شدت متعجب بودم. پيك‌هايم همه مجروح شده بودند. وقتي با فرماندهي تماس گرفتم بهم گفتند كه برگرد عقب. اصلاً دلم نمي‌خواست برگردم. پيش خودم مي‌گفتم هر چه تكليفم است انجام مي‌دهم مي‌مانم و مي‌جنگم يا جان سالم به در مي‌برم يا شهيد مي‌شوم اما وقتي فرمانده تأكيد كرد كه بايد برگردم شاكي و گله‌مند رفتم پيش حشمت حسن‌زاده و پشت سر هم از او مي‌پرسيدم بگو چه كار كنم؟! بگو چه كار كنم؟! او هم مي‌گفت بايد برگردي! اما من انگار هيچ طوري نمي‌خواستم قبول كنم كه بايد برگردم. هر چه بود چاره‌اي جز تسليم در برابر حرف فرمانده نبود، رفقاي شهيدم را گذاشتم و همراه بقيه برگشتم عقب.

شهريور سال 65 وقتي تيپ امام حسن مجتبي(ع) منحل شد، كجا رفتيد؟

رفتم و در امتحان دوره دافوس (دوره دوم دانشكده فرماندهي ستاد) شركت كردم و پذيرفته شدم. بعد هم اعزام شدم به لشكر 7 ولي‌عصر(عج) لشكر هفت حضرت ولي‌عصر(عج) با اين كه لشكر خوبي بود و بچه‌هاي خوب و دوست‌داشتني‌اي از شهرستان‌هاي شوش، دزفول، اهواز و ... داشت اما خدا وكيلي معنويت و شور و هيجان تيپ امام حسن مجتبي(ع) برايم چيز ديگري بود. تيپ امام حسن مجتبي(ع) تيپ هفتاد و دو ملت بود اما بچه‌هايش از يك برادر به هم نزديك‌تر بودند. مثلاً نام گردان ما در تيپ امام حسن مجتبي(ع) گردان رامهرمز بود اما ما در اين گردان علاوه بر رزمنده‌هاي رامهرمزي، بچه‌هايي از اهواز، آقاجاري، آبادان، ايذه و ... داشتيم. جذابيت تيپ بالا بود. از اصفهان، لرستان، تهران و خيلي جاهاي ديگر نيرو داشت بدون اين كه اختلاف قوميتي بينشان باشد. واقعاً اين ويژگي منحصر به فرد بود كه تيپ امام حسن مجتبي(ع) را از بقيه تيپ‌ها متمايز كرده بود.

همان طور كه مي‌دانيد نزديك به ده سال است كه تعدادي از قديمي‌هاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) بدون حمايت ارگان يا سازمان خاصي و تنها به همت خودشان در اولين جمعة اسفندماه در پادگان شهيد غلامي اهواز دور هم جمع مي‌شوند و يادي از آن روزهاي دوست‌داشتني مي‌كنند، نظر شما راجع به اين گردهمايي و اجتماعات اين چنيني چيست؟

بسيار كار پسنديده و ارزشمندي است. همين كه ياد قديم زنده نگه داشته مي‌شود، ياد دوستان قديمي، ياد فضاي معنوي آن دوران كلي ارزش دارد. خصوصاً براي نسل جديد، براي آنها كه جنگ را نديده‌اند اين فرصت مي‌تواند، فرصت بسيار مناسبي براي پيوند خوردن با آن دوران و ارزش‌‌هايش باشد. ديدن صميمت بين رزمنده‌‌هاي قديمي واقعاً روي بچه‌ها اثر مي‌گذارد. بايد كاري كرد تا فاصله‌هايي كه ميان اين دو نسل افتاده، از ميان برداشته شود. نبايد بچه‌هاي ما با ديدن فيلم‌هاي جنگي و شخصيت‌هايشان بگويند كه اين‌ها همه قصه است و افسانه، و آدم‌هاي اين چنيني اصلاً وجود نداشته‌اند. اين طرز فكر به دليل كم‌كاري‌هاي من و امثال من است. مسئولين و متوليان فرهنگي كشور هم بايد توجه كنند كه هزينه نكردن در اين راه‌ها، رندي نيست. هر چه ما در اين قبيل امور كمتر هزينه كنيم، لطمه‌هاي بيش‌تري خواهيم ديد. واقعاً بچه‌هاي ما احتياج دارند كه با معنويت رزمنده‌هاي جنگ آشنا و مأنوس شوند.

