گفتگوا سردار محمد جواد اسلامی
كلاس اول ابتدايي را در مدرسه مهرگان كه پشت دادگستري بود گذراندم. دوم تا پنجم ابتدايي را هم در دبستان استقامت كه دبستاني متعلق به خانواده علماي آبادان بود و گرايشات مذهبي داشت، طي كردم. براي گذراندن دوران راهنمايي به مدرسه انصاري كه آنجا هم مدرسهاي مذهي و مديرش آقاي دكتر شهابي بود رفتم. با توجه عقبه مذهبياي كه در خانواده داشتم، در مدرسه به عنوان چهره فرهنگي و فعال شناخته ميشدم. از همان موقع بود كه آموزش قرآن و حديث را به همكلاسيهايم شروع كردم. مسجد جامع موسيبنجعفر(ع) كه به مسجد بهبهانيها معروف بود، كتابخانهاي داشت به نام حضرت وليعصر(عج) كه من عضوش بودم. جداي حضور در اين مسجد و مسجد صاحبالزمان، در فعاليتهاي فرهنگي حسينيه اصفهانيها كه بعدها به نام حسينيه امام خميني تغيير كرد، شركت ميكردم. غير از مجالسي كه پدر در منزل برگزار ميكرد اساتيدي مثل آقاي رشيديان و آقاي كياوش در مساجد مختلف كلاس درس اخلاق و قرآن ميگذاشتند. ما هم جزو طرفداران پر و پا قرص اين جلسات بوديم؛ البته حضور در اين جلسات در ايام محرم و صفر خيلي پررنگتر از بقيه ماهها بود. آن روزها حضراتي مانند آيتا... مكارم شيرازي و آيتا... جعفر سبحاني كه از بزرگان حوزه بودند به اروندكنار ميآمدند و در مجلس مرحوم پدرم به منبر ميرفتند.
تظاهرات لين يك آبادان
شركت در مجالس اينچنيني و مؤانست با دوستاني كه مرتباً با علماي بزرگ و مراجع عاليقدر كشور مراوده داشتند، باعث شد خيلي زودتر از بعضي هم سن و سالهايم نسبت به مسائل اطرافم آگاهي پيدا كنم. از سر همين آگاهيها اولين حضورم در تظاهرات انقلابي، در سال 56 و در لين يك آبادان رقم خورد آن روز با دوستانم كه سرجمع پانزده الي بيست نفر ميشديم جمع شديم وسط خيابان و شروع كرديم به مرگ بر شاه گفتن! (از اين تعداد بعدها در جنگ نزديك ده نفرشان به شهادت رسيدند كه فقط پنج نفرشان از رفقاي خودم بودند) كاسبهاي لين يك شروع كردند به فحش دادن و بد و بيراه گفتن. به نظرشان اينكه تعدادي جوان و نوجوان بيايند وسط خيابان و شروع كنند به مرگ بر شاه گفتن در حقيقت مرتكب يك كار خطرناك و يك بيعقلي تمام عيار شدهاند و براي آنها هم دردسر درست كردهاند.
هر چه به سال 57 نزديكتر ميشديم اين راهپيماييها قدرت بيشتري ميگرفت. در يكي از اين تظاهراتها كه يك روز قبل از اربعين در خيابان زند آبادان با همراهي مرحوم حجتالاسلام دهدشتي و آقاي محدث انجام شد، جمعيت با نيروهاي گاردي درگير شدند و نزديك هفت هشت نفر در تيراندازي شهيد شدند كه از اين بين سه چهار نفرشان خانم بودند. به محض بلندشدن سر و صدا از خيابان زند مردمي كه در خيابانهاي مجاور بودند ريختند داخل اين خيابان و چادرهاي خوني اين خانمهاي شهيد را زدند سر چوب و همراه با پرچمهاي سياه امام حسين(ع) گرفتنند سر دستشان و شور و حال خاصي به راهپيمايي دادند.
