گفتگو با سردارحشمت حسن زاده
از همان روزهاي كودكي پدر ذره ذره اين مفاهيم را به كام فرزندانش ميريخت و آنها را با اين مضامين آشنا ميكرد. تا پايان دوره راهنمايي در شوش بوديم اما براي دبيرستان در اهواز بوديم. در هنرستان شبانهروزياي در اهواز درس خواندم و ديپلمم را گرفتم. توي كل هنرستان ما چهار، پنج نفر بيشتر بچه مذهبي نبوديم. فقط ما بوديم كه در مدرسه موقع اذان ظهر نماز ميخوانديم. سال 56 به عنوان طرفدار انقلاب كلي با بچهها صحبت ميكردم. يك بار كه در اهواز بوديم ديدم نيروهاي گارد شاه افتادند دنبال چند دانشجو و دستگيرشان كردند. وقتي پرسيدم چرا آنها را دستگير كردند، گفتند آنها دانشجوهاي انقلابي هستند. تعبير دانشجوهاي انقلابي خيلي به دلم نشست.
اوايل سال 57 وقتي به خاظر شلوغيهاي انقلاب مدارس و دانشگاهها تعطيل شد، رفتم شوش. ديدم مردم بخشداري شوش را آتش زدهاند. همه در حال فرار بودند اما من همان جا ايستاده بودم و نگاه ميكردم. ديدم يك مرتبه يك گروهبان با داد و فرياد آمد سمتم. خيلي آرام گفتم: چي شد؟
او هم نه گذاشت و نه برداشت يك فحش ركيك نثارم كرد و گفت: ته سيگاري مياندازيد و ميگيد چي شده؟
با حالت حق به جانب گفتم: مگه من سيگار ميكشم كه بخوام ته سيگار بياندازم؟!
گروهبان با پوتينش محكم كوبيد به زانويم و به خاطر اين حاضرجوابي خيز برد كه دستگيرم كند كه من معطل نشدم و فرار كردم. روزهاي بعد مردم تصميم گرفتند كه پاسگاه شوش را بگيرند. اتفاقاً خيليهايشان هم مسلح بودند. من هم تيركمان و سنگ به دست به جمعشان ميپيوستم و همراهيشان ميكردم. انقلاب كه پيروز شد برگشتم اهواز. توي مدرسه جزو بچههاي حزبالهي و انجمن اسلامي بودم. امتحانات خردادماه را كه دادم دوباره برگشتم شوش. قصد ادامه تحصيل داشتم. ميخواستم اوايل سال تحصيلي يعني مهر بروم هندوستان و در دانشگاههاي آنجا درس بخوانم. در فاصلهاي كه مداركم براي ادامه تحصيل آماده شود، جرياناتي در دزفول و شش اتفاق افتاد. بعضي افكار منحرف وجود داشت كه داشتند تيشه به ريشة نهال انقلاب ميزدند. من در آن جريانات طرفدار بچههاي سپاه كه حافظ منابع انقلاب بودند، بودم. با پيش آمدند اين اتفاقات كمكم شرايطي پيش آمد كه از صرافت ادامه تحصيل گذشتم و تصميم گرفتم به سپاه بپيوندم.
«فرصت پوشيدن لباس پاسداري نبود»
وقتي پاسدار شدم، بعد از گذراندن دوره عمومي عقيدتي سپاه در اهواز از من پرسيدند: خب، حال اميخواهي كجا خدمت كني؟
من هم جواب دادم: هر جاي دنيا، نه فقط ايران! هر جا كه كاري از دستم برآيد. هنوز دورة نظامي سپاه را تمام نكرده بودم كه جنگ شروع شد. هيچ موقع يادم نميرود، با چند تا از بچههاي سپاه توي دفتر نشسته بوديم كه ديديم هواپيماها آمدند و نقاطي را در شهر بمباران كردند. پاسدارها و بسيجيهايي كه آن روز در دفتر بوديم سر جمع هفده نفر ميشديم. هنوز لباس پاسداري هم بهمان نداده بودند با همان لباسهاي نظامي همان موقع يك راست رفتيم جبهه بستان و سوسنگرد. يك هفتهاي آنجا بوديم كه خبر آوردند به شوش حمله شده و بچههاي شوش بروند آنجا. عراقيها تا نزديك كرخه پيشروي كرده بودند. از طرف ديگر هم آمده بودند در ارتفاعات و سايت را هم گرفته بودند؛ اما ما در جريان نبوديم. فقط گاهي سر و صدايي از سمت توپخانه عراق، آن هم شبها ميشنيديم اما درك نظاميمان آنقدر بالا نبود كه بفهميم چه اتفاقاتي در حال روي دادن است. آن موقع من به زور هجده سال را پر ميكردم و تحليل نظامي خاصي نداشتيم كه بتوانيم با كمك از آن حدود مرزها را تشخيص بدهم و بفهمم خطر تا كجا ما را تهديد ميكند! حتي تا آن لحظه جز صداي تير آن هم در تظاهراتها، صداي چيز ديگري نشنيده بودم. براي اولين بار بود كه صداي توپ و بمباران ميشنيدم. وقتي بچههاي سپاه گفتند عراقيها آمدهاند لب كرخه، نميدانستم يعني چه؟!!!
اسلحهها را در سپاه تقسيم كردند. به من ـ كه هنوز لباس پاسداري نداشتم ـ يك اسلحه اميك رسيد! حتي در تقسيمبنديهاي نيروهايشان براي روز بعد، مرا همراه خودشان به حاشيه كرخه نبردند و گفتند همراه يكي، دو تا ديگر از بچههاي شانزده، هفده ساله در مقر سپاه در شوش بمانيم! يك جورهايي در اين اولويتبندي، بين آن تعداد اندك از نيروهاي سپاه، شدم اولويت چهاردهم! اينها همه در حالي بود كه به لحاظ شجاعت و طرز فكر خودم را از خيلي از نيروهاي اصلي آنجا كمتر نميديديم اما حقيقتاً چارهاي نبود جز پذيرش تصميماتشان.
غلام ؟ فرمانده عمليات سپاه و از لحاظ هيكل و جرئت، جوان پري بود. غلام بچههاي سپاه و يكي، دو تا از هم محليهايشان را برداشت و رفت. بعدها از بچهها شنيدم كه وقتي رفتيم لب كرخه ديديم عراقيها تخت شدهاند و دارند آن دست رودخانه آبتني ميكنند، حتي چهار دستگاه زرهي هم آوردهاند لب آب! بچهها بيمعطلي شروع ميكنند به تيراندازي. مقاومت بچهها با چند اسلحه كلاشينكف، يك تيربار و يك آرپيجي كه دست غلام بود، آنقدر شديد و چشمگير ميشود كه عراقيها تصور ميكنند با يك گردان مواجه شدهاند. نتيجه كار هم شد فرار عراقيها و به جا ماندن اسلحههاي سبك و چند دستگاه زرهيشان.
