برای فرمانده دلها

فرمانده،  ناصواب بود اگر کاروانی که هشت سال بسوی جاده عاشقی به راه انداختی در منزلگه تهران زمین گیر می شد. و چه زیبا اندیشیدی که این زنجیره گسسته نشود تا پرواز خاطره ها در بایگانی ذهن به فراموشی سپرده نشود. هجرت از شهر دود گرفته به دیاری آفتاب زده تمام دلبستگی سالیان من است. می دانی چرا پس به گوش باش . میخواهم دردی ناگفته را بگویم که به درازای همه عمر آزارم میدهد.

روزی روزگاری بود. مردم شهر در سردرگمی زندگی غوطه ور بودنند. جهل و نادانی کوچه و پس کوچه های شهر را  فرا گرفته بود . مردی از ثلاله پاکان ایستاده در مقابل جهل  و نادانی ، تابش نیاوردند. کورس جنگ نواخته شد. خصم نابکار از هر سو تاخت و تاخت ، تاخود را به کناره های شط عشق رساند . عاشقان جمع شدند تا از زلال عشقشان دفاع کنند. جوانی نورسیده. در گوشه مسجد تنها با خدا به راز نشسته بود . از کاستی هایش می گفت . از ناراستی ها که در لغزش های روزانه مبتلا شده بود،  با سوزی جانکاه صاحب خانه را مدد می جست.  هیاهویی از بیرون آمد . سراسیمه شد . همه یاران جمع بودنند امیر را میگویم همان فاضل کم ادعا ، سعید سید آل خدا ، زالی عرفا بی ادعا و..... خود را در موج عشقشان رها کرد . به سرزمین نور رسید. سفیر روشنایی همه جا را فرا گرفته بود. آفتابش طوری دیگر می تابید. همه غرق در شور بودنند. آنگاه نوبت به نوبت پر کشیدند، کجا؟ بسوی سرچشمه نور .

گاه عاشقی به پایان رسید و نوبت پرواز به او  نرسید.

امروز بعد از سالها با چشم دل می بینم ازآن وادیها مقدس فرسنگها فاصله گرفته ام . روزگاری بود که چشمانم فقط خاک های سنگر را می دید. امروز جزء زرق و برق شهر هزار رنگ چیزی دیگر نمی بینم . آن روزها چشمانم فقط رنگ خاک را می دید. ولی امروز آدمهای دور برم پر از رنگها شده اند. روزهای عاشقی آدمها با لباسهایی به رنگ خاک سوار بر مرکب های به رنگ سادگی در بیابانها جنوب به دنبال معبود می دویدند. امروز آدمهای رنگارنگ سوار بر ماشین های همه رنگ به دنبال هیچ و پوچ هستند. فرمانده، با چشم دل بنگر در کوچه و بس کوچه های این شهر با تمام وجود احساس می کنی ارزشها لگد کوب شده اند. می دانی مردم این شهر چه می گویند . آنها فریاد می زند که : اینها واقعیت جامعه ماست باید با آنها کنار بیایی و زندگی کنی . چه می گویند اینها! مگر می شود دل داشت و خاموش نشست. مگر می شود خاک خورده صحرای داغ جنوب باشی و در دنیای امروز آرام بنشینی . چه می گویم با آنها . اصلاً آنها چه میدانند در پنهانی های وجودم چه غوغایی بر پاست. فرمانده دلها . این بغضی است چند ساله که فقط با تو می توانم بازگو کنم . آیا شهر نشینان شهر دود گرفته از آتش دنیا طلبی ، از مشتی استخوان خاک خورده و پلاکی بی نشان می توانند مظلومیت را تفسیر کنند؟ آنها چه می دانند بی برادر شدن چه دردی دارد. ما که نامحرم این وادیها نبودیم ، پس خوب یادمان هست صفا و صمیمیت جبهه در چه بود. راستی فرمانده آیا هیچ تیری قناصه ای از میلیمتری گوشت عبور کرده؟ آیا هنگام عبور از میدان مین دست بریده ای زیر پای خود حس کرده ای ؟ نه فرمانده ، تو را بخدا،  نه اینگونه نیست مبادا فکر کنی که خود را برتر از آنها میدانم . خدا را شاهد و گوا میگریم که اینگونه نیست . فقط می خواهم خود فراموش شده را به یاد آورم . خودم می دانم نخلهای جنوب از من به بهشت نزدیکترند. خاک شلمچه از من خوشبوتر است. خود می دانم چه به روزم آمده . خود می دانم دچار بلای بی هویتی شده ام. سالهای سال هم اگر بگذرد دلم دیگر راضی نخواهد شد داوطلب میدان شوم وباید بگویم به ندرت اتفاق می افتد که دلم بهانه بهشت زهرا (س) را بگیرد واگر روزی از کنار مزار سرخی بگذرم دلم نمی شکند. نمی دانم هوای اینجا چرا اینقدر گرفته است. خدایا چرا همانند یاران به آسمان رفته ام آسمانی نشدم ؟ مانده ام تا این همه فساد تباهی بی عدلتی را نظارگر باشم. تنهای تنهایم ، حتی نارفیق های رفیق نما هم دورم را خالی کرده اند. همه چیز را با عدد می سنجند. علم حسابگری بر همه چیز پیشی گرفته. وقتی صدای اعتراض را می شنوند از واقعیتها با من سخن می گویند . غافل از اینکه من از حقیقتها می گویم . تو میدانی نقطه ای هست که فرسنگ ها فاصله بین واقعیت و حقیقت وجود دارد. شاید گاهی اوقات حقیقت و واقعیت یکی شوند ولی همیشه هر واقعیتی حقیقت نیست.