كمكم بحث حكومت نظامي مطرح شد. آبادان هم جزو شهرهايي بود كه در ساعتهاي خاصي حكومت نظامي در آن برقرار بود؛ اما با وجود همه اين فشارها و محدوديتها باز مردم ساكت ننشستند و تا پيروزي انقلاب اسلامي دست از خواستههايشان برنداشتند.
نخستين فعاليتهاي انقلابيام
انقلاب اسلامي كه پيروز شد اولين حركت سازمان تشكيل كميته انقلاب اسلامي بود. كميته آبادان در منزل بزرگي كه براي تفرج شاه در آبادان ساخته بودند، تشكيل شد. چون پلاك اين خانه 48 بود آنجا معروف شد به كميته 48. در مدرسه هم انجمن اسلامي دانشآموزان قوت گرفت؛ به طوري كه اعضاي انجمن اسلامي با دانشجويان انقلابي دانشكده نفت آبادان هماهنگ بودند و در بيشتر فعاليتهايشان با هم همكاري ميكردند. من كه از قبل از انقلاب با وجود جوّ خفقاني كه در مدرسه بود، مصرانه به كار تكثير و توزيع اعلاميههاي حضرت امام مشغول بودم، حالا با فراغت بال و آزادي عمل ميتوانستم در مدرسه فعاليتهاي فرهنگي و انقلابيام را دنبال كنم و اين در حالي بود كه در كنار اين كارها مرتب در كميته 48 تردد داشتم.
آبادان به دليل اينكه فاصله زيادي با عراق نداشت، محل مناسبي براي طاغوتيها و شاه دوستهايي بود كه قصد متواري شدن داشتند. آنها خيلي راحت ميآمدند، درخانههاي آبادان پنهان ميشدند، بار و بنهشان را برميداشتند و با كمك قايق ميرفتند آن طرف آب! اين طور مواقع فعاليت بچههاي كميته براي دستگيري اين عوامل فراري شدت ميگرفت. همزمان و بعد از اين جريانات، انقلاب اتفاقهاي مختلف زيادي را تجربه ميكرد. انتساب مهدي بازرگان به نخستوزيري، شهادت شهيد مطهري، شهادت سپهبد قرني و بعد هم قضيه خلق عربي كه نميگذاشت يك ليوان آب خوش از گلوي خوزستانيها پايين برود، تنها بخشي از اين رخدادها بود. اما اين قضايا بيشتر از هر جاي ديگر در خرمشهر ملموس بود. چون خرمشهر با عراق مرز خاكي داشت، باعث ميشد از عراق اسلحه و مزدوران خرابكار زيادي وارد كشور شود. از طرف ديگر وجود شيخ شبير به عنوان حامي بحث خلق عرب و استاندار خائني به نام مدني سبب شد خلق عربيها در خرمشهر بيشتر از هر جاي ديگر بتازند و با ايجاد انفجارات ريز و درشت آسايش را از اهالي شهر سلب كنند. كمكم گستاخي خلق عرب به جايي رسيد كه در مسجد جامع خرمشهر نارنجكي انداختند و تعدادي از نمازگزاران را شهيد و زخمي كردند. البته به غير از مسجد جامع در بازارچه سيف مينگذاريهايي كردند و تعدادي از مردم حاضر در آنجا را نيز زخمي و شهيد كردند.
سپاه آبادان در سال 58 كه تشكيل شد، شدم ذخيرهاش. يادش بخير! روزها ميرفتم دبيرستان و شبها تا صبح در سپاه ميماندم. آن ايام اوج انفجارهاي لولههاي نفتي آبادان بود بچههاي سپاه از هيچ تلاشي براي جلوگيري، مهار و كنترل اين انفجارها دريغ نميكردند. شهريور همان سال فعاليتهايم با سپاه خيلي جديتر شد تا آنجا كه سپاه در آبادان يك دوره آموزشي دو هفتهاي با مربيگري مسعود اسلامي كه از افسران انقلابي هوانيروز بود، برايمان گذاشت.