بعد از اين ماجرا، با بچههاي شوش رفتيم به جنگلهايي كه در حاشيه شرقي رودخانه وجود داشت و شروع كرديم به كندن چالههايي به نام حفره روباه. روزها ميرفتيم داخل اين حفرهها و سرمان را با خار و خاشاك استتار ميكرديم و شبها ميآمديم بيرون و در منطقه گشت ميزديم. يك روز ديدم دو نفر ايستادهاند و دارند به تيوپ باد كردة يك تراكتور چوب ميبندند تا بتوانند با آن از رودخانه رد شوند. دلم ميخواست من هم كاري كنم. رفتم كمكشان. يكي از آنها كه بعدها فهميدم سردار حسن درويش است، خيلي خسته بود. بعد از سلام و احوالپرسي با هم گفتم بگذاريد كمكتان كنم. آنها هم پذيرفتند. دو، سه ساعت و رفتيم تا نتوانستيم يك بلم درست كنيم. وقتي بلم درست شد، حسن درويش، حميد سيلاني و حسن سرخه سر يك طناب را گرفتند و سوار بلم شدند و طناب را به آن سر رودخانه بردند و جايي به يك درخت وصل كردند. از آن به بعد هر كس ميخواست آن طرف آب سركي بكشد و نگهباني بدهد، اسلحه و وسايلش را ميگذاشت توي بلم و سوار ميشد و دست به طنابي كه دو سر رودخانه را به هم وصل ميكرد ميگرفت و ميرفت آن طرف. در همين رفت و آمدها بود كه اسلحههاي جامانده از عراقيها به اين طرف آورده شد. كمكم در همان منطقه سرپلي براي جبهه شوش ايجاد شد كه بعدها در عملياتهايي در تاريخ 21 ارديبهشت 60 و 25 فروردين 61 مورد استفاده قرار گرفت.
جنگ در جريان بود و من به عنوان يك نيروي آزاد، چابك و پرانرژي هر جا كاري پيش ميآمد، بودم. اولين باري كه از من خواستند، بروم و خمپاره شليك كنم هيچ موقع يادم نميرود. تا آن موقع چنين كاري نكرده بودم اما مطمئن بودم كه خيلي زود از پسش برميآيم. در جبهه شوش بوديم. خمپاره شصت را گرفتم دستم و شليك كردم... به لطف خدا اينجا هم خيلي زود راه افتادم. چند روزي هم در آن جبهه مرا گذاشتند مسئول تداركات اما خيلي زود عذرم را خواستند و گفتند تو به درد اين كار نميخوري و دو روزه همة چيز را تمام ميكني! راست ميگفتند. وقتي رزمندهاي ميآمد و ميگفت: ده تا كنسرو بده، بدون هيچ چك و چانهاي ده كنسرو را ميدادم دستش! پيش خودم ميگفتم چه كسي بخورد بهتر از رزمندهها!!!
بعد رفتم براي شناسايي. البته آن موقع نميدانستم اسم كاري كه ميكنم «شناسايي» است.فقط ميدانستم كه ميرويم تا ببينمي عراقيها كجا هستند! يك روز هم يك دسته از ارتشيها آمدند كه بروند جايي عمليات چريكي انجام بدهند. آنها از ما كسي را ميخواستند تا به منطقه وارد باشد. با اين كه صبح همان روز با حسن درويش و اوس ميرزا رفته بوديم شناسايي و خيلي هم خسته شده بوديم، به حسن درويش گفتم من بروم؟
گفت: ميتوني؟
گفتم: آره، ميتونم.
گفت: برو، به سلامت.
آن روز، اولين مرتبهاي بود كه به عنوان راهنما و در ظاهر يك پاسدار كوچك كه هنوز هيچ مويي در صورتش نروييده بود، همراه يك جمع سن و سالدار ارتشي رفتم عمليات. ارتشيها را تا نزديك عراقيها بردم و گفتم: اينم عراقيا!
آنها هم نه گذاشتند و نه برداشتند و گفتند: حال چه كار كنيم؟!
متعجب از سؤالشان گفتم: اگه من فرمانده بودم، بلد بودم چه كار كنم اما شما فرماندهيد...
باز هم ديدم كاسة چه كنم چه كنم دستشان گرفتهاند و رو به من ميگويند چه كار كنيم. من هم دو، سه مرتبه ديگر همان حرف قبليام را تكرار كردم. ديدم يك مرتبه فرماندهشان درآمد و گفت: باباجان! اصلاً شما فرمانده... بگو چه كار كنيم؟!
گفتم: نه، اين طوري فايده ندارد. بايد به نيروهايت بگويي كه من فرماندهام اينطوري آنها به حرفم گوش نميدهند!
فرمانده دسته ارتشيها رو كرد به نيروهايش و گفت: آقاجون، از اين به بعد ايشون فرمانده است، شيرفهم شد؟!
خيالم راحت شد. همان طور كه شهيد اوس ميرزا صبح آن منطقه را فرماندهي كرده بود، رفتار كردم و دستور تيراندازي به سمت عراقيها كه دويست متري با آنها فاصله داشتيم، دارم. اگر آرپيجي داشتيم، ميتوانستيم خودم حداقل دو، سه تا تانك بزنم اما با همان وضعيت، كلي تلفات از عراقيها گرفتيم و برگشتيم. موقع برگشت فرمانده ارتشي كه فرد مخلصي بود مرا برد پيش فرمانده گردانشان، سرگرد باقري و گفت: قربان، اين پاسدار كه به عنوان راهنما با ما آمد، راهنمايمان نبود بلكه فرماندهمان بود! منهيچ كاري در مقابل زحمتهاي ايشون نكردم!
او نسبت به من لطف داشت اما روحية من هم طوري بود كه خيلي دير خودم را باور ميكردم. مثلاً اوايل اصلاً به خودم اجازه نميدادم كه آرپيجي بزنم و هميشه ميگفتم بچههاي آرپيجيزن خيلي بهتر از من عمل ميكنند. خودم را بند ژسهاي كرده بودم كه آنقدر تميزش كرده بودم و بهش سنباده زده بودم كه هيچ موقع گير نميكرد. اما گاهي وسط معركه ميديدم جايي ايستادهام كه تانك در تيررس نگاهم قرار دارد و راحت ميتوانم بزنمش در حالي كه آرپيجيزنها حداقل صدمتر از من عقبتر هستند. همة اين اتفاقها و اين ازمونها و خطاها بهم ثابت كرد كه ميتوانم.