حالا میدانی چرا باید هر ساله کوله بار بست و راهی شد. می خواهم حتی اگر سالی یکبار هم که شده در کنار سکوی پرواز فرشتگان نفسی تازه کنم تا در هیاهوی فریبنده دنیا فریب رنگهای دیگر را نخورم . خدایا کمکم کن حقیقت یک رنگ را فدای واقعیت رنگارنگ نکنم.

شهيد گمنامي که خود را معرفي کرد

شهدای گمنام خودشان بی‌نشانی را از خداوند می‌طلبند تا حضرت زهرا(س)، مادر شهدای گمنام، بر بالینشان بیاید و برایشان مادری کند؛ یکی از همین شهدای گمنام، شهید «محمد ابراهیمی» است؛ شهیدی که نشان از محل خاکسپاری خود داد تا مرحمی بر چشم‌های مادر باشد و پاسخ شک و تردید، مشایعت‌کننده پیکر شهدای گمنام را بده

این ماجرا به روایت «استاد صمدی آملی» در کتاب «شهدای گمنام خوشواش» آمده است:

***

تلفن منزل به صدا درآمد از آن طرف صدای سرهنگ جعفری به گوش می‌رسید، خبری دلنواز و تعجب‌برانگیز را برایم مطرح کرد؛ او گفت که من باجناقی دارم به نام «محمدقاسم کمالی» اهل آزادشهر استان گلستان است که الان در شهرستان گرگان سکونت دارد.

آقای کمالی شب گذشته از گرگان به خانه ما در آمل آمد و از اینجا عازم تهران بود؛ دیشب می‌خواستم برای شب وداع به حسینیه سپاه آمل بروم، او را هم با خود بردم.

* شهید گمنامی که به شک مشایعت‌کننده‌ پاسخ داد

آقای کمالی صبح امروز یعنی روز جمعه 24 شهریور 85 عازم تهران شد، لذا برای تشییع شهدای خوشواش حضور نداشت؛ بنده بعد از برگزاری مراسم تشییع شهدای گمنام خوشواش به منزل برگشتم؛ اهل منزل یادداشتی از آقای کمالی به من دادند که در آن خطاب به من نوشته است: «دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعه‌ای پیش آمد که برایت می‌نویسم؛ من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم، در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت به آنها شک و تردید پیش آمد که شاید اینها پیکر شهیدان نباشند که به مردم داده‌اند و به اسم شهدای گمنام این جور مردم را به هیجان درآورند؛ دیشب بعد از مراسم به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمده‌اند و در تابوت قرار دارند؛ یکی از آن سه شهید از سر جایش بر خاست و خطاب به من گفت: تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و شغل پدرم در راه آهن خوزستان است. خواستم این واقعه را به شما برسانم».

بعد از نقل این واقعه توسط آقای جعفری، تعجب من برانگیخته شد که با این حساب، در وهله نخست به ذهن آمد که در اهواز پیگیری شود تا ببینیم آیا شهید مفقودالاثری به نام «محمد ابراهیمی» داریم یا نه؟

این موضوع از طریق یکی از دوستان در اهواز پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقودالجسد به نام محمد ابراهیمی داریم که یکی از اینها مربوط به شهر اهواز است؛ مطلب مذکور را با سردار سعادتی فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان اطلاع دادم و در نتیجه، وی ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 اعلام کرد، در اهواز خانواده او را شناسایی کردیم.

شب 25 ماه مبارک، آقای اکبرزاده از اهواز تلفن کردند که در مورد شهید ابراهیمی تحقیق کردیم، نام مبارک پدرش عبدالحمید است که در اهواز خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند؛ شهید «محمد ابراهیمی» متولد 1345 است که در تیپ امام حسن (ع) از  خوزستان با عنوان بسیجی در تاریخ 21 اسفند 63 در عملیات «بدر» و منطقه شرق دجله به شهادت رسیده و مفقود الجسد شده است.

