گفتگو با مراد دولتشاهی
بله. دو مرتبه . دفعة اول در عمليات تأمين و كمين در منطقه دب حردان و دفعه دوم هم در مرحله دوم عمليات بيتالمقدس كه جراحتم از دفعه قبل بيشتر بود. اين بار از ناحيه دست راست و كمر مجروح شدم كه اين جراحت منجر به قطع عصب دست راستم شد و باعث شد در ماه هجدم سربازي از شش «احتياط در زمان جنگ» معاف شوم. بعد از ترخيص از بيمارستان بلافاصله خودم را به بسيج سپاه پاسداران معرفي كردم. ميخواستم براي اعزام ثبتنام كنم اما چون ميترسيدم با ديدن شرايط دستم از اعزامم منصرف شوند، دستم را كردم داخل جيبم و همان طور رفتم سراغ مسئول پذيرش همان روز به عنوان جانشين گردان به لشكر هفت وليعصر معرفي و اعزام شدم. تا 45 روز بعد از عمليات رمضان در تيپ يا لكشر هفت وليعصر بودم. وقتي مأموريت تيپ تمام شد برگشتم خرم آباد. دو مرتبه چهار روز بعد از برگشت، يك گروه 34 نفره پاسدار از لرستان به منطقه هشت خوزستان اعزام شد كه من هم به عنوان بسيجي همراهشان رفتم خوزستان.
در خوزستان كجا بوديد؟
پايگاهي بود به اسم پايگاه شهيد رجايي. چند روزي آنجام بودم. برادر مسئولي كه آنجا بود بعد از چند روز آمد مشخصاتم را يادداشت كند. او از من پرسيد شما چه كاري بلد هستي؟ گفتم: من قبلاً فرمانده گردان بودم. در حالي كه از شنيدن حرفم به شدت خوشحال شده بود گفت: بعد از عملايت رمضان، تيپي به نام تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع) تشكيل شده است. ما هم آنجا شديداً نياز به فرمانده گردان داريم، شما را براي اين تيپ ثبتنام ميكنم و ميفرستمتان آنجا. خيلي طول نكشيد كه از پايگاه شهيد رجايي به تيپ اعزام شديم. آن روزها مقر تيپ جايي در حوالي كوشك بود. بيستم مرداد سال 61 براي اولين بار وارد مقر اردوگاه مانند تيپ امام حسن مجتبي(ع) كه از يك سري چادر در كنار هم برپا شده، تكشيل شده بود، شدم.
يكي، دو روز گذشت. من مشتاقانه منتظر پيدا شدن فرصتي براي ديدن فرمانده تيپ بودم؛ اما هنوز اين فرصت پيش نيامده بود. يكي از همان روزها جلوي سنگري در مقر بودم كه وقت اذان ظهر و نماز شد. وضو گرفتم و جلوي سنگر ايستادم به نماز. نمازم كه تمام شد متوجه شدم حين نماز چند نفر آمدهاند و به من اقتدا كردهاند. بعد از اتمام شدن نماز، ناهار آوردند. سر ناهار يواشكي از نفر بغلدستيام پرسيدم: ببخشيد برادر، نميداني فرمانده تيپ آمدهاند يا نه؟! او هم با سر اشاره كرد به يك نفر كه دو، سه نفر آن طرفتر از سر سفره نشسته بود و گفت: ايشان فرمانده تيپ هستند، حاج حسن درويش! باور نميشد! من تا قبل از اين كه وارد محيط تيپ بشوم در يك محيط ارتشي بودم و آنجا هم فرماندهها هم به لحاظ سن و سال از سربازها بزرگتر بودند و هم داراي يك ديسيپلين خاص بودند و رتبه و درجه بين آنها، حرف اول را ميزد. آن وقت حالا در فضاي جديد با فرماندهاي مواجه شده بودم كه نه تنها به لحاظ سن و سال فرق زيادي با من و بقيه بچهها نداشت بلكه بدون هيچ توجه و شناختي از من، پشت سرم ايستاده بود به نماز. حاج حسن درويش با آن چهرة نجيب، متين و نوراني در نگاه اول بدجوري به دلم نشست.
پس بالاخره آن روز توانستيد حاج حسن درويش را ببينيد...