در حتي عمليات بيست و پنجم فروردين سال ؟ وقتي حسن سرخه شد فرمانده عمليات و من شدم معاونش، وقتي او مرا به عنوان معاونش انتخاب كرد، خيلي تعجب كردم. فكر ميكردم كار شاقي است كه از عهدهام برنميآيد. سردار سرلشكر شهيد دكتر مجيد بقايي، آن موقع فرمانده محور شوش بود. او آمد پيش حسن سرخه و راجع به اهميت عمليات توضيحاتي داد. تا آن روز هر عملياتي در منطقه انجام داده بوديم ايزايي بود، اما اين بار سطح عمليات بسيار وسيع و هدفش گرفتن زمين از دشمن بود. قرار بود در اين عمليات روستاي شلبيه را آزاد كنيم. قرار بود در اين عمليات از چهار نقطه اصلي وارد عمل شويم. ما ميبايست از جنوب وارد عمل شده و تپه شصت را ميبريديم و دشمن را قيچي ميكرديم. گروه ديگر يعني رحيم درويش و گروهبان ياري نيروهايش هم ميبايست از سمت شمال حمله كنند.
دو، سه روز مانده به عمليات، مجيد بقايي فرستاد دنبال من و حسن سرخه. ما هم از ؟ رفتيم منطقه شلبيه. يكي دو تا هم نيرو از تروي؟ با خودمان برديم آنجا بهمان نيرو دادند و خودمان شديم همه كاره گروه. عمليات شروع شد. ناخودآگاه ژسهام را گذاشتم زمين و آرپيجي برداشتم. بچهها بعد گفتند اگر توي منطقه شوش دو تا آرپيجيزن دقيق داشته باشيم يكيشان شما و آن يكي حسن درويش است. حسن درويش آنقدر دقيق شليك ميكرد كه از ديدن حركات و دقتش كيف ميكردم.
دو، سه روز بعد از شروع عمليات يعني بيست و هفتم ؟ همة نيروها وارد عمل شده بودند و ديگر هيچ كس به عنوان پشتيبان و احتياط وجود نداشت. يعني به عبارتي تمام 108 نفر نيرو وارد عمل شده بودند. تعدادي هم زخمي و شهيد داده بوديم. همه خسته و داغان بوديم. خيلي دلم ميخواست فرصتي پيدا كنم و براي چند دقيقه هم كه شده استراحت كنم. رفتم داخل سنگر و دراز كشيدم. خوابم ميآمد اما اضطراب عمليات و بچهها اجازه نميداد چشم روي هم بگذارم. خيلي سعي كردم براي يكي، دو ساعت هم كه شده خودم را بزنم به بيخيالي اما، نشد كه نشد. به خاطر همان يك ساعت تعلل به خودم نهيب ميزدم كه بابا بيغيرتي هم حدي داره! بلند شو برو و به كارت برس!!! آمدم بيرون حسن سرخه مجروح شده بود. خبري هم از حسن درويش نداشتم. رفتم سمت مرتضي؟ ديدم تنها ايستاده و كسي كنارش نيست گفتم: اگه كاري داري من آمادهام...
مرتضي خيلي كيف كرد و سر حال آمد. از حرفم روحيه گرفته بود. گفت: بيا برويم منطقه رو ببينيم. از اين كه توانسته بودم او را خوشحال كنم راضي بودم. رفتيم در منطقهاي كه عمليات كرده بوديم. منطقهاي را كه گرفته بوديم عراق با يك پاتك پس گرفته بود. يك لحظه وحشت برمان داشت كه نكند عراقيها از خستگي و مجروح شدن بچههايمان سوءاستفاده كند و بيايد اين طرف!
ده روز بعد از عمليات، خط به لطف خدا ثابت و پدافند تشكيل شد. چند وقت بعد به من، حسن سرخه و حمزه ؟ گفتند كه برويد اهواز و دورة اطلاعات عمليات را آنجا ببينيد. با بچهها رفتيم اهواز خيابان بيست و چهار متري اما بهمان گفتند كه شما بايد براي طي اين دوره برويد سوسنگرد. رفتيم سوسنگرد و يك هفته در كلاسها شركت كرديم. مربيمان شهيد مهدي زينالدين بود. نقشهخواني، قطبنما و بسياري از آموزشهاي اطلاعات، عمليات را ديديم و برگشتيم شوش تا سي و يكم ؟ كه عمليا جديد انجام شود، من، حمزه و حسن به عنوان نيروهاي شناسايي فعال بوديم. عمليات كه شروع شد، سه محور برايش تعريف كردند. مسئوليت دو تا از محورها افتاد بر عهدة حسن درويش و رحيم درويش، يكيشان هم كه محور شمالي بود و از اهميت ويژهاي برخوردار بود افتاد بر عهدة من! بدون اين كه معاوني برايم معرفي كنند، بيست، سي نفر نيروي جديد به من دادند و گفتند كارم را شروع كنم. خودم شدم فرمانده، خودم ميرفتم شناسايي، خودم آرپيجي ميزدم، خودم مسئول اطلاعات بودم و ... عمليات كه تمام شد چشم و گوشمان راجع به خيلي از مسائل نظامي باز شده بود. با توجه به آموزشهايي كه زينالدين به ما داده بود، فهميدم كمرة شيار چيست؟ ارتفاعات روي نقشه به چه صورت هستند... بعد از عمليات ؟ شيخي كه فرمانده اطلاعات عمليات بود شهيد شد و نفر جديدي به نام عليرضا زمان كه بعدها شهيد شد، بهمان معرفي شد. كمكم افراد جديدي مثل حمدالله زارعي بهمان اضافه شد. خودمان حمزه را كرديم مسئول گروه چهار نفرة اطلاعات عملياتمان. البته آن روزها آنقدر اخلاص بچهها بالا بود كه همگي از زير بار مسئوليت فرماندهي شانه خالي ميكردند و دنبال اسم و رسم نبودند. همه دوست داشتند به عنوان يك نيروي عادي خدمت كنند و اسم و رسمي را به يدك نكشند.