پدر شهید ابراهیمی هم اکنون در اداره راه و ترابری اهواز است، خانواده بسیار بزرگوار و از عزیزان بومی و محلی اهواز هستند.

بنده در تاریخ 26 اسفند 85 مطابق با 27 صفر 1428 هـ.ق از قم عازم اهواز شدم، روز 28 صفر یعنی سالروز شهادت امام حسن مجتبی (ع) و رحلت جد اطهرش خاتم انبیا (ص) ساعت 10 صبح به منزل شهید «محمد ابراهیمی» تشرف حاصل کردم؛ خانواده گرامی شهید از جمله پدر بزرگوار که رزمنده هشت سال دفاع مقدس بود، مادر ، برادران، خواهران، دامادها، عمو و عموزاده شهید به استقبال آمدند، اشک شوق از دیدگان جاری بود، معلوم شد که فرزند عزیزشان 18 ساله بوده که در عملیات «بدر» مفقود الجسد شده است.

* مادری که 22 سال برای فرزندش لباس سیاه پوشید

مادر شهید ابراهیمی حدود 22 سال است که لباس سیاه را از تن خود در نیاورده بود؛ این مادر شهید بر اثر گریه در فراق عزیزش یک چشم مبارکش بسیار کم نور شده و چشم دیگرش در شرف از دست رفتن است.

قبل شنیده شدن خبر شهید ابراهیمی، خواهر شهید خواب دیده است که «شهید برای مادرش پیغام می‌دهد که اینقدر گریه نکند که من پیدا شدم».

* مرا هم کنار فرزندم به خاک بسپارید‌

پدر شهید ابراهیمی در این دیدار گفت:‌ «برای ما افتخار است که شهید ما در خوشواش دفن شده است؛ من وصیت کردم که اگر صلاح بدانید و مقدور باشد من که از دنیا رفتم، مرا هم به خوشواش بیاورند و در کنار فرزندم مرا دفن کنند».

شهید «محمد ابراهیمی» در خواب آن عزیزمان که خود را به نام و با شغل پدر گرامی معرفی کرد؛ اما به تمام جزئیات و اینکه در بین این سه شهید گمنام کدام یک است معرفی نکرد، زیرا می‌خواست خود را از گمنامی به در نیاورد.

شهید ابراهیمی در منطقه عملیاتی «بدر» شهید شده است، عملیات «خیبر» هم در حدود همان منطقه در جزیره مجنون عمل شد که تا شرق بصره امتداد داشت، لذا به احتمال قوی شاید شهید ابراهیمی در بین سه شهید گمنام خوشواش همان شهید مربوط به عملیات «خیبر» باشد لذا باز هم در گمنامی قرار دارد».(فارس)

جام جم ۱۳آذر۹۱

حورالعین

در دسته شهید حبیب الله دیم گردان امام حسین(ع) همانند سایر دسته ها و واحدهای تیپ 15 امام حسن مجتبی ع رزمندگان اسلام قبل از خوابیدن وضو گرفته و پس از آن درون چادر دسته که در دامنه تپه در میان شن های تثبیت شده ناشی از طوفان در پادگان شهید غلامی (سایت خیبر) دور هم جمع شده و با حضور کلیه برادران سوره واقعه را قرائت می کردند و تنها در شرایط اضطراری یا در هنگام عملیات که امکان تجمع و تشکیل جلسات فوق نبود این مراسم برگزار نمی شد و برادران در این لحظات نیز بصورت انفرادی سوره واقعه را قرائت می کردند. قرائت سوره واقعه حالت معنوی عجیبی را در روحیه برادران ایجاد می کرد که ثمرات آن را در هنگام عملیات و ایثارگری برادران رزمنده به وضوح دیده می شد و خاطرات زیادی از اثرات معنوی قرائت این سوره در بین رزمندگان اسلام نقل شده است.از جمله در دسته شهید حبیب الله دیم که فرماندهی آن را اکبر دهدار و یونس ستونه بر عهده داشتند هنگامی که قرائت سوره واقعه به آیات

وَحُورٌ عِينٌ ( 22 )

و همسرانی از حور العین دارند،

كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ ( 23 )

همچون مروارید در صدف پنهان!

جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ( 24 )

اینها پاداشی است در برابر اعمالی که انجام می‌دادند!

لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْوًا وَلَا تَأْثِيمًا ( 25 )

در آن (باغهای بهشتی) نه لغو و بیهوده‌ای می‌شنوند نه سخنان گناه آلود؛

إِلَّا قِيلًا سَلَامًا سَلَامًا ( 26 )

تنها چیزی که می‌شنوند «سلام» است «سلام»!

