گفتگو با عبدالله نورانی
برادران فروزنده، نعمتزاده، جلالي و شهيد حسن مشرفزاده كه از فعالان اين جلسات هفتگي بودند، آشنا شدم. چند وقت كه گذشت جريانات سياسي كشور بالا گرفت و فشار روي مردم زياد شد. بگير و ببندهاي زيادي دست و پا گير همهمان شده بود. ما هم كارهاي سياسيمان را از همان جلسات شروع كرديم. در پوشش آموزش قرآن در مساجدي مثل مسجد امام صادق(ع) كه آن موقعها به مسجد شيخ معروف شده بود، يك سري آموزشهاي نظامي به دوستان ميداديم. توي سالهاي 49 و 50 ساواك متوجه اين جريان شد و يك مرتبه ديديم ناغافل ريختند داخل مسجد و تعدادي از بچهها را گرفتند و بردند. خوشبختانه محمد جهانآرا و برادرش به موقع متوجه ورود ساواكيها به مسجد شدند و توانستند فرار كنند. سال 51 بود. برادر بزرگم وقتي متوجه شد به مسائل سياسي و انقلاب علاقمندم، كتابهايي از دكتر شريعتي يا بعضي از نويسندههاي ارزشي ديگر در اختيارم گذاشت كه با مطالعهشان نقطه عطفي در وجودم راه حركت به سمت انقلاب به وجود آمد. در همان سالها برادرم كه آن موقع در كارخانة ذوب آهن اصفهان كار ميكرد فعاليتهاي سياسياش را شروع كرده بود. من هم چند وقتي ميشد كه در منزل او بودم. وقتي ساواك او را دستگير كرد، مجبور شدم برگردم خرمشهر. او هم چند وقت بعد، وقتي آزاد شد، برگشت خرمشهر. همان موقع بود كه گروههاي مختلفي در مساجد خرمشهر تشكيل شده بود كه همر كدم در واقع هستههاي اوليه فعاليتهاي سياسي در خرمشهر محسوب ميشدند. من همراه شهيد عبدالرضا موسوي فرمانده دوم سپاه خرمشهر، شهيد حسن مشيريزاده و تعدادي ديگر از بچهها كه بعضيهايشان بعدها شهيد شدند، گروهي در كوي طالقاني تشكيل داديم و فعاليتهاي سياسيمان را در آنجا متمركز كرديم. عبدالرضا موسوي چون دانشجوي پزشكي دانشگاه جندي شاهپور اهواز بود با شخصيتهاي مذهبي، دانشجوها و بچههاي انقلابي زيادي در ارتباط بود. او از خيليها دعوت ميكرد كه براي سخنراني و روشنگري به خرمشهر بيايند. ماحصل اين جلسات سخنراني ميشد راهپيماييهايي كوچك و بزرگ در خرمشهر! در اين سخنرانيها و راهپيماييها اعلاميههاي حضرت امام(ره) تكثير ميشد.
سال 56 ساواك به خانهاي كه گروهمان در آن مستقر بود مشكوك شد و ريخت داخلش. قبل از ورود آنها همهمان خانه را ترككرده و متواري شده بوديم. قضيه آنقدر حساس بود كه مجبور شديم به تهران فرار كنيم و آنجا مدتي در ساختمانهاي نيمهكارهاي در يكي از خيابانهاي تهران مستقر شويم و كارهايمان را آنجا انجام دهيم. در رفت و آمدهايمان در تهران با گروهي به نام «سازمان فجر اسلام» آشنا شديم كه يك جورهايي وصل بودند به شهيد بهشتي. با مراودهاي كه با آنها پيدا كرديم به طور پنهاني به فعاليتهاي ضد رژيممان در تهران ادامه داديم. داشتيم آرام آرام براي نبرد مسلحانه آماده ميشديم كه سازمان لو رفت و دوباره مجبور شديم شبانه فرار كنيم و به ساختمانهاي نيمه كارة ديگري در يكي از محلات تهران پناه ببريم....