يك اتاق در شورش براي واحد اطلاعات و عمليات دادند دستمان. وقتي وارد اتاق شدم ديدم كلي مدارك و اسناد به هم ريخته آنجاست. حمزه جايي كار داشت به همين خاطر به من گفت كه ميرود و زود هم برميگردد تا هم سر و ساماني به اتاق بدهيم. من كه از دوران مدرسه و هنرستان مرد منظم و باانضباطي بودم دست به كار شدم و كاري كردم كه دو ساعت بعد وقتي حمزه برگشت، همه چيز مرتب و منظم شده بود. حمزه حسابي كيف كرد. روي كمرها و قفسههايي كه در اتاق بود تاريخ زده و اسناد را مرتب داخلشان چيده بودم.
آن روزها درمنطقه خودمان دو جبهه داشتيم. يكي جبهه شوش و ديگري جبهه عنكوش كه به جبهه دزفول معروف بود. هر كدام هم فرمانده و نيروي اطلاعات عمليات داشت كه هم پاي هم در جلساتي كه در اهواز تشكيل ميشد، شركت ميكردند. جبهه دزفول از دشت عباس تا زعن بود و ما يك جورهايي به اطلاعات آنها نيازمند بوديم. اين شد كه به حمزه گفتم بايد از آنجا هم برايمان خبر بياوري تا ما بتوانيم اشراف خوب و كاملي رو منطقه داشته باشيم. كمكم بچههايي مثل محمدرضا پورمهدي و ؟ شاهحسيني كه از بچههاي دزفولي بودند در عنكوش كار ميكردند به جمعمان اضافه شدند تا از اين طريق اطلاعاتمان تكميل شود.
قبل از شروع عمليات فتحالمبين در قرارگاه فجر به فرماندهي شهيد بقايي سه تيپ تشكيل شد. تيپ المهدي به فرماندهي علي فضلي، تيپ هفده قم به فرماندهي حسن درويش و تيپ امام سجاد(ع) به فرماندهي مرتضي ؟. فرماندة اطلاعات تيپ امام سجاد(ع) هم عزت حجازي و من هم بنا به تشخيص مجيد بقايي و حمزه كربلايي كه در اطلاعات شوش بود، شدم فرمانده واحد اطلاعات عمليات تيپ المهدي. تيپ در چهارده كيلومتري شمال شوش در شهرك خلخالي تشكيل شده بود و من هم از واحد اطلاعات عمليات جبهه شوش همراه عليرضا زمان و جواد صادقي رفتم آنجا. آنجا مرا به سردار فضلي معرفي كردند. همان جا كارم را شروع كردم. عليرضا زمان را كردم معاونم. تعدادي هم نيروي شناسايي داند بهم كه احتياج به آموزش داشتند. البته بعدها انسانهاي بزرگي از بين آنها درآمد مثل مراد دولتشاهي. با كمترين امكانات موجود كار ميكرديم. دوربين ديد در شبمان خيلي ضعيف بود. وسايلهاي شناساييمان در حد بسيار ابتدايي بود؛ اما با همانها بهترين شناساييها را انجام ميداديم، حتي بچههايمان شاهكارهاي نظامي هم خلق ميكردند. در عمليات فتحالمبين با بچههاي تيپ سه لشكر 77 ادغام شده بوديم. قرار بود يك گردان از ما و يك گردان از آنها با هم وارد عمل شويم اما اطلاعاتش همه بر عهدة ما بود. ما هم چند تا سرباز مخلص كه تمايل شخصي داشتند با ما همكاري كنند را برداشتيم و برديم براي شناسايي، بقيه را هم گذاشتيم تا نقشه بكشند و فتوكپي كنند. تيپ سه لشكر 77 توي هفت تپه مقري داشت براي تفسير عكس هوايي. فرمانده تيپ مجوز ورود به اتاق نقشهاش را به من داد. ميرفتم و پشت دوربينهايشان ميايستادم و با آنها عكسهاي هوايي را كه با دوربين برجستهشان داده ميشد، نگاه ميكردم. برايم خيلي جالب بود. تا آن موقع من فقط با ذرهبين عكسها را ديده بودم و هيچ وقت با دستگاه رصدشان نكرده بودم. آنجا بود كه متوجه شدم ما چقدر غريبانه ميجنگيم و چقدر مظلومانه با وسايل ابتداييمان كنار ميآييم.
يكي از سرهنگهاي ارتشي كنارم بود. خواستم با او شوخياي كرده باشم. درست بود كه امكاناتمان حداقل بود اما هيچ كدام از اينها باعث شده بود كه جايي در جنگ و شناسايي كم بگذاريم. من قبلاً در نقشه با كمك شناساييهايي كه قبلاً انجام داده بودم، تمام موقعيتها را به دست آورده و كشيده بودم. حتي سنگرهاي عراقيها را هم كشيده بودم و جاي همهشان را ميدانستم. سرهنگ را صدا كردم پشت دوربين و گفتم: جناب سرهنگ سيمخاردارهاي دو متري اين درختها و اون تانك سوخته را ميبينيد؟!
البته خودم هم سيمخاردارها را نميديدم اما قبلاً ميدانستم كه وجود دارند. سرهنگ رو كرد و گفت: سبحانا...! تو داري با اين دستگاه سيم خاردارها رو هم ميبيني؟!
گفتم: اِ... مگه شما نميبيني، ببين از اينجا اومدن، بعد از داخل اين شيار رفتن تا يك متر جلوتر از لاشه تانك!
نگاه معنيداري بهم كرد و گفت: بازم بگيد مرگ بر امريكا! مرگ بر انگليس! سپاه همهتان را ميفرستد انگليس و امريكا تا دورههاي پيشرفته نظامي را ببينيد، آن وقت شما مشتهايتان را گره ميكنيد و شعار ميدهيد! بعد هم پشت پرده با آنها رابطه داريد... بعد از آن ماجرا بهم گفت: فلاني من يك كاغذ بهت ميدم كه هر وقت دوستداشتني بياي اينجا و تو تفسير عكس كمك بچهها كني.
اولين جلسهاي را هم كه با ارتشيها داشتم هيچ موقع فراموش نميكنم. فرمانده تيپ سه و فرماندهان ركن دو، سه و فرمانده گردانهايشان همه به نسبت ما سن و سالدار و سرهنگ بودند. فرمانده ما هم كه مجيد بقايي بود كه چون محاسن داشت ما فكر ميكرديم خيلي از ما بزرگتر است! جلسه شروع شد و فرمانده ارتشيها قدري راجع به طرح كلي عمليات صحبت كرد. بعد ادامه جلسه محول شد. مجيد گفت: حشمت بلند شو و طرحت را را توضيح بده!