بله. بعد از آشنايي با ايشان، برادر ديگري را ديدم به نام موسي اسكندري كه مسئول آموزش نظامي و عقيدتي تيپ بود. بعد هم همان روز شنيدم كه ميگويند امروز محمدپور ميآيد. پرسيدم: محمدپور كيست؟ گفتند: او مسئول يكي از گردانهاي تيپ است. بعد از چند ساعت محمدپور همراه با نيروهايش كه به علت جابجا شدن با نيروهاي يك گردان ديگر بعد از عمليات رمضان، خيلي كم بودند، وارد مقر شد و من به اين ترتيب اولين آشناييها را با مسئولين و كادر تيپ پيدا كردم. در حقيقت آن روزها در شرايطي بوديم كه تازه عمليات كرده بوديم و به لحاظ نيرو منتظر اعزام از شهرستانها بوديم و تيپ خيلي شلوغ نبود. به همين خاطر من براي تحويل گرفتن گردان ميبايست منتظر نيروي جديد باشم. چند روز كه گذشت موسي اسكندري كه بعدها به شهادت رسيد به من گفت: آقاي دولتشاهي، يك گردان توي خط داريم كه فرمانده ندارد، شما بيا و برو آنجا.
رفتيد؟
بله. از كوشك فاصلهمان با عراقيها تنها يك خاكريز و حدود صد و پنجاه، دويست متر بود. من را بردند آنجا و معرفي كردند. گردان بيفرمانده، يك گردان ناقص از بچههاي آقاجاري بود كه حقيقتاً بچههاي شجاع و جنگديدهاي داشت اما، آنها نتوانستند با من ارتباط برقرار كنند و از من تبعيت كنند. به شهيد اسكندري گفتم: برادر، مشخصه كه اينها نميخواهند با من همكاري كنند اما با اين وجود من حاضرم با دو تا تيربار امشب خط را نگه دارم تا براي فردا فكري بكنيد.
تعجب كرد و گفت: ميخواهي چه كار كني؟
گفتم: يك تيربار ميگذارم پشت اين خاكريز و يكي را هم ميگذارم چند متر عقبتر. قدري از اين تيراندازي ميكنم و قدري از آن. دشمن كه نميفهمد اين پشت چه خبر است. همين كه سر و صدا راه بياندازيم فكر ميكند يك گردان سرحال پشت خط خوابيده.
تجربهاي كه در عملياتهاي مختلف به دست آورده بودم ميگفت كه اين پيشنهاد جواب ميدهد اما، شهيد اسكندري نتوانست قبول كند و به همين خاطر برگشتيم عقب. وقتي برگشتيم مقر تيپ، اولين نفري را كه ديديم سردار حبيب شمايلي بود. حبيب جوان آرام و جذابي بود كه خيلي در طرف مقابل صحبتش نسبت به خودش كشش ايجاد ميكرد. او وقتي ماجرا را شنيد، خيلي ناراحت شد و سكوت كرد. چارهاي نبود ميبايتس تا آمدن نيرو صبر ميكرديم.
در فاصلهاي كه نيروها اعزام شوند، كار خاصي در تيپ انجام نميداديد؟
چرا اتفاقاً آمدند و گفتند در ساختمانهاي انرژي اتمي دارخوين يك سري دورة فرمانده گرداني گذاشتهاند كه همة فرمانده گردانها بايد در اين دوره آموزشي شركت كنند. رفتم انرژي اتمي. اساتيد دوره سرداران شهيدي مثل حسن باقري، دكتر مجيد بقايي، سيدمهدي زينالدين و ... بودند. اين دورهها پانزده روز طول كشيد بعد از پانزده روز برگشتيم مقر تيپ. ديدم در فاصلهاي كه من دوره ميديدم تيپ براي شركت در عمليات جديد كه بعدها فهميدم والفجر مقدماتي است به سايت چهار و پنج نقل مكان كرده. همان جا يك گردان دادند به من كه نامش را گذاشتم گردان فتح. خوب يادم هست قبل از نامگذاري گردان، شهيد حسن درويش آمد كنارم و گفت: اسم گردانت را ميخواهي چي بگذاري؟
گفتم: فتح
گفتم: منظورت «الفتح» است؟
گفتم: بله
گفتم: مبارك است انشاءا...