دليل موفقيت و پيروزي هم‌قطارهايتان را در چه مي‌بينيد؟

اگر بخواهم به طور خلاصه صحبت كنم بايد بگويم در ايمان و معنويتي كه داشتند. عشق و اخلاص بچه بسيجي‌ها به جنگ و شهادت آنقدر بالا بود كه با هيچ چيز نمي‌شد آن را قياس كرد. اگر در ماه به اندازة هزار تومان حقوق به هر بسيجي داده مي‌شد كه البته آن قدر هم كم بود كه كفاف هزينه رفت و برگشتش به جبهه را هم نمي‌داد، باز خيلي‌ها بودند كه رغبت به گرفتن آن نداشتند. حالا اين عشق را بگذاريد كنار رهبري و درايت حضرت امام(ره). امام(ره) مثل كسي بود كه به روح ملت دميده بود و جاني تازه در كالبدشان تزريق كرده بود. تا قبل از انقلاب همه از اسلام فقط مسجد و ختم و فاتحه مي‌شناختند؛ اما وقتي ايشان تشريف‌فرما شدند در حقيقت همه شئونات اسلامي را زير پرچم اسلام زنده كردند. بعد هم وحدتي كه بچه‌ها داشتند دليل محكم‌تري شد تا هيچ دشمني نتواند بين صفوف يك دستشان رخنه كند و آنها را به زانو درآورد.

سردار، چند واژه را نام مي‌برم، دوست دارم تعريف و توصيف آنها را ز بان شما بشنوم.

خواهش مي‌كنم، بفرماييد.

تيپ امام حسن مجتبي(ع)...

معنويت و جذابيت

گردان كربلا...

گردان عشق و ايثار ... بي‌نهايت دوست‌داشتني

رامهرمز

زادگاه عزيز و پر از ارزشم

شهيد حاج عبدالستار قناعتي....

كسي كه به همراه شهيد سيدنورالدين موسوي رشك و غبطة بنده را هميشه نثار خودش مي‌كرد.

سردار شهيد حسن درويش...

فرمانده عزيز و دوست‌داشتني‌اي كه وقتي مسئوليت فرماندهي از او گرفته شد با عشق فراوان به عنوان يك نيروي رزمنده ساده آرپي‌جي‌زن به كمين دشمن رفت و به شهادت رسيد.

حبيب شمايلي...

عزيزي كه تا آخرين لحظه يعني تا شهادت در كنارش بودم. شهيد متواضع و فروتني كه بسيار دوست‌داشتني بود.

شهيد ناصر بهبهاني...

كسي كه تا لحظة شهادت آنقدر آرامش داشت كه هيچ كس فكر نمي‌كرد او مسافر است و از اين جراحت سالم بيرون نخواهد آمد. وقتي چشم‌هاي تركش خورده‌اش پر از خون بود، رفتم بالاي سرش و صدايش كردم. سريع مرا شناخت و گفت: فرهاد تويي؟!

نمي‌دانستم اين آخرين بار است كه نامم را نجوا مي‌كند.

دكتر فرهاد اسدپور...

از قافله عقب‌ افتاده.

حرف پاياني‌تان را مي‌شنويم.

حرفي دارم خطاب با دوستان رزمنده‌ام كه بهترين لحظات عمرمان را با هم در دوران خوش جنگ گذرانده‌ايم. عزيزان، خيلي بايد حواسمان باشد مبادا كه ارزش‌هايي را كه در جنگ به زحمت به دست آورده‌ايم مفت از دست بدهيم. نكند خداي ناكرده آنقدر گرفتار دنيا و زن و فرزند شويم كه راه گم كنيم. شويم مانند اصحابي كه روزي در كنار پيامبر جنگيدند اما سال‌ها بعد مقابل حضرت امير(ع) صف كشيدند و شمشير تيز كردند. از خدا بخواهيم عاقبت بخيري نصيبمان كند.

ان‌شاءالله