من از قبل طرح عملياتم را آماده كرده بودم اما فكر ميكردم طرح بايد از تهران بيايد به همين خاطر با اشاره به مجيد گفتم: من؟!
محيد با حالتي ناراحت البته طوري كه بچههاي ارتش متوجه نشدند گفت: آره ديگه تو! بلند شو!
از يك طرف مجيد را خيلي دوست داشتم و دلم ميخواست از دستورش اطاعت كنم و او را از خودم دلگير نكنم از طرف ديگر خودم را قد و قوارة اين حرفها نميديدم. در هر حال به اميد اين كه طرح اصلي از تهران ابلاغ خواهد شد، رفتم و طرحم را توضيح دادم. موقع حرفزدن هم كلي اضطراب داشتم. همهاش منتظر بودم كلي ايراد از من بگيرند. دو، سه تا سوال راجع به طرح پرسيدند كه به خوبي جوابشان را دادم و قانعشان كردم. بعد هم رفتم و نشستم كنار مجيد سرجايم. با يك صلوات طرحم تصويب شد! باورم نميشد. مجيد گفت: حشمت چهات شده بود؟ چرا درست توضيح نميدادي؟
گفتم: اگه من ميدونستم كه قراره طرح من تصويب بشه، خب دقيقتر توضيح ميدادم! تازه اين طرح چند جايش هم ايراد داره كه بايد اونا رو مرتفع كنم!
گفت: خب، حالا با خيال راحت برو و تغييراتي رو كه لازمه بده. ريش و قيچي دست خودته!
هنوزم باورم نشده بود كه طرحي كه من ريخته بودم، به تصويب رسيده. با اين كه يك سال و نيم از شروع جنگ ميگذشت و من در اين مدت از تكتيراندازي شروع كرده و تا سمت فرمانده اطلاعات تيپ هم آمده بودم اما...
شب عمليات فتحالمبين با اينكه در واحد اطلاعات عمليات بودم اما خيلي جاها بيسيم به دست گردانهايي را كه در مناطق مختلف گير ميكردند هدايت ميكردم. يكي از گردانها در منطقه جنگ گير كرده بود و هيچ كس نميتوانست هدايتش كند چون جايي رفته بود كه ديگر حتي به علي فضلي هم دسترسي نداشت. من به خاطر شناساييهايي كه شبهاي قبل رفته بودم، به آن منطقه اشراف داشتم، به همين خاطر گوشي بيسيم را گرفتم و به فرمانده گردان گفتم: آقاي عزيز، يك لحظه به حرفهاي من گوش بده. ببين، سمت راست را نگاه بكن! الان رودخانه عمدتاً افتاده سمت راست شما. او هم ميگفت: بله، درسته. گفتم: دست بزن به زمين، الان بايد زمين زير پايت شن باشه، بعضي جاها شن ريز، بعضي جاها هم شن درشت. گفت: بله، زمين شنيه! گفتم: سمت چپ شما يه سينهكش خاكريزه و از بالاي سر شما تير داره رد ميشه! گفت: آره، بالاي سرمون پر از تيره... گفتم: ببين، شما ارتفاعتون نسبت به عراقيها پايينه و نيروهات اصلاً تير نميخورن. برو جلوتر تا از دور يك پل ببيني. قدري جلوتر رفت اما نتوانست پل را ببيند. گفت: اينجا چيزي نميبينم. گفتم: صبر كن الان گرا ميدهم تا يك منور برايت شليك كنند و پل را ببيني. با توپخانه هماهنگ كردم و يك منور زدم. فرمانده گردان خوشحال خبر داد كه پل را ديده. گفتم: الان شما بايد پيشروي كني تا جايي كه پانصدمتر تا پل راه داشته باشي. آن وقت به من خبر بده تا بگويم چه كار كني!
پانصدمتري پل كه رسيدند گفتم: دست چپت را كه نگاه كني يك بلندي دو متري ميبيني كه لبة رودخانه است. گفت: بله، درسته! گفتم: از آن برو بالا، وقتي رسيدي بالا يازده تا تانكهاي عراقي روبرويت هستند اما چون منطقه تاريك است شما نميتوانيد آن را ببينيد. اما به محض اين كه شليك كني تانكها را كه در صد متريات هستند، ميبيني...
فرمانده گردان وقتي ميديد من از پشت بيسيم اينقدر روي منطقه اشراف دارم، كلي سر ذوق ميآمد و اميدوار ميشد. گفتم: نيروهايت را پخش كن توي دشت و به تانكها شليك كن همين كار را كرد و با صداي اللهاكبرش متوجه شديم كه دارند تانكها را ميزنند... بعد هم توانستند از معركهاي كه گرفتارش شده بودند، نجات پيدا كنند.
بعد از عمليات فتحالمبين. آمادة عمليات بيتالمقدس شديم. در مرحلة اول و دو در همان منطقه عملياتي فتحالمبين بوديم اما نيمههاي ارديبهشت يك هليكوپتر فرستادند دنبالمان كه ما را به منطقه خرمشهر، منتقل كنند. بعد از مرحله آخر عمليات بيتالمقدس كه به آزادسازي خرمشهر انجاميد، ما از پل نو وارد عمل شديم و حتي تيپ المهدي وارد شهرك وليعصر(عج) هم شد. بعد از اين عمليات بچههاي تيپ را تقسيم استاني كردند و تيپ المهدي افتاد دست شيرازيها و ما هم كه خوزستاني بوديم از تيپ درآمديم. بعد از آن يك ماه مسئول اطلاعات عمليات سپاه شوش بودم كه حسن درويش فرستاد دنبالم. از طريق سپاه خوزستان منطقه هشت به سپاه شوش گفتم كه ميخواهم براي كمك به حسن درويش براي تشكيل تيپ جديد از اينجا بروم. به اين ترتيب اولين نفري بودم كه رفتم پيش حسن درويش براي ايجاد تيپ جديد. بعضي از بچهها هم بودند مثل محمود پريشاني، حبيب شمايلي، عبدالعلي بهروزي و ... كه در تيپ هفده قم همراه حسن درويش بودند اما چون از طرف تيپشان آزاد نبودند، نميتوانستند سريع خودشان را از آنجا رها كنند و كارهاي تيپ جديد را انجام بدهند. حسن درويش از من خواست كه به عنوان معاون در كنارش باشم. من هم با اين كه تا آن موقع توي اطلاعات عمليات بودم، چون دلم ميخواست در حوزه فرماندهي هم تجاربي به دست بياورم پذيرفتم و شدم معاون فرمانده تيپ. پرس و جوهايمان را شروع كرديم. رفتيم توي تيپ 22 بعثت و احمد باعثي و تعدادي ديگر از بچهها را اصرار كرديم. تيپ هفده قم هم دلش نميخواست بچههاي خوزستانياش را آزاد كند چون ميدانست اين بچهها. بچههاي وارد و توجيهي هستند. از اين طرف هم خوزستانيها اصرار ميكردند كه نيروهايشان را از تيپهاي ديگر به ويژه تيپ 17 قم جمع كند.