می رسید ناگهان صدای خنده بلندی فضای چادر را در بر می گرفت که این خندیدن در اکثر جلسات تکرار می شد که از سال 1363 تا اسفند 1365 ادامه داشت ؛و این ها کسی نبودند مگر برادران مجید معلمیان وعبدالله صباغان که هر دو با نگاهی معنادار به هم نگاه کرده و بشدت می خندیدند و تذکرات مکرر برادران دیگر از جمله اکبر و یونس نیز جهت ترک این رفتار نیز فایده ای نداشت .

شهید مجید معلمیان                           شهید عبدالله صباغان

شهید مجید معلمیان                  شهید عبدالله صباغان

سرانجام این دو در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه کنار نهر جاسم  بعد از پل مرگ (واقع بر روی نهر جاسم در مجاورت اروند صغیر) به طرف دژ عراق به همراه تعداد زیادی از دوستان و همرزمان خویش زیر آتش شدید دشمن به شهادت رسیدند تا رمز و را ز خنده های مکرر آنها رودروی همدیگر با شهادت همزمان و در یک نقطه عملیاتی که آخرین حد پیشروی رزمندگان اسلام در عملیات کربلای 5 نیز بوده تعبیر شود و جالب تر این که مزار این دو شهید عزیز در گلزار شهدای بهبهان در کنار هم می باشد.

(زراعت پیشه،نجف،۱۳۹۰،اولین تیپ:نگاهی به عملکرد تیپ۱۵ آبی-خاکی امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس)

 

درس های تاریخ

 

عکس:سال۶۲پادگان شهید غلامی،مقر گردان ادوات

سال ۱۳۶۲ بود ۱۶سال سن داشتم  ، شور جوانی و سودای دفاع از وطن من را به پشت خاکریزهای جبهه هدایت کرد . چند ماهی بود که در میان بیایانهای جنوب از این سنگر به آن سنگر درآمد و شد بودم . موهایم بلند شده بود . به دو. دلیل ، یک اینکه اصلاً موی بلند را می پسندیدم و دوم اینکه در آن چند ماه فرصت رفتن به مرخصی و مرتب کردن و یا کوتاه کردن مو را نداشتم . با اجبار فرمانده که مادرم به طریقی باآن ارتباط برقرار کرده بود و از دل تنگی هایش سخن ها گفته بود . به مرخصی رفتم .از اتوبوس پیاده شدم برای رفتن به منزل می بایست مسیری را از میان شلوغ ترین خیابان شهرمان طی میکردم . از دور گروهی را مشاهده کردم که به میان جمعیت هحوم میبردنند و جوان های آراسته را به باد کتک می گرفتن. به من رسیدند . به خود آمدم دیدم موهای بلندم که حالا به روی شانه هایم ریخته بود در دستان مرد خشن و عصبی بود که با انواع توهین ها کشان کشان به سویی میبرد . تا آمدم ثابت کنم کی هستم از کجا آمده ام ، کتک را خورده بودم . آزرده و دل شکسته بسوی خانه راه افتادم ، حالا بعد از گذشت ۲۹سال از آن روزها ، زخم ترکشهای اصابت شده بر بدنم و همچنین نیش عقرب های که گاه به گاه در سنگر نمور نوازشم میدانند خوب شده ولی هنوز زخمهای آن رفتار ...... در اعماق وجودم خودنمایی می کند .

داریوش صارمی

خاطرات ماندگار :

 دستور برای گریه نکردن

پدر  فرمانده گردان امام حسین ع چند روزی برای دیدار با رزمندگان در سایت خیبر (پادگان شهید غلامی) مهمان رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع بود و به دلیل کهولت سن در مقر فرماندهی گردان بسر می برد.در نیمه های شب وی متوجه سر و صداهای مشکوکی می شود و با سرک کشیدن به محوطه گردان که اتفاقاً در نزدیکی حسینیه تیپ نیز قرار داشت متوجه می شود تعداد زیادی از نیروهای تیپ و گردان مشغول ادای نماز و گریه و زاری می باشند. وی با عجله پسرش که فرمانده  گردان بود را بیدار کرده و می گوید که سریع بلند شو که برای نیروهایت مشکل درست شده چرا که در محوطه پادگان و حسینیه مشغول گریه و زاری هستند.

فرمانده گردان نیز با کمال آرامش و خونسردی گفت:پدرجان این ها از خوف خدا مشغول به گریه و زاری هستند و برای استغفار و آمرزش گناهان خویش طلب عفو و بخشش می کنند تا در صورت شهادت در عملیات حقی بر گردن آن ها نباشد. پدر نیز به پسرش گفت :خوب پسرجان تو که فرمانده آنها هستی پس به نیروهای تحت امرت دستور بده تا دیگر گناه و خطا نکنند تا در دل شب سرد و تاریک مجبور به گریه و زاری و درخواست بخشش و استغفار شوند.