فجر پيروزي
انقلاب كه پيروز شد، مدتي در تهران ماندم. در اين مدت با دوستاني مثل حسن اجارهدار ـ كه بعدها جزو شهداي حزب جمهوري شد ـ و شهيد اصغر زماني آشنا شده بودم. حتي مدتي را هم در منزل شهيد زماني مخفي شده بودم. يكي از رزوها شهيد اجارهدار واسطه شد و ما را به شهيد بهشتي معرفي كرد. روزي كه رفتيم دفتر حزب جمهوري خدمت شهيد بهشتي، مقام معظم رهبري هم آنجا حضور داشتند. وقتي از وضعيت خرمشهر و فعاليتهاي سياسي و ضدرژيم گروههايمان گفتيم شهيد بهشتي حكمي دادند مبتني بر دستگيري ساواكيها و ارتشيهايي كه دستشان به خون مردم بيگناه آغشته بود. قرار بود بعد از دستگيري برايشان پروندهسازي كنيم و بفرستيمشان تهران تا در تهران دادگاهي شوند. به اين ترتيب بعد از برگشتمان به خرمشهر اولين هستههاي دادگاه انقلاب خرمشهر تشكيل شد. بعدها تصميم گرفته شد تا اين افراد در همان خرمشهر دادگاهي شوند.
چند وقت بعد همزمان با فرمان حضرت امام (ره) مبني بر تشكيل جهاد سازندگي، رفتم خدمت جهانآرا و در اين رابطه اعلام آمادگي كردم، ايشان هم پيشنهاد دادند كه مجموعه از بچهها را دور هم جمع كنيم و جهاد كارهايي زيادي در مناطق مختلف و غالباً محروم خرمشهر انجام داديم
داستان خلقعربيها در خرمشهر
بعد از پيروزي همه ميدانستند كه منافع امريكا در ايران از دست رفته است. به همين خاطر و در راستاي تقويت ته تمة درد پاهايشان، شروع كردند به تحريك مردم خوزستان از طريق مسائلي مثل قومي ـ قبيلهاي. آنها با تقويت و تجهيز «حزب تحرير عربستان» كه از قديم در خرمشهر فعال بود و در پي جدايي خوزستان از ايران و تشكيل يك ايالت مستقل بود، با اجير كردن عواملي كه قبلاً در عراق بودند و به طور مستقيم با حزب بعث در تماس بودند و همكاري ميكردند، به اين جريانات دامن ميزند. از اين طريق هستههي اوليه جريان خلق عرب در خوزستان و در خرمشهر شكل گرفت. همزمان با فعال شدن حزب تحرير بچههاي خرمشهر به سرپرستي جهانآرا تشكيلاتي تحت عنوان «كانون فرهنگي نظامي جوانان خرمشهر» را تأسيس كردند كه در واقع هدفش برخورد با عوامل ضدانقلابي بود كه در منطقه فعاليت ميكردند. بعد از فعال شدن حزب تجديد و بعد هم خلق عرب، آنها آمدند و در نزديكي ساختماني كه كانون آنجا مستقر بود، مكاني خريداري كردند و فعاليتهايشان را شروع كردند.
آنها ميتينگها، راهپيماييها و سخنرانيهاي زيادي تحت عنوان مطالبات خلق عرب در خرمشهر انجام دادند. عمدة اين راهپيماييها، راهپيماييهايي مسلحانه بود. از خرمشهر شروع كرده بودند و ميخواستند دامنة اين شلوغكاريها را به بقيه شهرهاي خرمشهر برسانند. در راهپيماييهايشان علناً تيراندازي ميكردند. عواملشان در عراق آموزش ميديدند و آن وقت ميآمدند در خوزستان خرابكاريهايي مثل مينگذاري انجام ميدادند. حتي يك بار كه مردم در مسجد جامع براي مراسمي جمع شده بودند، آمدند و نارنجكي در حياط مسجد انداختند و تعدادي را شهيد كردند. با اين كارها ميخواستند اعلام موجوديت كنند و به زغم خودشان با همراهي مردم عرب خوزستان بتوانند امتيازاتي از دولت تازه تأسيس و كشور بگيرند، اما جهانآرا با سازمانهي به موقع بچهها خيلي سريع توانست مقابل اين حركتها بايستد. البته در تمام اين مدت او با مسئولين كشور در تماس بود و گزارشهاي لازم را به آنها ميداد اما، ظاهراً شرايط آن روزها و سياست دولت مهندس بازگران به شيوهاي بود كه هيچ توجهي به اين قبيل مسائل نميشد. يادم هست يك بار آنقدر جهانآرا رفت و آمد و گفت كه باباجان، شيلات خرمشهر جاي حساسي است كه دائم دارد بمبگذاري ميشود، مسئولين بيايند و فكري به حالش بكنند. بعد از اين همه تقلا سخنگوي دولت كه آن زمان امير انتظام بود آمد خرمشهر تا نشستي با مردم، روحانيون و اهالي خرمشهر به حل و فصل مشكلات بپردازد اما متأسفانه در صخنرانياش صحبتهايي كرد كه عملاً نه تنها نظم و آرامش شهر را به هم ريخت بلكه با گفتن جملهاي با اين مضمون كه ما مردم عرب را به دريا ميريزيم باعث شد درگيري مسلحانه بين نيروهاي انقلابي و طرفداران خلق عرب در شهر به وجود بيايد و اين اعتراضي روزي به نام «چهارشنبه سياه» در خرمشهر را رقم زد.