شب تولد امام حسن مجتبي(ع) بود. دنبال يك اسم مناسب براي تيپ بوديم. حسن درويش گفت به بركت اين شب و صاحبش كه امام مظلومي است اسم تيپ را ميگذاريم: تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع). همگي صلوات فرستاديم و تأييدش كرديم.
اولين عملياتي كه همراه تيپ شركت كرديم، عمليات محرم بود؛ البته در اين عمليات تيپ، جزو نيروهاي احتياط بود. با قرارگاه قدس و احمد غلامپور هماهنگ بوديم. در مراحل آخر عمليات محرم وارد عمل شديم اما محك خاصي نخورديم و بيشتر كار پدافندي كرديم. بعد از عمليات محرم، در عمليات والفجر مقدماتي تيپ امام حسن مجتبي به دوازده گردان و بعدها به شانزده گردان ارتقا پيدا كرد. شرايط طوري شده بود كه به زور ميتوانستيم لجستيك و فرماندهياش را كنترل كنيم. نيروها همه ميخواستند تكاور باشند، همه ميخواستند جزو نيروهاي حمله كننده باشند، سر و سامان دادنشان در همه واحدهاي تيپ كار آساني نبود. حسن درويش تسلط زيادي روي مسائل تيپ داشت. سخنرانيهاي پرمغزي ميكرد. تيپ آن روزها به لشكر تبديل شده بود. يك تيپ زرهي و دوازده گردان پياده داشتيم. صد تانك و نفربر هم غنيمت گرفته بوديم. فرمانده تيپ زرهي شد شهيد افضل. در عمليات والفجر مقدماتي حسن درويش فرمانده لشكر و من جانشينش بودم. فرمانده تيپها هم حسن سرخه (معاونش محمدپور)، ؟ نهاوندي (معاونش هم سيد علي امجد)، عبدالعلي بهروزي (معاونش پرويز رمضاني) و علياكبر افضل بودند.
مسئول توپخانه هم نورا... كريمي بود. آن روزها تيپ امام حسن مجتبي يكي از قويترين توپخانهها را داشت. با همه اين احوالات و والفجر مقدماتي عمليات موفقي نبود. تيپ شهداي زيادي تقديم جنگ كرد و خيلي از بچهها هم به اسارت رفتند. شايد يكي از دليلهاي اين عدم پيروزي، ضعف ما در انتقال اطلاعات بود. به هر حال نميشد از بچههاي شهر كوچكي مثل شوش انتظار داشته باشمي كه مثل بچههاي شهرهاي بزرگي مثل تهران و اصفهان صحبت كنند. مثلاً من فكر ميكردم كه حتماً بايد همهمان به عراق برسد تا بتوانم بگويم خط كامل شد در حالي كه بعدها فهميدم به لحاظ توجيهات نظامي زماني كه اولين سربازم به منطقه مورد نظر رسيد، ميشود گفت آنجا را گرفتيم. اگر همين حالا مكالمات آن روز بيسيمها چك شود به راحتي ميتوان گفت كه ما در بسياري از جناحها پيشروي داشتيم... بعدها هم وقتي ميبايست ميرفتيم و از عملكردمان دفاع ميكرديم نكرديم. آن روزها پيش خودم فكر ميكردم كه چون براي خدا ميجنگم لزومي ندارد كه بخواهم بروم و راجع به عملكرد نيروهايم و مشكلاتي كه با آن درگير بوديم صحبت كنم در حالي كه آنها فرماندهمان بودند و حق داشتند راجع به اتفاقاتي كه در عمليات افتاده بدانند. حق داشتند نقاط ضعف و قوت كار را بدانند. حسن درويش هم همين روحيات را داشت منتها با معنويتي بسيار بالاتر از من. گاهي اوقات كه از دست بعضي مسئولين عصباني ميشدم و حرفهايي ميزدم حسن ناراحت ميشدو نميپذيرفت و ميگفت: اين حرفها خوب نيست، جنبه غيب دارد.
مشكلاتمان در والفجر مقدماتي يكي، دو تا نبود. ما حتي براي تأمين آذوقه نيروهايمان مسئله داشتيم. حتي در مسائل لجستيك هم بيمشكل نبوديم.
قبل از عمليات خيبر، سپاه و ارتش قرارگاهي تأسيس كرد به نام «قرارگاه ظفر». من گاهي اوقات كه براي شناسايي به آبادان ميرفتم به قرارگاه ظفر هم سر ميزدم. يك بار ديدم آقا رحيم يك برگه داد دستم. آن را كه خواندم ديدم نوشته به موجب اين حكم شما سمت فرماندهي اطلاعات عمليات قرارگاه ظفر منسوب ميشويد. با حالتي گلايهآميز به آقا رحيم گفتم: اين چه كاري است كه ميكنيد؟! من اينجا نميمونم. ميخوام برگردم تيپ.
آقا رحيم گفت: مگه من اين حكم رو دادم كه به من ميگي نميموني، نگاه كن ببين دستور از طرف كيه!
پاي برگه امضاي محسن رضايي بود. گفتم: عجب بدبختياي گير كرديما! آقا جون، من نميمونم!
آقا رحيم هم دوباره حرفش را تكرار كرد كه برو به خودشان بگو! اصلاً دو، سه روز وايسا بعد برو بگو نميتوني بموني. همين حالا بگي نميمونم خب از دستت ناراحت ميشن!
ديدم راست ميگويد. تصميم گرفتم چند روز بمانم. دو، سه روز اندم و بعد براي يك ماه برگشتم تيپ! آقا محسن هم وقتي ديد دل نميدهم خدابيامروز احمد سوداگر را به عنوان مسئول جديد معرفي كرد. من هم شدم معاونش!