یل لرستان

زمانی که در تیپ امام حسن مجتبی(ع) خدمت می‌کردم، دوستان باصفای خرم‌آبادی‌ام از روزهای درگیری مردم آن دیار با رژیم شاه در خرم‌آباد برایم می‌گفتند. یک روز وقتی یکی از همان دوستان در حال تعریف خاطره بود، رسول زیوردار از جلوی ما گذشت. سلام و علیکی کرد و قدری سربه‌سر همشهری‌اش گذاشت و رفت. رسول را می‌شناختم. فرماندة گردان بود. وقتی رسول رفت همان دوست خرم‌آبادی‌ام رو کرد به من گفت: همین آقا رسول را می‌بینی، یکی از زحمت‌کش‌ترین جوانان دیار خرم‌آباد در آن روزهای درگیری بود. وقتی که انقلاب به ثمر نشست و به پیروزی رسید، رسول ضمن اینکه مشغول حفاظت و حراست از شهر شده بود و شب و روز نداشت، بلافاصله و با تشکیل جهاد سازندگی خودش را کاملاً وقف خدمت به هم‌استانی‌های محرومش در منطقة لرستان کرده بود. خانواده‌اش آرزو داشتند که بتوانند چند روز رسول را میان خودشان ببینند. دیدن طولانی مدت آقا رسول برای آنها شده بود یک رؤیا. اینکه رسول در آن مدت چه کرد و کجا رفت و چقدر زحمت کشید را تنها خدا می‌داند و تعداد معدود دوستانی که همانند رسول شب و روز را با او کار کرده و برای رفع چهره محرومیت از دیار مظلومشان آسایش، رفاه و راحتی را بر خود حرام کرده بودند. چند صباحی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که گروه‌های مخالف نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران در منطقه کردستان دست به تحرکات ناجوانمردانه زدند.

روزی خبر رسید که ضدانقلاب در کمال نامردی سر تعدادی از جهادگرانی که برای احداث جاده جهت تردد روستاییان در آن دیار زحمت می‌کشیدند را بریده و تعداد دیگری را نیز در میان جنگل برده و در سرمای سخت زمستان آنها را عریان کرده و به درختان بسته و همانجا رها کرده و رفته‌اند و آنها نیز بر اثر شدت سرما یخ زده و به شهادت رسیده بودند. آقا رسول با شنیدن این اخبار سخت منقلب شد و با خود گفت:

وقاحت و بی‌شرمی تا کجا؟ جرم و گناه این نیروهای مخلص جهادی چه بوده است؟ آنها که برای خدمت به مردم محروم و مظلومی که آن گروهک‌ها از یاری آنها می‌زدند رفته بودند؟!

 لذا دیگر دل ماندن در شهر و دیار خرم‌آباد را نداشت. تصمیم گرفت که برای مبارزه با این گروهک‌های فاسد و خائن وطن‌فروش خود را به کردستان برساند به همین خاطر به همراه تعداد دیگری از دوستان و یاران صمیمی‌اش رهسپار کردستان شد و به جمع مدافعین آن دیار مظلوم پیوست. اراده، همت و غیرتش در مواجهه با نیروهای ضدانقلاب آنقدر شهره شد که مورد توجه سردار جاوید‌الاثر حاج احمد متوسلیان1 قرار گرفت و تا روزی‌که جنگ در منطقه جنوب کشور آغاز نشد، که مجبور به ترک آن دیار شود، به همراه آن سردار دلاور در منطقة مریوان آسایش و راحتی را از ضدانقلاب گرفته و دلهره و ترس از هجوم خودشان را در دل آنها انداخته بود.