بچههاي گردان فتح اعزامي از چه شهرهايي بودند؟
بچههاي اين گردان، عموماً بچههاي ايذه، رامهرمز، كوهدشت، ازنا و اليگودرز بودند. شروع كردم با كار كردن با نيروها. دلم ميخواست به لحاظ قواي نظامي و بدني بچههاي خوب و سلامتي باشند كه با خيال راحت بشود رويشان حساب كرد. عمليات والفجرمقدماتي، اولين عملياتي بود كه من ميخواستم با گردان فتح وارد عمل شوم. مأموريت ما در اين عمليات به غنيمت گرفتن چندين آتشبار دشمن از توپخانههايشان بود كه در دوازده كيلومتري خطمان قرار داشت و ميبايست بلافاصله بعد از شكسته شدن خط، انجام شود. براي اين كار گردان فتح به جنگلهاي امقر منتقل شد. منطقه، منطقه رملياي بود و حركت در آن به سختي صورت ميگرفت. شب عمليات نيروهاي گردان فتح در آمادهباش كامل بودند. همه منتظر بوديم كه عمليات شروع شود و بعد از شكسته شدن خط ما به سمت توپخانه دشمن حركت كنيم اما حين عمليات مسئلهاي پيش آمد كه مأموريت ما عوض شد...
چه اتفاقي؟!
شب عمليات، حسن درويش با بيسيم به من اعلام كرد كه گردان جناح چپ يعني گردان محمدپور با مشكل برخورد كرده و نتوانته از موانع عبور كند. شما همراه نيروهايت از معبري كه توسط گردان شهيد دانش كه فرماندهش برادر نجار است وارد شو و بعد برو به طرف سمت چپ جايي كه دشمن دارد به شدت مقاومت ميكند و نميگذارد گردان ما وارد عمل شود. بايد اين مقاومت شكسته شود تا آنها بتوانند وارد شوند...
ما شايد حدود پنج كيلومتر تا كانالهايي كه دشمن به عوان مانع ايجاد كرده بود، فاصله داشتيم. به همين خاطر به شهيد درويش گفتم: الان كه خيلي دير است، همين حالا درگيري شروع شده و ما تا بخواهيم به آنجا برسيم كلي طول ميكشد...
گفت: در هر حال راه ديگري جز اين نيست! هر طور شده بايد اين مأموريت انجام بگيرد... ما هم گفتيم به روي چشم و راه افتاديم. يكي از بچههاي اطلاعات عمليات به نام محبي را به عنوان راهنماي محورها برايمان فرستادند. دو، سه شب قبل از عمليات دوستمان برادر مصدق براي شناسايي رفته بودند جلو و مدتي بود هيچ خبري از اون نداشتيم و گمان ميكرديم كه شهيد شده. خيلي دلم ميخواست حين حركت و پيشروي سراغي از او بگيرم و بفهمم چه اتفاقي برايش افتاده يا حداقل اين كه بتوانم جنازهشا را بفرستم عقب.
به هر مكافاتي بود توانستيم خودمان را به كانال برسانيم. وارد كانال كه شديم، ديدم سعيد نجار، فرمانده گردان شهيد دانش تير خورده و افتاده روي زمين. رفتم بالاي سرش و پرسيدم چه شده؟ و هم گفت: يك تيربارچي عراقي خيلي مقاومت ميكرد و جلوي پيشروي گردان را سر كرده بود. مجبور شدم خودم براي انهدامش بروم. اين شد كه تير خوردم. اين دفعة اولي نبود كه ميديدم فرمانده گردان مجروح و حتي شهيد شده است. جنگ ما بر عكس جنگهاي كلاسيك دنيا بود. در آن جنگها هميشه فرماندهها در لايههاي عقبتر خط مقدم جاي ميگيرند و به همين خاطر تلفات فرماندهان بالا نيست. اما در جنگ ما چون فرماندهان در حقيقت پيشقراولان لشكرها بودند، ما هميشه با كمبود فرمانده مواجه ميشديم. گردان فتح از همان معبري كه گردان شهيد دانش وارد شده بود، وارد شد اما متأسفانه هوا گرگ و ميش شد و عملاً نتوانستيم كاري از پيش ببريم.
پس چه كار كرديد؟
بهمان گفتند كه بايد عقب بكشيم اما چون بچههايمان به عمق رفته بودند و ارتباط بيسيميمان هم با خيليهايشان قطع شده بود گفتم امكان چنين چيزي نيست و در صورتي كه بخواهيم چنين كاري كنيم، تعدادي از بچهها در منطقه ميمانند؛ اما باز هم تأكيد كردند كه همر طور شده بايد برگرديد عقب. بقيه هم دارند برميگردند. لشكر نجف اشرف، لشكر هفت وليعصر، تمام لشكرهاي جناح راست شما دارند برميگردند.