آمادة خدمت بوديم
خرداد 59 سوم دبيرستان را تمام كردم. چند وقت بعد خبر رسيد كه عراق به يكي از پاسگاههاي مرزي شلمچه هجوم برده و دو نفر از بچههايش را به نام موسي بختو و فرهان اسدي شهيد كردهاند. اين دو نفر از پاسدارهاي عربالاصل خوزستان بودند كه شهادت مظلومانهشان موجي از عصبانيت و ناراحتي در مردم و به ويژه بچههاي سپاه خرمشهر به وجود آورد.
چند وقت بعد وقتي در شهريور 59 مجدداً در پاسگاه مؤمني شلمچه انفجاراتي رخ داد، به فرمانده عمليات كميته آبادن گفتم: حالا كه در آبادان خبري نيست، بياييد به خرمشهر برويم و كمك بچههاي سپاهشان كنيم.
با پيشنهادم موافقت نكرد و گفت: نيروهاي ما محدود است و ما نميتوانيم چنين كاري كنيم اما تو ميتواني يك دسته بيست و چند نفره از پاسگاههاي مختلف فراهم كني و به فرماندهي خودت ببريشان خرمشهر.
علاوه بر تعدادي از بچههاي خودمان چند نفري از پاسگاههاي خسروآباد، قاسميه و ... داوطلب شدند. يك مينيبوس گرفتيم و بيست و ششم شهريور عازم شلمچه شديم. به پاسگاه مؤمني كه رسيديم پاسدارها كه از حضور ما آن هم مسلح تعجب كرده بودند آمدند سمت ما و پرسيدند كه فرماندهتان كيست و اينجا چه ميخواهيد؟
بهشان توضيح داديم كه آمدهايم براي كمك. تعدادي هم ژسه، نارنجك، نارنجك تفنگي و فشنگ همراهمان است. اما آنها گفتند: ولي ما اينجا هيچ امكاناتي براي نگهداري شما نداريم. نه جا داريم و نه حتي غذا...
اول فكر كردم كه ميخواهند يك جوري دست به سرمان كنند به همين خاطر گفتم: يعني ميخوايد ما رو از اينجا برونيد؟!
گفتند نه خودتان برويد داخل پاسگاه را ببينيد آن وقت متوجه منظورمان ميشويد.
رفتم داخل پاسگاه. يكي دو اتاق كوچك داشتم كه خودشان هم به زور داخلش جا ميشدند. آمدم بيرون و گفتم كت همين جا توي محوطه ميخوابيم.
گفتند: آخه چطور؟ اينجا شبها سرد است و روزها گرم، مطمئنيم نميتونيد طاقت بياريد. گفتيم: به هر حال تا پايان مأموريت دو هفتهمان يك كاري ميكنيم.
آنها هم گفتند: پس ديگه خودتون ميدونيد، ياعلي... به محض اينكه بچهها شنيدند كه مشكل ماندن برطرف شده شروع كردند به الله اكبر گفتن. يك مرتبه ديديم پاسدارها گفتند: يواشتر، الان عراقيها صداتون رو ميشنوند.
گفتيم مگه عراقيها كجا هستند؟ گفتند: اونجا، درست صد متري ما!!!
بچههاي دستهام را همراه يكي دو نفر از پاسدارهاي آنجا بردم داخل نخلستاني كه در نزديكي پاسگاه بود. بچهها را هم دو تا دو تا و سه تا سه تا پخش كردم بين نخلها و گفتم براي خودتان سنگر درست كنيد. بعد هم تأكيد كردم آنها كه آموزش نديدهاند بيايند پيش معاون دسته تا در همين وقت كم حداقل مواردي را بهشان بگوييم. پاسدارهاي خرمشهري از حضورمان خيلي روحيه گرفته بودند. خصوصاً كه با تمام وجود حس ميكردند كه ما براي خدمت آمدهايم و حتي نبود امكانات اوليه خم به ابرويمان نميآورد. در همان حين چند نفر از صدا و سيماي آبادان براي تهيه گزارش آمدند. آنها مرتب با لحن اميدواركنندهاي جلوي دروبينشان ميگفتند: آري، فرزندان ايران زمين اينجا هستند. آنها در حال رزم هستند و از آب و خاكشان دفاع ميكنند و در مقابل تهاجم دشمن ميايستند.