در عمليات خيبر حسن درويش رفته بود قرارگاه نجف و در كنار احمد غلامپور و بقيه بچهها بود. من هم مسئول اطلاعات عمليات بودم و با عبدالعلي بهروزي اخت شده بودم. شهيد بهروزي خيلي خوب با شهيد غلامي ارتباط برقرار ميكرد و كارهايمان خيلي خوب جفت و جور ميشد. بعد از عمليات خيبر عبدالله نوراني را فرستادند تيپ و بدون اين كه معرفياش كنند خواستند تا كنارم بماند و راه بيفتد. عبدالله بچه مخلص و كار درستي بود كه خيلي زود با من صميمي شد و وقتي از او خواستند بيايد جاي من قبول نكرد و گفت: من جاي حشمت نميايستم. آمدم او را جاي محسن زارع بگذارم معاون اطلاعات عمليات اما اين را هم نپذيرفت.
مهر 63 رفتم دانشگاه. سه ماه بعد كه داشتم امتحان ميدادم، حسن درويش فرستاد دنبال كه بيا عمليات در شرف انجام است. دو روز مانده به امتحان رياضي كتاب و دفتر را بستم و رفتم جبهه تا در عمليات بدر شركت كنم. سبكبال و راحت ميخواستم به عنوان يك نيروي تكاور و تكتيرانداز در عمليات شركت كنم. سر از پا نميشناختم. رتم تيپ. حبيب شمايلي به بچهها گفت: اين را بگذاريد تكاور. ظاهراً يكي از پاسگاههاي عراقي آمده بود و در منطقه و در نيزارها چند تا كمين گذاشته بودند. بچهها هم دنبال يك نيروي زبده بودندكه به اين كمينها بزند و راه را براي بقيه نيروها باز كند. بالاخره شدم مسئول همان آبراهي كه كمين در آن بود. در اين فاصله شهيد حسن درويش هم خيلي به احمد غلامپور فشار آورده بود كه همراه تيپ بيايد و با ما وارد عمل شود. غلامپور هم نامهاي داده بود كه اگر تيپ رضايت ميدهد برو با آنها همكاري كن. خب، زماني حسن درويش فرمانده تيپ بود و نيروهايش با حسن درويش كلي رودربايستي داشتند. با اين حال پذيرفتند و قرار شد در عمليات آتي حسن درويش همراه تيپ شود.
درعمليات بدر، سر شناختهاي قبلياي كه در عمليات خيبر از منطقه و آبراههايش به دست آورده بودم؛ مأمور شده بودم كه همراه حسن درويش با قايق به پاسگاه اليچ در آبراه تبوك حملهور شوم. بعد از غروب آفتاب به نقطهاي رسيديم كه دو كيلومتري ته آبراه پاسگاه اليچ بود. خودمان را استتار كرديم و منتظر شديم تا هوا كاملاً تاريك شود. براي اين حمله قبلاً دو بار در شط علي مانور داده و تمرين كرده بوديم. تيراندازي كرده و آرپيجي هم زده بوديم. قرار بود وقتي به فاصلة صدمتري پاسگاه رسيديم، من و حسن با آرپيجي پاسگاه را نشانه برويم و بعدش با تيربار دوشكا و كلاش شليك كنيم. طبق برنامهريزياي كه در ذهنمان كرده بوديم، با اين كار در دم خفهشان ميكرديم و فرصت كوچكترين عكسالعملي را هم بهشان نميداديم.
قبل از عمليات وقتي من داشتم مدام توي ذهن نقشه عمليات و برنامهريزيهايمان را چك ميكردم حسن درويش تند تند حرفهايي بهم ميزد كه آن موقع نفهميدم دارد برايم وصيت ميكند. حتي يادم هست بهم گفت: كفشهاي فوتبال آديداسم را كه آلماني است و جنسش خيلي خوب است را بده به يوسف (يكي از بازيكنهاي تيم فوتبال توحيد شوش) اون خيلي كفشامو دوست داره!
گفتم: باشه، ميدم بهش! حتي نكردم بگويم تو چرا فكر ميكني خودت شهيد ميشوي، شايد تو ماندي و من رفتم! همان طور ميرفتيم جلو. روبرويمان تاريك بود اما ميشد حدس زد كه در سيصدمتري عراقيها هستيم. آهسته گفت: حسن چه كار كنيم؟
او گفت: نظر تو چيه؟
تا آن روز در هر عملياتي شركت كرده بودم، حسن فرمانده بود و من معاونش. به او گفتم: حسن جان! تو فرماندهاي. با هم كه تعارف نداريم بگو چكار كنيم! داريم هر لحظه بيشتر بهشان نزديك ميشويم. باز هم گفت: نه، نه! خودت ميدوني...
ديدم داريم نزديك به پاسگاه ميرسيم اما هنوز هيچ كاري نكردهايم به قايقچي گفتم: وايسا، ديگه پارو نزن، قايق رو همين جا نگه دار.
از سمت راستمان صدايي ميآمد. حس كردم آنجا بايد يك سنگر وجود داشته باشد. ما تا آن موقع فكر ميكرديم كه فقط با يك پاسگاه طرفيم اما حالا فهميده بوديم كه يكي نيستند و دو تا هستند. قرار بود وقتي پاسگاه را زديم گودرز و نيروهايش پشتيبانيمان كنند اما حالا آنقدر به عراقيها نزديك شده بوديم كه ديگر حتي نميتوانستيم از بيسيم استفاده كنيم. گفتم: حسن جان، تو سنگر سمت راست رو بزن، منم روبرويي رو ... به فاصله صد و پنجاه متري كه رسيديم صداي تحركات بچهها را از دور شنيديم. ظاهراً رمز عمليات اعلام و عمليات شروع شده بود. من و حسن انگشتانمان روي ماشة آرپيجي بود. اولين آرپيجي را من زدم. فكر ميكنم شايد يك صدم ثانيه بعد از من حسن به سمت سنگر سمت راست شليك كرد. آرپيجي من خورد به سنگر عراقيها اما همزمان تيربارش شروع كرد به تيراندازي. ما هم دوشكايمان شليك ميكرد. اصلاً متوجه نشدم كي آرپيجي را انداختم پايين و كلاش را از روي شانهام درآوردم و روبرويم را بستم به رگبار. با قايق به سمت سنگر روبرو ميیفتيم و همان طور شليك ميكرديم. تا قبل از اينكه به نزديكي سنگر برسيم، فكر ميكرديم با سنگر كوچكي طرفيم كه با قايقمان صاف ميرويم داخلش؛ اما يك دفعه متوجه شدم از اين خبرها نيست و با استحكاماتي روبرو هستيم كه اگر با آن برخورد كنيم خودمان و قايقمان نابود ميشويم. سريع داد زدم: بپيچ، بپيچ! وقتي قايق پيچيد من لبه قايق بودم. آنقدر به تيربار عراقي نزديك شده بوديم كه براي يك لحظه ميخواستم دست بياندازم و تيربارچي عراقي را بگيرم و بكشمش داخل آب! قايق كه پيچيد سمت چپ، بعد از بيست، سي متر داخل نيها گير كرد. سريع موتور قايق را خاموش كرديم. عراقيها هم يك ريز شليك ميكردند. ما سكوت كرده بوديم. تيربارمان هم گير كرده بود. در فاصلة درگيري ما گودرز و نيروهايش رفته بودند سمت چپ نيزار و نميدانستند كه ما در چه موقعيتي هستيم. آنها با همان تيرباري كه داشتند با دو تا پاسگاه درگير ميشوند ديگر خبر نداشتند كه ما پشت يكي از همين پاسگاهها گير كردهايم و صدايمان به كسي نميرسد. حسن گفت: حشمت چكار كنيم؟
گفتم: يه خورده صبر كن، بذار فكر كنم...