نماز صبحمان را در همان بلاتكليفي خوانديم. بعد از نماز صبح سر و كلة بچههايي كه به سبمت عقب روانه بودند پيدا شد. گردان ما هيچ رقمه كوتاه نميآمد و نميخواست برگردد. رفتيم و جلوي بقيه گردانها را هم گرفتيم و گفتيم بايد همين جا بمانيد تا شب شود و دوباره جلو برويم و حداقل بچهها را برگردانيم؛ اما آنها بالاخره به هر زور و زحمتي بود ما را كشاندند عقب. تقريباً يك كيلومتر و نيم آمديم عقب و در خاكريزي كه عراقيها زده بودند، موضع گرفتيم. وقتي آمديم عقب تقريباً هفت، هشت ماه در همان منطقه مستقر شديم و پدافند كرديم.
بعد از مدت پدافند چه كرديد؟
آن زمان مأموريت تيپ 15 امام حسن عوض شد و ما برگشتيم حميديه. حسن درويش صدايم كرد و گفت: يك پلاژي هست در دزفول كه ما ميخواهيم آنجا يگان سكاني راه بياندازيم. چون تيپ ما تيپ آبي ـ خاكي شده ميخواهيم شما را بفرستيم آنجا براي كارهاي آموزش. گفتم: چشم.
در پلاژ شدم مسئول آموزش نظامي تيپ. آموزشهاي آبي خاكي و سكاني را كه شامل قايقراني و خيلي چيزهاي ديگر ميشد، شروع كرديم.
فكر ميكنيد چرا ايشان شما را به عنوان مسئول آموزش نظامي تيپ انتخاب كردند؟
ببنيد گرداني كه دست من بود يعني همان گردان فتح به لحاظ قواي بدني و رزمي خيلي در منطقه معروف شده بود. حاج حسن درويش وقتي به قرارگاههاي تاكتيكي ديگر ميرفتند، ميديدند كه فرمانده قرارگاهها خيلي از گردان ما و تلاشي كه بنده براي آماده كردنشان قبل از عمليات داشتم تعريف ميكردند. با بچهها طوري كار كرده بودم كه آنها با تجهيزات به راحتي ميتوانستند بيست تا سي كيلومتر پيادهروي كنند بدون اينكه صدمه خاصي ببينند. اين بود كه آمادگي و ورزيدگي بچههاي اين گردان زبانزد همه شده بود. به همين دليل شهيد درويش بعد از مشورت با شهيد اسكندري مرا به عنوان مسئول آموزش نظامي تيپ انتخاب كردند.
جو پلاژ چطور بود؟
پلاژ هم مانند تيپ جوّ معنوي و خوبي داشت. آنقدر كه اگر كسي وارد آن ميشد اگر شهيد نميشد، هيچ طوري از تيپ خارج نميشد. در تيپ بچههاي لرستان و خوزستان بودند، حتي معاودين عراقي هم در تيپ بودند. آنجا با افراد مستعدي كار آموزش را شروع كردم. چون تجربهاي راجع به آمزشهاي آبي خاكي نداشتيم. دو تا از بچههاي تيپ به نام آقاي اخلاصينيا و عليزاده گچكوب رفته بودند و دوره غواصي ديده بودند و به همراه تعدادي از كلاهسبزهاي نيروي دريايي آمدند در تيپ و شروع كردند به آموزش نيروها. كمكم در روند آموزش شروع كرديم به تربيت مربي. هم مربي غواصي تربيت ميكرديم هم مربي سكاني. و هم مربي قايقراني. تعدادي از بچهها كه به نيروها آموزش شنا ميدادند، بچههاي اصفهان بودند مثل برادري به نام نقشينه.
بعد از آموزش چه كار ميكرديد؟
بعد از اولين آموزشها رفتيم آبادان. آنجا در نهر قاسميه بچههاي نيروي دريايي خط داشتند. ما هم ميرفتيم و بهشان سر ميزديم. آنها هم ميآمدند به مقر مادر مدارسي كه در آبادان بود و به ما سر ميزدند. به لطف خدا هم ارتباطات خوبي بينمان ايجاد شده بود هم به لحاظ مباحث آبي خاكي خودكفا شده بوديم. بعد از آبادان رفتيم حميديه. چند وقتي حميديه مانديم. همان موقع فرمانده تيپ عوض شد و شهيد حسن درويش رفت قرارگاه نور و جايش را با بهروز غلامي عوض كرد. با تيپ در عمليات خيبر شركت كرديم و به اين ترتيب اولين عمليات آبي خاكيمان را انجام داديم. در خيبر نزديك چهل كيلومتر در آب با لشكر پنج نصر پيشروي كرديم تا به ساحل خشكي كه بين هورالعظيم و دجله بود و نامش منطقه شطعلي بود، رسيديم و به راحتي منطقه را تصرف كرديم. رسيده بوديم كنار جادة بصره ـ العماره و منتظر رسيدن دستور بوديم.