اين حرفها هيچ كدام نتوانست تا بروز جنگ از مسائلي مثل انفجار لولههاي نفتي، مراكز اقتصادي و اداره بندر خرمشهر جلوگيري كند.
تحركات حزب بعث در مرز شلمچه به خوبي پيدا بود. عراقيها آمده بودند لب مرز و آرام آرام داشتند سنگرهايشان را تقويت ميكردند و سلاحهايش بيشتري لب مرز ميآوردند. تمام اين تحركات توسط جهانآرا به مسئولين گزارش داده ميشد اما متأسفانه آن را جدي نميگرفتند. تانكهاي زيادي لب مرز آرايش داده شد، از طريق مسافرهايي كه از كويت وارد شلمچه ميشدند و به ايران ميآمدند، ميشنيديم كه عراقيها نقشههاي شومي عليه ما و نقشه تعرض به ايران دارند. جهانآرا وقتي ديد از سمت فرماندهي كل قوا بنيصدر ملعون بخاري بنلد نميشود، خودش به سازماندهي بچههاي سپاه خرمشهر در پاسگاههاي مرزي پرداخت تا هم مراقب اوضاع مرز باشند و هم به نوعي جلوي تحركات نيروهاي ضدانقلابي كه از عراق به ايران ميآمدند، گرفته شود. قبل از اينكه جنگ به صورت كاملاً رسمي شروع شود موسي بختو و چند نفر ديگر از بچههاي سپاه خرمشهر و آقاجاري در مرز به شهادت رسيده بودند. 31 شهريور 59 كه شد، صدام با دو لشكر مكانيزه و يك تيپ مستقل از گارد رياست جمهوري كه نيروهاي ويژه داشت يورش ناجوانمردانهاي را به خرمشهر آغاز كردند و از چند جناح مختلف وارد شهر شدند. روزهاي اول با اين كه تجهيزات خاصي نداشتيم اما به شرايط مسلط بوديم اما با ورود نيروهاي زرهي در صحنه معادلهمان به هم ريخت و پاسگاههايمان به تصرف آنها درآمد. آن روزها بچهها در گروههاي شش، هفت و هشت نفره به دفاع از جادة اهواز ـ خرمشهر، گمرك و بندر خرمشهر ميپرداختند. ما پنج برادر بوديم. غلامرضا، رسول، عبدا... (من)، محمد و محمود كه همگيمان در جبهه بوديم. پدرم آدم متدين و مذهبياي بود. پدربزرگم در شهر خودمان معلم قرآن بود. داشتن خانوادهاي با اين خصوصيات باعث شده بود همه ما عرق مذهبي و انقلابي داشته باشيم. با اين احتساب چند روز قبل از شروع رسمي جنگ كه با عراقيها درگير بوديم، چهل و پنج روز جانانه مقاومت كرديم اما بعد شهر سقوط كرد. بعدها وقتي در عمليات طريقالقدس فرمانده لشكر 3 زرهي عراق به اسارت درآمد، با او صحبت ميكردم و شنيدم كه گفت عليرغم اين كه ما آن روزها تجهيزات و نيروهاي ورزيدة زيادي داشتيم اما چون به خرمشهر آشنايي نداشتيم، تلفات سنگيني در آن 45 روز داديم.