بعد هم با من مصاحبهاي كردند و رفتند. سي شهريور مأموريتمان تمام شد. همان روز دوباره اتوبوس را فرستادند دنبالمان. به بچهها دور 31 شهريور را مرخصي داديم و گفتيم حتماً اول مهر برگرديد غافل از اينكه...
وقتي جنگ شروع شد
با حمله هواپيماهاي جنگنده عراقي به بعضي فرودگاهها و تأسيسات كشور، جنگ تحميلي رسماً آغاز شد. از روبروي دادگستري آبادان و مدرسه خليج فارس تا شطيط خطي بود كه اول مهر حفاظتش را به من سپردند. اينها همه در حالي بود كه گمرك فعاليتهاي عادي خودش را داشت و اسكله مثل هر روز شلوغ بود و پر رفت و آمد. سي و چهل كشتي روي اروند بود. بعضيهايشان در حال بارگيري، تعدادي در حال تخليه و چند تايي هم در حال تعمير بودند.
خيليها دست بچههايشان را گرفته بودند و ميبردند مدرسه. مدرسه خليج فارس لب اروند بود. سريع يك نفر را فرستادم آنجا تا با مدير مدرسه صحبت كند و بگويد كه مدرسه را تعطيل كند. او وقتي برگشت گفت: مدير مدرسه گفته من فقط از آموزش و پرورش دستور ميگيرم و نميتوانم به اين راحتي كه شما ميگوييد، مدرسه را تعطيل كنم.
خودم رفتم مدرسه و مصرانه حرفم را تكرار كردم؛ اما انگار هر چه بيشتر ميگفتم، كمتر نتيجه ميگرفتم هر چه ميگفتم فردا اينجا بمباران ميشود و بچههاي مردم از دست ميروند به خرج مدير مدرسه نميرفت كه نميرفت. او يكسره ميگفت بايد آموزش و پرورش دستور بدهد تا تعطيل كنم. مجبور شدم بروم اداره آموزش و پرورش آبادان و از آنجا مجوز تعطيلي مدرسه را بگيرم و آن را به مدير مدرسه ابلاغ كنم. بعدها وقتي بمبي خورد به ساختمان آموزش و پرورش آبادان و چيزي در حدود بيست سي نفر معلم يك جا شهيد شدند، متوجه شدم اصرار آن روزم بيدليل نبوده. هواپيماها خرمشهر را زير بمبهاي خودشان گرفته بودند. دوم مهر عملاً شهر كاملاً به هم ريخته بود. برگشتم سپاه و به سردار حجتا... كاظمي كه مسئوليت نيروهاي ذخيره سپاه بر عهدهاش بود گفتم كه اجازه بدهد من دستهام را بردارم و بروم جايي كه بيشتر به كمكم نياز است. او هم موافقت كرد و مأمورم كرد به فرودگاه آبادان. آن زمان چون اولاً فرودگاه در نزديكي جزيره مينو بود و خمپاره عراقيها از آن سمت اروند به آن ميرسيد، از حساسيت زيادي برخوردار بود . دليل ديگر هم اين بود كه ممكن بود عراق با هليكوپتر هليبرن و در آن نيرو پياده كند! سوم هم اينكه امكانات و تجهيزات هواپيمايي فرودگاه برايمان ارزشمند بود و نميشد به راحتي از خير حفاظتش گذشت.
سه هفته در فرودگاه مانديم. در اين فاصله پسرعمويم شهيد شريف قنوتي گروهي را به عنوان گروه ا... اكبر از سفيدان فارس و بروجرد تجهيز كرد و برد مسجد جامع خرمشهر. از سپاه آبادان اجازه خواستم تا به خرمشهر بروم؛ اما آنها موافقت نميكردند. ولي من هر وقت كوچكترين فرصتي براي مرخصي پيدا ميكردم خودم را به خرمشهر ميرساندم. يعني تقريباً در هفته بيست و چهار ساعت ميتوانستم در درگيريهاي خرمشهر حضور پيدا كنم و شهيد شريفقنوتي و دوستانش را همراهي كنم.