صبح فردا عمليات علني و همان جا خط تشكيل داده شد. پرويز رمضاني ـ كه در همان عمليات اسير شدـ و صفر احمدي ـ كه از بچههاي شوش بود و در همان عمليات كنار رود دجله شهيد شدـ فرماندههاي ساير گردانها بودند. در جزيره مجنون من به عنوان فرمانده محور در كنار مرتضي قرباني كه فرمانده لشكر پنج نصر بود و شهيد شوشتري كه جانشين مرتضي قرباني بود بودم. ما در سنگري كه در پد خندق بوديم و نيروهايمان را هدايت ميكرديم. يك روز كه از شروع عمليات گذشت، عراق به شدت روي منطقه فشار آورد. طوري شد كه ما فقط متكي به يك خاكريز و سيلبند بوديم. عراقيها هم مقداري از زمين و جادة بصره دستشان بود و با تانك مرتباً توپخانة نيروهاي ما را زير آتش ميگرفتند.
همان موقع غلامي و صفر احمدي شهيد شدند. وقتي سردار مرتضي قرباني خبر شهاددت شهيد غلامي را شنيد بدون اين كه به روي من بياورد كه چه اتفاقي افتاده رو كرد سمتم و گفت: چرا بچههاي شما اينطوري عمل ميكنن؟!
گفتم: چطوري؟
گفت: چه ميدونم! اون طور كه ما ميخواهيم نيستند...
متوجه منظورش نميشدم. نگو او ميخواست به اين طريق سر صحبت را باز كند و خبر شهادت شهيد احمدي را به من بدهد. ديدم خيلي آهسته ميگويد: فرمانده گردانتان، صفر احمدي شهيد شده!
منقلب شدم. خيلي حالم گرفته شد. بعدها فهميدم موقعيت شهادتش هم طوري بوده كه بچهها نتوانستند پيكرش را به عقب منتقل كنند و او ساليان سال در منطقه ماندگار شد. تا وقتي آنجا بوديم ما همچنان خط را داشتيم. وقتي شنيدم شهيد بهروزي برگشتهاند عقب، من هم رفتم عقب اما بعدها از قول بچهها شنيدم وقتي فشار روي پد خندق زياد شد، يكي از بچهها به نام سگوند كه برادرخانم سردار حشمت حسنزاده بود و در شجاعت و دليري بين رفقايش زبانزد بود به تنهايي ميايستد سر پد خندق و به همه ميگويد: شما برويد من ميمانم و يك تنه جلوي عراقيها را ميگيرم تا شما بتوانيد با قايق دور شويد. بچهها ميگفتند او ماند و آنقدر مقاومت كرد كه همان جا به شهادت رسيد.
بعد از عمليات خيبر باز هم همان جا بحث آموزش نظامي را پيگيري كرديد؟
بله. بعد از عمليات دوباره تيپ را بازسازي كرديم و آموزشها را از سر گرفتيم. با اين فرق كه عملياتهاي ديگري به نام راپل به آموزشهاي قبل اضافه كرديم. بعد در قسمتهايي از گتوند اردو زديم و نيروها را براي عمليات بعدي كه بدر نام داشت، آماده كرديم. همان موقع عزيزاني مثل حاج نعمتا... سعيدي هم به جمع تيپ امام حسن اضافه شد به قول شاعر: اندك اندك جمع مستان ميرسد.
حاج نعمتا... وقتي سپاه لرستان تشكيل شد، به عنوان مسئول عمليات سپاه لرستان انتخاب شد. او از شاگردان آيتالله مدني زماني كه به خرمآباد تبعيد شده بودند، بود و به خاطر حشر و نشري كه با ايشان داشتند، گرايشهاي مذهبي بالايي داشت. او از اولين فرماندههاي عمليات سپاه لرستان بود كه دوره دافوس را ديده و بعد از فارغالتحصيلي از اين دوره، درست زماني كه من وارد تيپ امام حسن شده بودم، وارد يكي از يگانهاي قرارگاه قدس شده بود. آمدن حاج نعمتالله كه از همشهريهاي من بود و از قبل او را ميشناختم و با او ارتباط داشتم روحيهام را خيلي بالا برده بود. يادم ميآمد وقتي كه ميخواستم براي سربازي تقسيم شوم قرار بود من به همراه سه، چهار نفر ديگر عازم كردستان شويم كه حاج نعمتالله به خاطر علاقهاي كه به من داشت نگذاشت به كردستان بروم! وقتي شنيدم اون نگذاشته به كردستان بروم رفتم و ناراحتيام را بهشان گفتم. چون آن زمان گروهك و ضدانقلاب در كردستان فعال بود دلم ميخواست همراه پاسدارها و بسيجيها به آنجا بروم. حاج نعمت ا... با شوخي و خنده دست به سرم كرد و بالاخره اجازه نداد بروم آنجا.