بعد از سقوط شمار خرمشهر، در كوت شيخ كه قسمت جنوبي آن بود مستقر شديم و نوزده ماه در خط پدافنديمان مانديم در مقابل عراقيها مقاومت كرديم. وقتي خرمشهر سقوط كرد، همسر غلامرضا به عنوان جنگزده در شيراز ساكن بود. فرزند تازه به دنيا آمدهشان بعد از چند وقت دچار مشكل شد و دكترها گفتند كه دچار فلج شده است. همسر غلامرضا هر چه به او اصرار ميكند كه لااقل بيايد و بچهاش را ببيند اما او قبول نميكند. بعد همسرش پنهاني با جهانآرا تماس ميگيرد و از او خواهش ميكند كه غلامرضا امر كند كه به ديدن خانوادهاش برود. جهانآرا هم همين كار را ميكند و اما وقتي غلامرضا راه ميافتاد سمت شيراز، ماشينش در جادة آبادان ماهشهر در تاريكي متوجه ايست بچههاي نميشود و آنها اشتباهاً به سمتش تيراندازي ميكنند و غلام رضا به اين ترتيب شهيد ميشود. يكي ديگر از برادرها هم (كدام؟) بعد از سقوط خرمشهر در درگيريهايي كه در كوت شيخ بود، تير به قلبش ميخورد و شهيد ميشود.
در عمليات طريقالقدس برادرم محمد هم به شدت زخمي شده بود. البته اين اولين مرتبهاي نبود كه او زخمي ميشد. دفعة قبل در مقاومت خرمشهر يك مرتبه سر يك كوچه ميايستد و بدون اين كه جايش را عوض كند يازده گلوله آرپيجي شليك ميكند. همان موقع هم يك تكتيرانداز گلولة آرپيجياش را نشانه ميگيرد و ميزند اما خوشبختانه حالت ايستادن محمد در كنج ديوار كوچه طوري بوده كه گلوله پشت ديوار منفجر ميشود و او فقط يكي از چشمهايش را از دست ميدهد و كتفش كنده ميشود. اما در عمليات طريقالقدس كه فرمانده گردان اعزامي از خرمشهر بود، نزديك پل سابله، چند تير از يك رگبار بهش ميخورد و تا مدت شش ماه قطع نخاع ميشود. يك تير هم ميخورد به مثانهاش و بدجوري اذيتش ميكند.
در فاصلهاي كه محمد جهانآرا شهيد شد و عبدالرضا موسوي شد فرمانده سپاه، من جانشين شهيد موسوي شدم. وقتي قرار شد در بخشي از عمليات بيتالمقدس خرمشهر پس گرفته شود، دلم ميخواست از نيروهاي بومي خرمشهر استفاده كنم. در جلسهاي كه با حضور سرداران حسن باقري، غلامعلي رشيد و شهيد عبدالرضا موسوي و بنده تشكيل شد، از آنها خواستيم تا فرصتي به ما بدهند تا ما بتوانيم توانمان را بررسي كنيم و بعد از آن اعلام موجوديت كنيم. بعد از بررسي متوجه شديم بچههاي سپاه خرمشهر كادر بسيار توانمندي هستند كه توانايي ادارة يك تيپ را دارند و فقط با مشكل نيروي انساني مواجه هستند. در جلسه بعدي خدمت شهيد حسن باقري عرض كرديم كه در صورتي كه شما نيروي انساني ما را تأمين كنيد ما توانايي تشكيل يك تيپ را داريم. ايشان هم بلافاصله پذيرفتند و تقريباً يك ماه قبل از شروع سال 61، ما اعلام آمادگي كامل كرديم. آنها هم قول دادند كه نيرو و تجهيزات مورد نظرمان را به زودي مهيا كنند. آن روزها سپاه خرمشهر همراه سپاه ماهشهر تيپ 46 فجر را تشكيل داده بود.
فرماندهان به قولهايي كه داده بودند وفا كردند و با در اختيار گذاشتن نيرو و تجهيزات كافي، بعد از عمليات فتحالمبين و قبل از بيتالمقدس كمك به تأسيس «تيپ 22 بدر» تحت نظر قرارگاه نصر كردند. محلي نزديك دارخوين براي استقرار تيپ در نظر گرفته شد اما قرارگاه تاكتيكيمان در منطقه روستايي سلمانيه در حاشيه كارون جايي كه يكي از پلهاي عمليات بيتالمقدس در نزديكياش احداث شد، بود.
عبدالرضا موسوي فرمانده سپاه خرمشهر بود و قاعدتاً ميبايست فرماندهي تيپ جديد يعني تيپ 22 بدر بر عهدة ايشان باشد اما، ايشان با اصرار از من خواست كه من اين مسئوليت را بر عهده بگيرم. من زير بار نميرفتم. هر چه بود او فرمانده بود و در جايگاه بالاتري نسبت به من قرار داشت. هر چه گفتم شما فرماندهي تيپ را بپذير منن هم قول ميدهم كه كما فيالسابق به عنوان معاون در ركابتان باشم قبول نكرد كه نكرد و در عوض گفت شما فرمانده تيپ باش، من هم قول ميدهم كه در كنارت باشم و تنهايت نگذارم. پذيرش مسئوليت جديد بر من تكليف شد. سيدعلي امجدي هم شد معاونم. معاون دوم هم شد شهيد ارجحي. فرمانده اطلاعات ـ عمليات محمد فرزونده، پشتيباني بهمن اينانلو، طرح و عمليات هم خودم بودم.