وقتي شريف قنوني شهيد شد و خرمشهر هم بعد از 34 روز مقاومت جانانه سقوط كرد، برگشتم سپاه آبادان و از آنجا رفتم تهران براي طي يك دوره آموزشي در پادگان 23 نوحد كه در ميدان حر بود وقتي رسيدم كه وسط دوره بود (يعني ده دوازده روز از يك دوره يك ماهه گذشته بود) چون نيروي صفركيلومتري نبودم به لطف خدا توانستم خودم را به بقيه همدورهايها برسانم و آموزشهاي لازم را از تيپ ويژه كلاهسبزها بگيرم.
بعد از آموزش، بحث اعزام پيش آمد. آن موقع به خاطر فعاليتهايي كه عناصر ضد انقلاب و حزب كوموله دمكرات در كردستان داشتند، بيشتر اعزامها معطوف به آنجا ميشد اما من، چون بچه جنوب بودم دلم ميخواست جايي در جبهه جنوب فعال باشم. براي همين يك نامه دادند دستم و مرا به ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران در اهواز معرفي كردند. آذرماه بود كه رفتم آنجا. بعد در اردوگاهي به نام پاسارگاد كه مدرسهاي در خيابان زيتون اهواز بود، مستقر شديم. آنجا بهمان گفتند كه بايد برويم و آموزشهاي تكيملي يعني آشنايي با سلاحهاي نيمه سنگين را ببينيد. همين كار را كردم و اتفاقاً آموزشهاي خوبي هم ديدم. آموزشهايي از قبيل آشنايي بود با موشك تاو، موشك دراگون، توپ 106 و انواع خمپارهها و غيره.
قتلگاه هويزه
دهم دي 59 آقاي كوهستاني كه مسئول اردوگاه بود صدايم كرد و گفت: براي اعزام به جبهه بايد نيروهايمان را سازماندهي كنيم. بعد هم فردي را به نام آقاي مقدم كه آنجا بود به من معرفي كرد و گفت: ايشان فرمانده عملياتي هستند و شما بايد تحت امرشان عمل كنيد.
گفتم چشم و خودم را معرفي كردم بعد هم راجع به دورههايي كه ديده بودم، قدري صحبت كردم. از من خواستند كه نيروها را سازماندهي كنم. اول زير بار اين مسئوليت نميرفتم اما وقتي اصرارشان را ديدم، پذيرفتم. بعد از سازماندهي بچهها و معرفي تيمها و فرماندهانشان، به آقاي مقدم گفتم براي اعزام آمادهايم.
پانزدهم دي ماه به سمت حميديه اعزام شديم هنوز جاگير نشده بوديم كه شنيديم هويزه قتلگاه شده و تعدادي دانشجو به فرماندهي شهيد علمالهدي سرسختانه مقاومت كرده و بعد با بيرحمي تمام به شهادت رسيدهاند.
تا وقتي بخواهم در عمليات والفجرمقدماتي با بچههاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) وارد عمل شوم و با روحيههاي معنوي و جذابشان آشنا شوم، جبههها، محورها و عملياتهاي زيادي را تجربه كرده بودم كه چون در اين مقال فرصت ذكرش نيست، ميگذارم و ميگذرم. قبل از عمليات والفجر مقدماتي با برادرهايم محمدپور و حسن سرخه به شناسايي ميرفتيم. بعد از اين عمليات و اتفاقات تلخي كه در آن رخ داد با اينكه ميتوانستم در سمت فرماندهي همراه لشكر نصر به غرب بروم اما، به خاطر جوّ معنوي و دوستداشتني تيپ امام حسن مجتبي(ع) آبان 62 خودم را به عنوان يك نيروي عادي به آنجا معرفي كردم. آنجا به واسطه شناختي كه آقاي محمدپور و دولتشاهي رويم داشتند، به واحد آموزش تحقيقات نظامي تيپ امام حسن مجتبي معرفي شدم. آن زمان ابتدا تيپ در هتل كاروانسراي آبادان مستقر بود و بعد هم رفت به پادگان شهيد غلامي. در عمليات خيبر همراه تيپ بودم و بعد از عبور از هور و رسيدن به روستاي الصخره و البيضه مجروح شدم وقتي برگشتم عقب فكر ميكردم دو سه روزي استراحت ميكنم و برميگردم خط اما نميدانستم كه دوران نقاهتم در بيمارستاني در شيراز يك ماه طول ميكشد.
