امام حسنی ها 2

دکتر سید پیروز هویدا مرعشی

پشت چهره متواضع و معترضش حکایت های زیادی بود،الان ۱۱سالی میشه که از بریتانیا و شهر شفیلد برگشته،از خاطرات تحصیلش در شفیلد بریتانیا میگوید که ۸سال در سرزمینی بودیم با۸۰خانواده ایرانی و دیدارهای ماهانه ای که مارا متوجه اصالتمان می کرد،این روزها سرش خیلی شلوغ است اما بازهم دوران گذشته را فراموش نکرده،در مسجدسلیمان شهری که بریتانیا خوب میشناسدش بدنیا آمد اما چیز زیادی از آن بخاطر نمی آورد چون بزرگ شده آبادان و پالایشگاه سرنوشت ساز آن بوده،بچه درسخوانی بوده که با آغاز جنگ به تهران میاید و بعد از چندسال در تهران بودن سال۶۲ جز اولین دانشجویانی میشود که بعد از انقلاب فرهنگی به دانشگاه رفت و در متالوژی علم و صنعت مشغول تحصیل شد،هرچند که جنگ تحصیلات ۴ساله او را به پنج سال و نیم کشاند و چند باری هم در حین دانشگاه به جبهه سری می زد هم اکنون هم مشغول تدریس در دانشگاه امیر کبیر میباشد.

سال۶۴اولین اعزامش به جبهه با وساطت یکی از دوستانش به گردان ادوات تیپ ۱۵امام حسن مجتبی(ع)صورت گرفت و آن روزها را از دلچسب ترین و زیباترین روزهای زندگی اش می داند، سال۶۵ بود یعنی زمانی که پیر سفرکرده جبهه خواستار اعزام گسترده شده بود به سوی جبهه ها،روزهای سختی بود و حتی خمپاره های جنگ دوم جهانی هم به ایران نمی دادند،باید کسانی میامدند و آستین هایشان را بالا می زدند و کاری می کردند.چون شاخه تحصیلی اش ریخته گری بود مشغول فعالیت برای تولید خمپاره در یکی از کارخانه های مهمات سازی شد و میگوید روزهایی شد که حتی شب و روزش را هم متوجه نمی شد و تنها زمان غیرکاری اش شده بود زمان نماز خواندن و استراحت کردن.سال۶۷ هم از راه رسید بازهم هوای جبهه در سرش نسیمی به راه انداخت و این بار هم مدتی را بعنوان دیده بان به لشگر عاشورا اعزام شد.بهمن سال۶۷ بود که درسش تمام شد و دیگر جنگ هم تمام شده بود.

سال۶۹بود که کنکور خارج از کشورش را داد و سال۷۲ همراه همسرش به بریتانیا سفر کرد.8سالی درجزیره همیشه  بارانی در دانشگاه شفیلد درس خواند و بعد از آزمون دکترایش به سرزمین مادری برگشت.هرچند روزگار جنگ را دارد ورق می زند اما هنوز هم که هنوزه برایش جنگ و شب های سنگرهایی که خودش ساخت دلنشین است و دلنشین تر از آن برایش امام(ره)بوده و است،میگوید:مهم ترین چیزی که در امام (ره)دیدم این بود که به چیزی اعتقاد داشته و پای اعتقادش هم ماند.

از راست: داریوش صارمی،پیروز مرعشی،کیهان کرمانی

درس های تاریخ

 

عکس:سال۶۲پادگان شهید غلامی،مقر گردان ادوات

سال ۱۳۶۲ بود ۱۶سال سن داشتم  ، شور جوانی و سودای دفاع از وطن من را به پشت خاکریزهای جبهه هدایت کرد . چند ماهی بود که در میان بیایانهای جنوب از این سنگر به آن سنگر درآمد و شد بودم . موهایم بلند شده بود . به دو. دلیل ، یک اینکه اصلاً موی بلند را می پسندیدم و دوم اینکه در آن چند ماه فرصت رفتن به مرخصی و مرتب کردن و یا کوتاه کردن مو را نداشتم . با اجبار فرمانده که مادرم به طریقی باآن ارتباط برقرار کرده بود و از دل تنگی هایش سخن ها گفته بود . به مرخصی رفتم .از اتوبوس پیاده شدم برای رفتن به منزل می بایست مسیری را از میان شلوغ ترین خیابان شهرمان طی میکردم . از دور گروهی را مشاهده کردم که به میان جمعیت هحوم میبردنند و جوان های آراسته را به باد کتک می گرفتن. به من رسیدند . به خود آمدم دیدم موهای بلندم که حالا به روی شانه هایم ریخته بود در دستان مرد خشن و عصبی بود که با انواع توهین ها کشان کشان به سویی میبرد . تا آمدم ثابت کنم کی هستم از کجا آمده ام ، کتک را خورده بودم . آزرده و دل شکسته بسوی خانه راه افتادم ، حالا بعد از گذشت ۲۹سال از آن روزها ، زخم ترکشهای اصابت شده بر بدنم و همچنین نیش عقرب های که گاه به گاه در سنگر نمور نوازشم میدانند خوب شده ولی هنوز زخمهای آن رفتار ...... در اعماق وجودم خودنمایی می کند .

داریوش صارمی