با همين وضعيت و با استعداد شش گردان كه دو تايش گردان امام محمدباقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) بودند و از نيروهاي خرمآباد به ما مأمور شده بودند وارد مرحله اول عمليات بيت المقدس شديم. با عبور از رودخانه كارون از سمت همان روستاي سلمانيه با شناساييهايي كه از قبل انجام داده و محورهايي كه تعيين كرده بوديم، خودمان را به جادة آسفالت اهواز ـ خرمشهر رسانديم و بعد از تثبيت اوضاع به سمت خرمشهر حركت كرديم. بچهها براي بازپسگيري خرمشهر كه شهر خودشان بود هيجان و انگيزه زيادي داشتندو عليرغم اين كه تا آن موقع عموماً جنگ شهري و چريكي كرده بودند و غير از حضور يكي دو گردان در طريقا لقدس و فتحالمبين بقيه تجربه جنگ باز در دشت و خاكريز نداشتند اما، خوش درخشيدند. با اين حال، يكي ، دو كيلومتري جاده هوا رو به روشني رفت و بخشي از نيروها زمينگير شدند. بيشتر تلفات هم متوجه فرمانده گردان و گروهانهايمان شده بود كه جلوي نيروهاي بودند و اكثراً شهيد و زخمي شدند. ظاهراً اين پيش تراولي از شدت اشتياق فراوان آانها براي تصرف خرمشهر بود!
در مرحله اول تيپ آنقدر لطمه ديد كه ديگر در آن فرصت محدود ـ يعني فاصلة بين مرحله اول و مرحله دوم عمليات ـ نتوانست سرپا شود و به ادامة عمليات برسد. در مرحلة سوم با اضافه شدن يك گردان ديگر، نتوانستيم تيپ را بازسازي كنيم و به عمليات برسيم. دوباره مأموريت تيپ اين بود كه خودمان را به جاده اهواز ـ خرمشهر كه حالا با آن پنج كيلومتر فاصله داشتيم ـ برسانيم. خوشبختانه توانستيم خودمان را تا نزديكي نهر عرايض برسانيم و آنجا مستقر شويم و خط پدافندي بسازيم. در مرحله چهارم عمليات كه منجر به آزادسازي خرمشهر شد، شهيد باقري از من خواست كه بيايم و بررسي كنم و ببينم ميتوانيم از طريق كوت شيخ نفوذي داشته باشيم يا نه. بعد از بررسيهاي لازم به ايشان اعلام كردم كه با توجه به استعداد و آرايش نيروهاي دشمن عملاً امكان عبور از رودخانه و درگير شدن با دشمني كه در ساحل رودخانه مستقر شده نيست. ايشان پذيرفتند اما گفتند كه در هر حال ما آماده باشيم كه اگر لازم شد، بتوانيم خودمان را به آب بزنيم. صبح روز دوم خرداد 61، ساعت تقريباً پنج صبح بود كه شهيد باقري از من خواست از سمت كوت شيخ بروم و اوضاع را بررسي كنم. با يكي از بچهها راه افتاديم سمت كوت شيخ. هوا كه روشن شد رفتم روي پشت بام يكي از ساختمانها و با دوربين منطقه را بررسي كردم. شهر آرام بود. بدون هيچ تحرك و جنب و جوشي از سمت دشمن. برگشتم پايين و با بيسيم اوضاع را گزارش كردم. در همان حال يك مرتبه يك خمپاره شصت خورد وسط حياط آن خانه و من به شدت از ناحيه روده و شكم مجروح شدم. وضعيتم بسيار بحراني بود. بعدها پزشك معالجم گفت: من واقعاً هيچ اميدي به زنده ماندن شما نداشتم!
حالم خيلي بد بود. سريع به بيمارستان منتقلم كردند. با همان نيم چه رمقي كه داشتم در يك يادداشت كوچك فرماندهي تيپ را سپردم به منصور فروزنده. او هم مأموريتي كه شهيد باقري به ما داده بود را به بهترين نحو ممكن انجام داد.