اواخر شهریور ۵۹ بود از طریق دوستانی که در خرم آباد داشت، خبردار شده بود رژیم بعثی عراق که پشتیبان اصلی گروهک‌های ضد انقلاب در منطقه کردستان بود در جبهه‌های جنوب‌ تحریکاتی داشته و هر لحظه احتمال هجوم آنها به میهن‌ اسلامی‌مان وجود دارد، شنیدن این اخبار اگر چه باعث تشدید همت و غیرت او شده بود و از گستاخی نیروهای مزدور عراقی به خشم آمده بود ولی از آن طرف نگران وضعیت کردستان هم بود. در همین اوضاع و احوال بود که خبر آغاز جنگ و هجوم رسمی عراق به جبهه‌های جنوب خصوصاً شهر خرمشهر  را شنید، لحظه‌ای آرامش نداشت، سراسر وجودش را خشم فراگرفته بود. به همین خاطر به سراغ حاج احمد رفت و ضمن بیان موضوع از ایشان خواست به او اجازه عزیمت به جبهه‌های جنوب را بدهد. حاج احمد اگر چه با رفتن او به خاطر اینکه یکی از قوی‌ترین نیروهای ویژه‌اش را از دست می‌داد مخالف بود، ولی به‌دلیل وضعیت خاص منطقه جنوب کشور، اجازه عزیمت به مناطق جنوبی را به ایشان داد. آقا رسول سریع به خرم‌آباد بازگشت، شبی را در شهرش ماند و با اعضاء خانواده‌اش که آقا رسول بی‌نهایت آنها را دوست می‌داشت دیداری تازه کرد و صلة‌ ارحامی بجا آورد و فردایش به اتفاق تعدادی از دوستان و یاران همراهش به سوی مناطق عملیاتی جنوب حرکت کرد. وقتی به اهواز رسید اوضاع و احوال آنجا را که مشاهده کرد متوجه عمق فاجعه شد، سریع خودش را به پایگاه منتظران شهادت( گلف سابق ) رساند و برای حضور در مناطق نبرد اعلام آمادگی کرد، ساعتی بعد رسول و تعداد دیگری از نیروها به خطوط درگیری با دشمن متجاوز اعزام شدند، رسول که سابقة نبرد در کردستان را در کارنامة خود داشت و شیوة نبرد و جنگ و گریز با آنها را آموخته بود، موفق شد دشمن را در همان منطقه‌ایی که نفوذ کرده بود متوقف ساخته و از پیشرویش جلوگیری کند. شجاعت، درایت و مدیرت آقا رسول خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و چهره‌ را به فرماندهی مقتدر مبدل ساخت، زمان در حال گذر بود، حضور در عملیات‌های مختلف از او یک رزم‌آور آبدیده ساخته بود. جالب بود که در هر عملیاتی نیز ترکشی خورده و نشانی از آن به پیکرش مشاهده می‌شد. سرزمین‌های خشک و شوره‌زار مناطق جنگی جنوب مثل: بستان، سوسنگرد، آبادان، خرمشهر، کوشک، طلائیه، زید، شوش، فکه و چزابه هرگز خاطره دلاوری‌های رسول را فراموش نکرده و نمی‌کند.

صحبت دوستم که از آقا رسول تعریف می‌کرد به پایان رسید، باور نمی‌کردم این آقا رسول مهربان، متواضع، آرام، نجیب و دوست‌ داشتنی اینقده رزم‌آور باشد. آخر هیچ زمانی او از خودش چیزی نگفته بود، بعد از آن هر گاه او را می‌دیدم بیشتر تکریمش می‌کردم و برایش احترام خاصی قائل می‌شدم. خودش متوجه شده بود، گاهاً می‌خندید و می‌گفت: فلانی چه بهت گفته که اینقده بهم احترام می‌گذاری؟

می‌گفتم: هیچی.

او می‌خندید و می‌گفت: نگو هیچی، ولی باور کن هر چه بهت گفته اغراق کرده، تو جدی نگیر.

گفتم: نیازی به گفتن او نیست، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.

او هم می‌خندید و می‌گفت: من حقیقت را به تو گفتم، حال خود‌ دانی، از ما گفتن بود.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی که مسئولین امر سپاه مقدر کردند تیپ امام حسن(ع) آموزش‌های ویژه آبی خاکی را فرا بگیرد همه رهسپار منطقة دزفول شدند. آقا رسول هم به همراه نیرو‌های گردانش در آنجا حضور یافت و شب و روز به فراگیری آموزش ویژة عبور از آب و نبرد در خشکی همت گماشت، پس از چند ماه آموزش‌ها تمام شد، و عمدة نیروها به عقبة تیپ در اهواز سایت خیبر2 برگشتند.

آغازین روزهای آذر ماه سال ۶۲بود، همه دوستان مدتی بود که احساس می‌کردند روحیه، رفتار و کردار رسول عوض شده، آنچه که در چهره‌اش می‌دیدند، سخت نگرانشان کرده بود آنها که سال‌ها با شهدا زندگی کرده‌اند می‌دانند، حداقل  ۴۸ ساعت آخر زندگی‌ دنیوی آن شهداء، حکایت از رفتنشان می‌کرد، حال تصور کنید کسانی که مدت‌ها با فردی زندگی کرده باشند به خوبی تغییر حالات را کاملاً متوجه می‌شوند، رسول آرامش عجیبی داشت، هر چه او آرامشش بیشتر می‌شد دلهره ونگرانی دوستانش هم افزایش می‌یافت، تا اینکه روز نهم آذر ماه فرا رسید، آن روز دلشوره و اضطراب همه دوستان آقا رسول به حد اعلی رسیده بود، هنوز روز پایان نرسیده بود که پیک حق سر رسید و رسول را به جمع یاران و دوستان آسمانیش رساند و پروندة زندگی سراسر افتخار و مبارزه‌اش را با شهادت در راه حضرت دوست برای همیشه بستند.