كمي هم از عمليات بدر برايمان بگوييد.
بدر عزيزان زيادي را از من گرفت. دوستاني كه ديگر هيچ كس نتوانست جاي خاليشان را برايم پر كند. حسن درويش به عنوان يك رزمنده عادي در بدر شركت كرد و در كمين افتاد. بعد هم در يك درگيري در همان كمين تير خورده و شهيد شد. حاج نعمتا... هم در يك هواپيماي ملخدار در منطقه بوده كه گلوه ميخورد و شهيد ميشود. ؟ افضل هم در بدر شهيد شد. حبيب شمايلي هم كه بعد از شهادت شهيد غلامي شده بود جانشين حاج حسين كلاهكج كه فرمانده تيپ بود، در بدر زخمي شد.
بعد از عمليات بدر، وقتي در پلاژ مشغول آموزش بوديم، يك روز حسين كلاهكج فرستاد دنبالم. رفتيم پادگان حميديه و ديديم او همه فرمانده گردانها را جمع كرده آنجا و با آنها كار دارد. محمدپور، سعيد نجار، محمد دزفولي كه مسئول ستاد بود، حميد بهمنباشي كه جانشين ستاد بود، احمد باعثي كه مسئول پشتيباني و تداركات تيپ بود و خيليهاي ديگر جمع بودند. آنجا گفتند با توجه به اين كه حبيب شمايلي مجروح شده و مشخص نيست كه كي برميگردد تيپ، تصميم گرفتهايم شما را به عنوان جانشين فرمانده تيپ معرفي كنيم!
مسئوليت سنگيني بود كه انتظارش را نداشتم. به هر حال مكلف بودم به اداي دين و پذيرفتنش.
تا كي در اين سمت مانديد؟
چند وقت بعد حبيب برگشت تيپ منتاه با همان پاي گچ گرفته و مجروح. فرمانده تيپ وقتي اوضاع حبيب را ديد و از قبل هم متوجه بود كه آمار جراحت و تلفات در فرماندهان بالاست تصميم گرفت هر دو نفرمان را در سمت جانشيني نگه دارد. حبيب شد جانشين اول فرمانده، من هم شدم جانشين دوم. تا زماني كه اوضاع جسمياش كاملاً بهبود پيدا كند، من در خدمت حبيب بودم. وقتي حبيب سر پا شد ديگر به حكم احترام و پيشكسوتي هيچ طوري نميتوانستم قبول كنم كه در يك رده و به عنوان جانشين فرمانده در معيت او باشم. اين شد كه علي رغم اصراري كه او داشت عذر تقصير خواستم و به حاج حسين كلاهكج گفتم كه مايلم برگردم آموزش.
بالاخره درخواستم مقبول افتاد و بعد از هفت، هشت ماه خدمت در سمت جانشيني تيپ برگشتم آموزش و تا نيمه دوم سال شصت و پنج كه فرمنده تيپ عوض شد همان جا بودم.
بعد از آقاي كلاهكج شهيد يزدان شدند فرمانده تيپ، درست است؟
بله. آقاي يزدان مدتي فرمانده تيپ امام حسن مجتبي(ع) بودند. تا وقتي كه تيپ مأموريتي گرفت به كردستان. ما هم در كردستان آموزشهاي كوهستاني خودمان را شروع كرديم و آمادة عمليات كربلاي يك در مهران شديم. وارد مهران شديم. يادم هست در مهران نزديك دروازة شهر در يك سنگر بوديم و همراه بچهها شام خورديم. بعد از شام كه كنسرو ماهي بود، يكي از بچههاي تيپ به نام مرتضي روحيان كه اهل ملاير بود، دنبال ظرفي ميگشت كه بتواند در آن آب بخورد. هر چه گشت چيزي پيدا نكرد و آخر سر قوطي خالي كنسرو را برداشت تا آب بخورد. بچهها بهش گفتند: فلاني اينطوري اذيت ميشوي، اين قوطي چرب حالت را بد ميكند!