تركشهايي كه در ريه و شكمم خورده بود، آنقدر اوضاعام را به هم ريخته بود كه كوچكترين حركتي نميتوانستم انجام بدهم. با اين حال آرام و قرار نداشتم و دلم تاب يك جاماندن نداشت. روزي كه احساس كردم ميتوانم روي پاهايم بايستم برگشتم خرمشهر. تا قبل از آزادسازي خرمشهر همسر، پدر، مادر، خواهر و دامادمان را در يك مرغداري در جزيرة مينو اسكان داده بودم. مادرم تا روزهاي آخري كه خرمشهر داشت سقوط ميكرد حاضر نشده بود شهر را ترك كند. حالا هم كه خرمشهر آزاد شده بود، ديگر چيزي از شهر باقي نمانده بود!
نميدانستم به كدام يگان بروم و چه كار كنم فقط ميدانستم كه طاقت دور ماندن از جبهه را ندارم. رفتم پيش محمد فروزنده كه آن زمان استاندار خوزستان بود. او گفت: با توجه به مشكلات و وضعيت نامناسب جسميات فعلاً نميتواني بروي خط بمان همين جا و در كنار يكي ديگر از بچهها فرمانداري خرمشهر را راهاندازي كن. قرار شد در كسوت معاون فرماندار خرمشهر، به شهر برگردم. قرار بود به مردم جنگزدهاي كه ميخواستند وارد خرمشهر شوند و بقاياي خانه زندگيشان را بردارند كمك كنيم يا رزمندههايي كه عموماً بقاياي تيپ 22 بدر بودند و در گمرك خط پدافندي داشتند، پشتيباني كنيم. تيپ 22 بدر آن موقع به دليل تلفات سنگيني كه داده بود، شاكلة اصلياش را از دست داده بود و چون پشتيباني هر تيپ توسط استان و شهرستان خودش است و تيپ 22 بدر از طرف خرمشهر در اشغال، پشتيبانياي نميشد، منحل شده بود. نزديك ده ماه در فرمانداري خدمت كردم؛ اما عليرغم اوضاع مناسب جسمياش دلم هواي جبه داشت. نزديك عمليات والفجر مقدماتي بود و من ميخواستم هر طور كه شده در عمليات شركت كنم...
با اصرار زياد از محمد فرزونده خواستم كه اجازه بدهد مجدداً برگردم به كار رزمي قبليام. او ابتدا قبول نميكرد اما وقتي تمايل زيادم را ديد بالاخره پذيرفت. رفتم بسيج منطقه هشت و خودم را معرفي كرد. آنها هم نامهاي دادند دستم و مرا معرفي كردند به تيپ امام حسن مجتبي(ع).
در نمازم خم ابروي تو در ياد آمد
وقتي وارد تيپ امام حسن مجتبي(ع) شدم، فرماندهي تيپ بر عهدة شهيد حسن درويش بود. با تيپ در عمليات والفجر مقدماتي شركت كردم. حين عمليات دستور عقبنشيني دادند. به عنوان آخرين نفرات در حال برگشت بودم كه بعد از يك تعقيب و گريز در كانال وقتي داشتم از كانال بالا ميآمدم و سوار ماشيني كه در آن نزديكي بود، ميشدم، يك نفربر عراقي كه ديد خوبي روي ما داشت گلولهاي حوالة ماشينمان كرد كه به پشت ماشين اصابت كرد و تركشهايش به ريه و پهلويم خورد. ميزان جراحتم به حدي بود كه ميبايست حتماً مدتي تحت نظر پزشك باشم و استراحت كنم.
وقتي بعد از مدتي دوباره برگشتم تيپ، تيپ در هتل آبادان مستقر و حسن درويش به شهادت رسيده بود. شهيد غلامي فرمانده تيپ و شهيد عبدالعلي بهروزي هم شده بود معاونش. شهيد حبيب شمايلي مسئول عمليات و حشمت حسنزاده مسئول اطلاعات شده بود. به من پيشنهاد شد كه جاي حشمت حسنزاده، مسئوليت اطلاعات را بر عهده بگيرم تا او به كار ديگري برسد. نپذيرفتم و گفتم حاضرم به عنوان معاون آقاي حسنزاده در خدمت تيپ باشم.