وقتی خبر شهادت رسول را شنیدم یاد آن روزی افتادم که به من گفت: تو جدی نگیر، از ما گفتن بود . حال خود دانی.

در ذهنم سیمای مهربانش را تصور کردم و بهش گفتم: آقا رسول حال دیدی که جدی گفته بود، تو عظیم‌تر از آن بودی که من و امثال من بتوانند درکت کنند، تو اگر چه انسانی زمینی بودی ولی خلق و خوی آسمانیان را داشتی، خداحافظ آقا رسول مهربان، خداحافظ دلاور مرد خطّه لرستان، خداحافظ.

حمید حکیم الهی

پایگاه امام سجاد ع

 

هنگامي كه با آقاي خورشيدي كارگردان تلويزيون جلسه داشتم ، متوجه شدم كه آنها راهي بروجرد هستند تا مستندي در باره پايگاه مقاومت امام سجاد(ع) بسازند ،سئوالي در برابر ديده گانم خود نمايي كرد كه اهميت اين پايگاه به ظاهر كوچك در چيست ؟آيا به خاطر  بيست مرد آسماني است كه در دامن خود پرورش داد تا در ملكوت سير كنند . ويا پرورش  بازماندگان و ياران آنها در خاكريزي ديگراست كه  به مدارج بالاي علمي رسيدند ، چندين و چند تن  پزشك و مهندس و كارشناس ارشد و دكتراي حرفه اي ، روحاني را جهت مبارزه با جهل و ناداني پرورش داد، ناخودآگاه پرنده ذهنم بسوي سالهاي تشكيل اين پايگاه پرواز كرد .

عده اي جوان و نوجوان پاكدل محله سجاد در شهر علم و علما در صدد ايجاد پايگاه مقاومت امام سجاد بودنند . گرچه در ميان راه مسجد تا خانه مرحوم حاج رضا  عاجز باني مسجد بارها آمدنند و رفتند ولي در  اراده ي پولادينشان  جهت هدف مقدسي كه در پي آن بودند  خللي وارد نمي شد. و سرانجام بالاي خانه مسجد در اختيارشان قرار گرفت . حالا نوبت جوانان بود ، هماناني كه از كودكي با پدرنشان در صف جماعت مي ايستادند و گوش دل به درسهاي معلم اخلاق مي دانند .

شاگردان اخلاق مكتب صاحب الزماني شبا هنگام در بالا خانه مسجد راهي به آسمان مي يافتند ، زمزمه هاي از دل برخاسته عرفاي جوان به عرش مي رسيد . شوريده دلان هر شب در خواستگاه عاشقان مشق عشق و ايثار مي كردنند.

كورس جنگ نواخته شد . هنگامه تشخيص مردان از نامردان بود .و اين شد كه قسمت عمده ادوات تيپ 15 امام حسن (ع) از اين عارفان مكتب حضرت آيت اله صاحب الزماني تشكيل شد . بيست مرد از ميانشان گلچين و راه آسمان پيش گرفتند  . و اينك   ما مانديم و دنيايي حسرت .

مصطفی صارمی

حاج عباس روزخوش

منبع وبلاگ کوچه شهید

فضاي اردوگاه موصل۲را غم گرفته بود،من را با عده اي در آسايشگاه۱۱ انداختند.اين آسايشگاه ظرفيت ۵۰نفر هم نداشت،۳۲۰نفر را روي هم ريخته بودند...