او هم گفت: اي بابا، يكي دو ساعت عمر كه اين حرفها را ندارد! مريضي كدام است ديگر...
دقيقاً دو ساعت بعد خبر آوردند كه مرتضي شهيد شده است!
در مدتي كه شما در تيپ امام حسن مجتبي(ع) بوديد، بچههاي استان لرستان تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) را تأسيس كرده بودند، چرا شما به اين تيپ نرفتيد و به همشهريهايتان نپيوستيد؟
ببينيد، آن موقع به لحاظ عاطفي من آنقدر وابستة تيپ و نيروهاش شده بودم كه واقعاً دل كندن و جدا شدن از آن برايم آسان نبود. حتي يادم ميآيد كه مسئوليت تيپ 57 حضرت ابوالفضل هم چند مرتبه به صورت رسمي از من دعوت كردند كه به آن تيپ بروم اما حقيقتاً جدايي از بچههاي تيپ امام حسن برايم امكانپذير نبود. اصلاً بين آنها غريبي نميكردم. آنجا برايم نمادي از بهشت بود. هر كس از هر جاي ايران كه واردش ميشد انگار به طرز اعجابانگيزي طلسم ميشد و ديگر نميتوانست از آنجا دل بكند. با اين كه اين تيپ مال خوزستان بود اما رفتار و روحية مسئولين تيپ طوري بود كه همه احساس راحتي و خدمت ميكردند. جوّ معنوي تيپ هم بالا بود و همه نسبت به همديگر احساس برادري ميكردند. عراقي و اصفهاني و خوزستاني و لرستاني و تبريزي و ... ديگر فرق نميكرد!
چه كار كنيم كه نسل امروز بتوانند با روحيات و شرايط رزمندههاي ديروز پيوند بخورند؟
بايد با مكتوب كردن خاطرات، فداكاريها، شجاعتهاي شهدا و رزمندگان و در حقيقت با مكتوب كردن تاريخ جنگ براي آنها ميراث ارزشمندي به جا بگذاريم تا آنها با مطالعه صفحات اين تاريخ بتوانند فاصلههاي موجود بين اين نسلها را از بين ببرند. شايد باورتان نشود اما گفتن و نوشتن از شهدا و جنگ به نظرم به مراتب دشوارتر از جنگيدن با سلاح در برابر دشمن است. باسواد و بيسواد و شهري و روستايي فرق نداشت حتي خيلي از رزمندهها بودند كه دورة آموزش نظامي هم نديده بودند اما به خاطر شجاعت و قابليتهايي كه داشتند در جبهه ماندگار شده بودند اما، در كار فرهنگي در مورد جنگ پيدا كردن افرادي كه بتوانند قلم بزنند و حرف و پيغام شهدا را منتقل و ماندگار كنند خيلي سخت است. شايد اگر الان به يك نفر يا به يك رزمنده بگويي چهل مرتبه اين تپه را بگير و از آن برو بالا و پايين اين كار رو بكند و حتي يك صبح تا شب وقت صرف اين كار كند اما اگر يك كاغذ آچهار بگذاري جلوي همان فرد و به او بگويي يك مطلب يك صفحهاي از جنگ بنويس، او عاجز باشد و نتواند اين كار را بكند. من معتقدم ظارفتهاي كار فرهنگي و رزمندة جنگ نرم بودن به مراتب دشوارتر از آن زمان است. آن روزها اگر فرماندهاي شهيد ميشد، بلافاصله كس ديگري جايگزين ميشد و نميگذاشت پرچم رفيقش روي زمين بماند اما حالا اگر يك اهل قلم يا يك واقعهنويس جنگ را از دست بدهيم واقعاً جايگزينكردن فرد ديگري به سادگي ميسر نيست. اگر اين طور نبود مقام معظم رهبري بارها و بارها راجع به تهاجم فرهنگي، ناتوي فرهنگي و شبيخون فرهنگي تذكر نميدادند و توجه همه را به اين مفاهيم جلب نميكردند. پس ما به وسيلة زنده نگه داشتن ياد و خاطره هشت سال دفاع مقدس ميتوانيم جوانان اين نسل را واكسينه كنيم. نبايد بگذاريم آنها احساس بيهويتي و بيريشگي كنند.