در عمليات خيبر، به عنوان جانشين اطلاعات عمليات همراه تيپ بودم. بعد از عمليات تفكيك خطوط عمليات كه صورت گرفت حفاظت و مراقبت از مجنون در آبراهها بر عهدة تيپ قرار گرفت. در محور شط علي مانديم و گروهانهايي كه در خط بودند را پشتيباني كرديم.
قبل از شروع عمليات بدر شده بودم جانشين طرح عمليات يعني جانشين حاج نعمت سعيدي. خدا رحمت كند او را. حاج نعمت شخصيت برجستهاي داشت. هر كس با هر شرح حالي در اولين برخورد جذوبش ميشد. آنقدر او متواضع و فروتن بود كه در همان ديدار اول احساس ميكرديم مدتهاست ميشناسيمش. گاهي پيش ميآمد كه تا ساعت دو يا سه نيمه شب مينشستيم كنار هم و با هم صحبت ميكرديم. بخشي از حرفهايمان مربوط به جنگ بود و برخي ديگر مربوط به مسائل شخصي و خانوادگيمان. زماني كه شهيد مدني به خرمآباد تبعيد ميشوند، پدر حاج نعمت دست پسر نوجوانش را ميگيرد و ميبرد محضر ايشان و از شهيد مدني ميخواهد بحث تربيت معنوي اين نوجوان را برعهده بگيرد. ايشان هم ميپذيرند و به همين دليل حاج نعمت رابطة نزديكي با شهيد مدني پيدا ميكند.
شب عمليات بدر، بين من و حاج نعمت سر اين كه چه كسي در عمليات شركت كند بگو مگويي درگرفت. او گفت شما بايد در «بُن» مستقر شوي و مسئوليت آنجا را بر عهده بگيري. بن جايي در هور و در سه، چهار كيلومتري خط بود كه گردانها و نيروها يا زخميهايي كه براي انتقال از خط در نظر گرفته بودند، ميآمدند آنجا و از آنجا به مكانهاي مورد نظر منتقل ميشدند. من هم ميگفتم كه من نميروم آنجا و ميخواهم بروم خط. وقتي حاج نعمت ديد هيچ طوري زير بار نميروم گفت اين حرف من نيست و حبيب شمايلي اين طور خواسته. چيزي نگفتم. وقت نماز شده بود. هنوز از دستش دلخور بودم. پشت سر روحاني تيپ كه حاج حميد وليپور بود صف بستيم. حاج نعمت كنارم ايستاده بود. قامت كه بستيم متوجه شدم دارد آرام آرام اشك ميريزد. يك لحظه به حال خوش معنوياي كه پيدا كرده بود، غبطه خوردم. از ركوع كه بلند شديم، ديدم گرية زمزمه مانندش شدت گرفت و تبديل شد به هق هق. تا نماز تمام شود يك لحظه صداي هق هق گريهاش كه ديگر شبيه ناله شده بود، نيفتاد. سلام را كه داديم ديدم به كف دستش زد روي پيشانياش. نميدانستم چه اتفاقي برايش اتفاده كه اينطوري ميكند. قبلاً به دفعات گريه كردنش را حين نماز شب خواندنش ديه بودم اما، هيچ موقع اين قدر بيتاب و بيقرار نديده بودمش. نه آن موقع و نه بعدتر جرئت نكردم از او بپرسم كه چه اتفاقي حين نماز برايش افتاد كه باعث شد آنقدر سوزناك گريه كند و بعد هم محكم به پيشانياش بكوبد!
صبح فردا، ساعت هشت و نيم، توي بنهور بوديم كه ديدم يك قايق عاشورا با پيكر سه، چهار شهيد آمد. چيز غيرطبيعياي نبود. هر بار كه شهدا را ميآوردند، ميرفتيم جلو و اسم و رسمشان را ميپرسيديم و ... اما نميدانم چرا همان لحظه اول كه چشمم به آن قايق افتاد دلم هري ريخت پايين. انگار ميدانستم كه شهداي داخل اين قايق غريبه نيستند. سريع خودم را رساندم به سكاني و پرسيدم: اينا كي هستن؟ روي شهدا را با پتو پوشانده بودند. يكي از نيروها پتو را زد كنار گفت: سعيديه...
گفتم: حاج نعمت؟
گفت: بله....
خيلي بهم سخت گذشت. در اين مدت خيلي با حاج نعمت اخت شده بودم. با هم ميخوابيديم، با هم بيدار ميشديم، با هم غذا ميخورديم، با هم ميرفتيم سر جلسه، با هم ميرفتيم توي خط؛ شوخيهايمان، خندهمان، گريهمان، نشست و برخاستمان با هم بود. خيلي سخت بود كه حالا من بمانم و او برود. با حال زار و نزار پرسيدم آن يكي كيه؟
گفت: علياكبر افضل... آن يكي هم احمد مؤمن است...