وقتي برگشتم منطقه دوباره رفتم در قسمت آموزش نظامي تيپ. تابستان سال 63 دانشكده عقيدتي سپاه اعلام پذيرش كرد. من هم با مشورت دوستان در آزمون ورودي دانشكده شركت كردم و وقتي در آزمون پذيرفته شدم رفتم قم. يك سال بعد يعني بهمن 64 از دانشكده مجوز گرفتم و رفتم منطقه و دوباره خودم را به تيپ معرفي كردم. آنجا با حشمت حسنزاده در واحد طرح و عمليات بودم. بعد از عمليات والفجر هشت به تيپ امام حسن مجتبي مأموريت دادند كه براي شركت در عمليات والفجر نه به مريوان برود. همراه تيپ رفتم به قروه و منطقه بهگلان و در پادگان صادقآباد مستقر شديم. يكي دو روز بعد مأموريت دادند كه چند گردان به منطقه شيخ لري برودو آنجا مستقر شود. من و ناصر بهبهاني شديم فرمانده. وقتي خط ثابت شد حشمت پيغام داد كه ميتواني بيايي پيش خودمان. چون خيلي به كارهاي ستادي علاقهمند نبودم گفتم ترجيح ميدهم همين جا بمانم. اين بود كه شدم جانشين آقاي مواساتي در منطقه يك ماه و نيم آنجا بوديم و بعد برگشتم پادگان. همان روزها با حبيب شمايلي و حشمت رفتيم حاج عمران تا آنجا را بررسي كنيم و ببينيم آيا عراق ميتواند از آن ناحيه تك كند يا خير!
همان موقع متوجه شديم كه حضرت امام فرمان دادهاند: مهران بايد آزاد شود. از تيپ مأموريت رسيد كه بيايد سمت مهران. آن زمان چون برادر مواساتي رفته بود حج خودم شدم فرمانده گردان سيدالشهدا. بعد از انجام عمليات كربلاي يك و آزادسازي مهران، بيست و پنج روز در خط پدافندياش مستقر شديم. آن روزها را هيچ وقت فراموش نميكنم. شرايط سختي بود و گرماي منطقه بيداد ميكرد...
خداحافظي با تيپ
وقتي بحث انحلال تيپ امام حسن مجتبي مطرح شد، گردان سيدالشهدا را تحويل تيپ 48 فتح دادم و برگشتم اهواز. آن زمان درست مصادف شده بود با تمام شده مأموريتم از دانشكده؛ برگشتم دانشكده اما هيچ موقع شور و هيجان تيپ امام حسن مجتبي را از خاطر نبردم. تيپ، گلچيني از رزمندههاي كل كشور بود و جاذبه زيادي براي همه داشت رزمندههاي تيپ امام حسن مجتبي با حضور صميميشان در كنار يكديگر، تركيب زيبايي درست كرده بودند كه همچو مني كه جبههها و محورهاي زيادي را تجربه كرده بودم، به ندرت چنين يك دستياي و هماهنگي را جايي بين رزمندهها ميديدم.
عشق به حضرت امام باعث شده بود بچهها خالصانه از تمام هستيشان بگذرند. مقاومت بيشاعبه بچهها و ايستادگي جوانمردانهشان در برابر دشمن تا بن دندان مسلح در آن روزهاي به يادماندني باعث شد بعد از گذشت سالها براي ديدنشان در جمعي مثل همايش سالانه تيپ امام حسن مجتبي روزشماري كنم. بعد از گذشت سالها وقتي ميبينم رفقايم هنوز كه هنوز است بر سر عهد و پيمان ديرينهشان با انقلاب، امام و مقام معظم رهبري هستند جان تازهاي ميگيرم و از صميم قلب براي عاقبت به خيري تك تكشان دعا ميكنم.