چرا رزمندههاي ديروز با آن همه بيامكاناتي موفق و پيروز عملياتها بودند؟
اولين دليل علاقه و شيفتگيشان به حضرت امام(ره) بود. همه آنها كه ميجنگيدند، حاضر بودند شهيد شوند اما امام يك لحظه احساس نگراني و ناراحتي نكنند. علاقه به رهبر، علاقه به مقام ولايت و علاقه به اسلام و عزتش در كنار بيعلاقگي به مظاهر دنيا، از آنها نسل موفق و انقلابياي ساخته بود كه با همه وجود خودشان را وقف مملكت كرده بودند.
ببينيد جايي كه حضرت امام(ره) بارها ميفرمايند به جز مقاطعي از اسلام، هيچ دورهاي مردمي مثل مردم ما نداشته اند، ديگر ما چه كاره هستيم كه بخواهيم نظر بدهيم؟! وقتي تاريخ را مرور ميكنيم ميبينيم كه جز روزهاي جنگهايي مثل احد، بدر، حنين، خيبر و تبوك، و بعد هم قيام عاشورا و اصحاب امام حسين(ع)، ديگر كمتر با مردمي مواجه ميشويم كه جان و مالشان در طبق اخلاص ميگذارند و پيشكش اسلام ميكنند.
مردم ما هم در دوران انقلاب و جنگ همين كار را كردند و از همه دارايي مادي و معنويشان براي اسلام مايه گذاشتند. بچههاي ما هم تا آخرين قطرات خونشان امام را رها نكردند و مردانه ايستادند. ما چند مادر داشتيم كه چهار، پنج فرزندشان شهيد شد؟! وقتي مادر شهيد زينالدين كه مادر دو شهيد هستند ميگويند: اگر من به تعداد رگهاي بدنم فرزند داشتم، همهشان را فرداي امام و انقلاب و اسلام ميكردم. ديگر چه حجتي براي اين عشق و اخلاص ميشود آورد؟!
جنگ ما به تأسي از كربلا، سرخوردگي و شكست نداشت، درست برخلاف ساير جنگهاي دنيا كه پرس هستند از يأس و نااميدي و افسردگي. خانوادههاي شهدا به پيروي از حضرت زينب(س) در اين خون و خونريزيها چيزي جز زيبايي نديدند و حالا هم جزو سرزندهترين پايبندترين افراد به مباني انقلاب اسلامي هستند. رزمندههاي ديروز حتماً شبهاي عمليات و راز و نياز بچهها را به ياد ميآورند. حتي شوخيها و خندههاي بچهها رنگ و بوي عاشوايي داشت. با ديدن اين صحنهها ياد مزاح بريد همداني يا حبيببنمظاهر ميافتيم در شب عاشورا. آن موقع كه مست از وصال خداوند و ديدار با پيامبر به شوخي با همديگر ميپرداختند. تازه يك فرق اساسي هست بين شهداي ما و شهداي كربلا هست و آن هم اين كه آنها در ركاب امام معصوم جنگيدند و امام جايگاه آنها را در بهشت بهشان نشان داد و اصحاب ما تنها با اعتماد به حضرت امام و حقانيت او و راهش جهاد كردند و به سعادت رسيدند.
لحظاتي كه در گلزار شهدا قدم ميزنيد را به ياد بياوريد و حس و حال آنجا را با قبرستان مردگان مقايسه كنيد. خدا وكيلي اين دو حس مشترك است يا زمين تا آسمان توفير دارد؟! مويد اين حرف فرمايش حضرت امام است كه ميفرمايند: مزار اين شهدا، زيارتگاه عاشقان خواهد شد. واقعاً هر سال ميبينيم كه شور و حرارت اشتياق مردم براي زيارت مشهد و مدفن شهدا بيشتر از سال قبل ميشود. وقتي اين علاقه را در وجود آنها كه حتي در آن روزگار به دنيا نيامده بودند، ميبينيم، ميفهميم اين كار و اين عشق خدايي است و كار بشر نيست.
يادي از اولين جمعة اسفند هر سال كنيم و همايشي كه بازماندههاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) در پادگان شهيد غلامي برپا ميكنند و دور هم جمع ميشوند...
بله. اين قبيل تجمعات هم از بركات جنگ است. ما حديثي از امام صادق(ع) داريم كه ميفرمايند: «افرادي كه بيست سال با هم ارتباط دارند، به آنها صله رحم واجب ميشود» طبق اين فرمايش اين همايش و دور هم جمع شدن ساليانة بچهها به نوعي صله رحم محسوب ميشود. تأثيرات مثبت روحي و رواني اين نشست واقعاً تا روزها و ماهها همراهمان است و باعث ميشود خاطرات آن روزها تا مدتها در ياد و خاطرمان باشد.