ميدانستم داغهايي كه امروز دشمن بر دلم گذاشت، تا آخر عمرم صاف نميشود. حالم دست خودم نبود...
برادرم حاج محمد آن موقع گردان 9 نيروي دريايي بود. از طرف نيروي دريايي در اهواز يك خانه داده بودند به او. هر دو تايمان خانوادههايمان را برديم آنجا. محمد گفت عبدالله بيا با هم يك جا باشيم توي يگان. كه وقتي يكي از ما برميگردد بتواند به مسائل خانه و بچهها رسيدگي كند. ديدم پيشنهاد خوبي است. از طرف ديگر ديگر هم آنقدر دوستان و رفقاي زيادي توي تيپ از دست داده بودم كه ديگر آنجا ماندن برايم سخت بود. هر جا كه ميرفتم جاي خايلي يكي از آنها توي ذوق ميزد و اذيتم ميكرد. آخرين حضور در محور جزيره مجنون، جانشين طرح عمليات بود. رفتم قرارگاه 9، واحد عمليات. ياد عمليات خيبر كه ميافتادم صحنه آخرين برخوردم با شهيد غلامي برابر چشمهايم جان ميگرفت. آمد و نگاهي به من انداخت و گفت: چه خبر عبدالله؟
گفتم: عراقيها هفتصد متري ما روي زمين خوابيدهاند. از طرف الصخره آمده و زمينگير شدهاند. تانكها و نفربرهايشان هم كمي عقبتر از خودشان است.
از اين كه تحركي صورت نميگيرد ناراحت بودم. دلم ميخواست حالا كه عراقيها در تيررس ما هستند، آتش رويشان بريزيم و همهشان را عقب بزنيم. شهيد غلامي با متانت گفت: فعلاً مهمات نداريم، بگذار مهمات بيايد، انشاءالله همين كار را ميكنميم. بعد از قدري صحبت رفتم سمت دوشكايي كه آخر خط ما داشت كار ميكرد. هنوز خيلي دور نشده بودم كه يك خمپاره صاف آمد و خورد وسط شهيد غلامي و دو، سه تا از بچهها كه كنارش بودند. به فاصلة ده دقيقه خبر آوردند كه براي عبدالعلي بهروزي هم دقيقاً همين اتفاق افتاده و در جزيره مجنون و در محوطهاي كه هيچ پوششي نداشت، به شهادت رسيده بود. توي همين فاصله رفته بودم پيش بهروزي تا براي مراسم سالگرد شهادت برادرم رسول از او مرخصي بگيرم. او هم بدون معطلي گفته بود برو. وقتي داشتم از پيش او برميگشتم متوجه بمباران منطقه شدم اما راستش فكرش را هم نميتوانستم بكنم كه در اين فرصت كوتاه به شهادت رسيده. بعدها بچهها گفتند كه حميد شمايلي، خداداد اندامي، مرتضي روحيان و تعدادي ديگر از دوستان نزديكم همراه بهروزي شهيد شدهاند.
حرف پاياني
حالا بعد از گذشت سالها از پايان جنگ وقتي در همايش سالانه بازماندگان تيپ امام حسن مجتبي(ع) چشم در چشم همرزمان ديروز ميشوم، نواي حزين ترانهاي روي لبهايم جان ميگيرد. ترانهاي كه انگار چكيده سالهاي خون و خطر جنگ است نميدانم امسال براي چندمين بار زمزمه ميكنم كه:
راهي بس داراز پيموده پاي خستهام
آري چنان است و گويي هنوز اندر خم يك كوچهام
باري و من دل بريده از تلالؤ شب نواز اختري
يا سوسوي كم فروغ ستارهاي
در هفت آسمان بيكران و راه بيسرانجام نرفتهاي
همچنان پيش ميروم با پاي برهنه شولا به دوش
زخم خورده لب گزيده به دندان ساكت و خموش
پيچ و خم تلخ روز را وانهاده پشت سر
اندر سراب شب گر گرفته از هزار تشويش و اضطراب
همچنان خراب پيش ميروم
گام در گام راه ميروم
آري راه ميروم
كاش آسمان ميباريد
كاش آسمان ميباريد