جلوي محوطه آسايشگاه قدم مي زدم و فكر مي كردم كه چشمم به باغچه وسط اردوگاه افتاد،خاك رسي داشت.يواشكي چشم نگهبانها را دور ديدم و يك مشت گِل از باغچه برداشتم و مخفيانه گوشه اي نشستم.گِل را گلوله،گلوله به اندازه دانه هاي تسبيح در آوردم.سيمي نازك از حفاظ پنجره كندم.گلوله هاي ريز گلي را دانه دانه زير پتو سوراخ كردم و مخفيانه آنها را در سيم كردم.يك چراغ والوار به آسايشگاه ما داده بودند،چراغ كه روشن مي شد،دانه هاي تسبيح را روي آن مي پختم.اولين تسبيحي كه درست كردم آخرين شب اسفند۶۲بود.روز بعد تسبيح گلي عمو عباس سر زبانها افتاد.روز به روز مشتري براي تسبيح پيدا مي شد و تعداد تسبيح به دستها زياد مي شد،نيت قلبي من اين بود كه رفقاي اسير بيشتر صلوات بفرستند و با صلوات انس بگيرند.جاسوسها ماجراي تسبيح ساختن مرا لو دادند.چند روز بعد درب آسايشگاه باز شد و افسري عراقي و يگ گروه كه در دست هر كدام شلاقي بود وارد شدند.افسر عراقي كه اندام ورزيده اي داشت، جلو آمد تا به من رسيد.گفت:«با دقت از نوك پا تا كله سر اين پيرمرد را تفتيش كنيد.»شروع كردن به تفتيش كردن من،بالاخره تسبيح را پيدا كردند و به دست افسر نگهبان دادند.افسر نگهبان با عصبانيت جلو آمد،با دست چپش چانه ام را بالا برد و گفت:«پيرمرد اين صنعت را كي به تو ياد داده؟» گفتم:«خودم» گفت:«براي چه؟» گفتم:«اين تسبيح را درست كردم تا صلوات بفرستم» گفت:«صلوات؟» گفتم:«بله،صلوات» گفت:«حالا صلوات فرستادن را يادت مي دهم.»دست راستش را بالا برد و محكم به صورتم كوبيد.آسايشگاه دور سرم چرخيد.يقه ام را گرفت و تسبيح را محكم زد تو سرم،بند تسبيح پاره شد و دانه هاي آن روي زمين ريخت.نوك سيم را با انگشتان دست راستش گرفت و گفت:«اگر بار ديگر بشنوم كه تسبيح درست كردي،روزگارت را به كامت تلخ تر از زهر مي كنم.» ناگهان درجه داري كه در آنجا بود گفت:«سيدي!در گزارشي كه رسيده بايد اين پيرمرد ۲تسبيح داشته باشد.» افسر نگهبان گفت:«او را بگرديد و تسبيح دوم را پيدا كنيد.» من را دوباره تفتيش كردند و با كلي دردسر تسبيح دوم را پيدا كردند و به دست افسر نگهبان دادند.افسر نگهبان نخ تسبيح را وسط دو پنجه اش پاره كرد،مهره ها را بيرون كشيد و كف دستهايم را باز كرد و دانه هاي تسبيح را كف دستانم ريخت و گفت:«تا آخرين دانه اش را بايد بخوري» لبهايم را با دست باز كرد و يك مشت دانه ي  تسبيح داخل گلويم ريخت و با مشت وسط دهانم كوبيد.دندانم شكست و لبم پاره شد و خون از لب و دهان و دندانم بيرون زد.دوباره با مشت به گلويم زد و دانه ها را با خون از گلويم پايين فرستاد.سكوت فضاي آسايشگاه را گرفته بود.بعد گفت:«اين درس عبرتي باشد براي تو تا در عراق اسير هستي،ياد صلوات نكني» در دل گفتم:«كافر خدا نشناس،اگر در اردوگاه پايگاه صلواتي درست نكنم،اسم خودم را عوض مي كنم.» شب در آسايشگاه هر كس حرفي ميزد.يكي مرا دلداري مي داد،يكي مي گفت:«سر به سر آنها نگذار!آنها به خون انسانهاي خداپرست تشنه اند.» گفتم:«باشد!حالا كه آنها ضد صلوات هستند،به كوري چشم آنها از فردا پايگاه صلواتي راه مي اندازم.»

يك روز سرهنگ عراقي از جلو آسايشگاه ما تصادفي مي گذشت،جلو او را گرفتم. گفت:«پيرمرد چه مي خواهي؟» گفتم:«جلو آسايشگاه۲۰،۱۱متر زمين در اختيارم بگذاريد!تا آبادش كنم.گل،سبزي، خيار، گوجه و بادمجان مي كارم.» گفت:«خيلي خوب است،اگر نقشه اي در سر نداشته باشي.» بيل و كلنگ در اختيار ما گذاشتند.زمين را كندم و شخم زدم.باغچه اي درست كردم.در آن صيفي جات و سبزي كاشتم.72قوطي خالي روغن و شير خشك جمع آوري كردم،به ياد ۷۲شهيد كربلا گلهاي رنگارنگي در آنها كاشتم و آنها را دور تا دور باغچه چيدم.زمينه مناسب شد تا آرزويم را جامه عمل بپوشانم و باغچه صلواتي را براي بهره برداري آماده كنم.

بوي عطر دل آويز آن گلها محوطه را پر كرده بود.تابلوي كوجكي با مقوا درست كرده بودم و روي آن علامت(الف) و پنج نقطه ترسيم كردم و پشت آن نوشتم:«گل براي بوييدن است،نه چيدن.صلوات براي فرستادن است،نه دانستن.»هر اسير كه مي خواست بيايد و كنار باغچه بنشيند،اگر از طرف «الف و پنج نقطه» كه با رمز،«نام امام» نوشته شده بود،مي آمد،بايد 3صلوات براي حضرت امام مي فرستاد و اگر كسي مي خواست از سمت پشت بيايد بايد يك صلوات مي فرستاد.

ايستگاه صلواتي در كوتاهترين مدت شكل گرفت و ۲۰۰۰اسير ي كه در اردوگاه موصل۲ بودند،پي به راز و رمز باغچه صلواتي بردند...