گفت: زود باش يه تصميمي بگير! گودرز و بچههايش دارند اينجا رو ميزنن! بذار شليك كنيم...
واقعاً احتياج به قدري فرصت داشتم تا بتوانم تصميم خوب و عاقلانهاي بگيرم؛ اما حسن اصرار داشت كه ما بايد از اين طرف حمله كنيم والا بچهها درب و داغان ميشوند. خب من خيلي حسن را قبول داشتم. خيلي هم تلاش كردم كه با بيسيم با گودرز ارتباط برقرار كنم اما نشد... خلاصه تصميم گرفتم دوشكا را آماده كنيم و همزمان هم با آن شليك كنيم هم با آرپيجيهايمان. دوشكا كه قدري شليك كرد، تيربار عراقيها چرخيد سمتمان. فاصلهمان هم با هم خيلي كم بود، نهايتاً شايد بيست متر! توي همين گير و دار يك مرتبه ديدم حسن آرام نشست و تكيه داد به لبه قايق. خم شدم و نگاهش كردم. ديدم پيشانياش غرق خون است. به حالت شوخي و خنده براي اين كه بهش روحيه بدم آرام دم گوشش گفتم: حسن شهيد شدي؟! ديدم جوابم را نداد. دستش را آرام آورد بالا و گذاشت روي صورتش. بعد آهسته پايش را دراز كرد كف قايق. باورم نميشد به اين آرامي دارد پرميكشد. انگار شوخي شوخي حرفم جدي شده بود. فرصت تعلل نبود دوباره ايستادم به شليك كردن؛ اما براي لحظهاي ديدم تيراندازي عراقيها قطع شد. احساس كردم بدجور ترسيدهاند و نميدانند بايد چكار كنند. صداي جر و بحثشان با همديگر ميآمد با صداي بلندگفتم: لاتخافوا... انتم مسلم، انا مسلم... تا اين حرا را زدم ديدم دستهايشان را بردند بالا گفتند: دخيل خميني... دخيل خميني...
رفتم جلو و گودرز را صدا زدم. دوبة عراقيها با آرپيجياي كه زده بوديم سوراخ شده بود و آب تا زانوي عراقيها آمده بود. با عقب تماس گرفتم. گردانهايي پشت سرمان در تردد بودند. پيكر غرق در خون حسن توي قايق بود. هوا گرگ و ميش بود كه حسن را رساندم شط علي و پيكرش را گذاشتم و دوباره خودم برگشتم منطقه ...
بعد از عمليات بدر، با قاسم سليماني صحبت كردم كه برم لشكر 41 ثارالله. او هم خيلي استقبال كرد و گفت خيلي تمايل دارد به آنها بپيوندم. اما ظاهراً قسمت نشد و با ديدن محمود پريشاني و اصرارهاي او براي ماندن در تيپ امام حسن، از رفتن منصرف شدم. محمود ميگفت: حسن كه شهيد شده، حبيب كه زخمي شده، سعيدي هم شهيد شده، اگر تو هم بخواهي بروي پس كه ميماند براي تيپ؟! برگشتم تيپ و به عنوان فرمانده طرح عمليات به حسين كلاهكج كه فرمانده تيپ بود، معرفي شدم. اتفاقات خوبي در اين فاصله براي تيپ نيفتاده بود، تيپ از يك لشكر با كلي گردان به يك تيپ كوچك و گروهاني تبديل شده بود. اين وضعيت خيلي كلافهام ميكرد. سعي كردم تا جايي كه ميتوانم تغييراتي بدهم و تيپ را از اين وضعيت دربياورم.
در عمليات والفجر هشت، اختيار عمل بيشتري به من روي آورد. من هم سعي كردم با استفاده از اين موقعيت عملياتپذيري تيپ را بالا ببرم. آن روزها جوّ تيپ طوري شده بود كه به خاطر تعداد نفرات كم و علاقهاي كه بين بچهها وجود داشت، عملياتهاي كمتري بپذيرد و اين باعث ميشد كه امكانات و تجهيزات كمتري به تيپ تعلق بگيرد و رفته رفته كارنامة كارياش خلوت شود. براي جاري كردن اين تفكر جديد در جلسات مختلف شركت ميكرديم و از آمادگي تيپ براي شركت در عمليات ميگفتيم. حتي گاهي اگر پنجاه درصد توان و آمادگي براي شركت در عمليات داشتيم ميگفتيم ما تا هفتاد و پنج درصد قضيه توانمنديم! ميخواستيم با اين حرفها فضاي فكري اطرافيان و فرماندهان را راجع به ريزشهاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) مرتفع كنم. الحمدالله در عمليات والفجر هشت توانستيم يك چهره تهاجمي از تيپ امام حسن مجتبي(ع) ارائه دهيم. من در عمليات مدام در ذهنم تيپ امام حسن(ع) را با لشكر محمد رسولا... مقايسه ميكردم و دلم نميخواست جايي از بقيه كم بياوريم! حتي در موقعيتي با يك يگان از تيپ امام حسن مجتبي پا به پاي بچههاي سنگر 27 محمد رسولا... رفتيم جلو.
در عمليات مهران يعني كربلاي يك يك وضع به همين شكل بود. آنجا هم تيپ روحيه جنگندهاي و تهاجمي اصلي خودش را نشان داد اما متأسفانه كمكم زماني فرارسيد كه مسئولين تصميم گرفتند تيپ را منحل كنند و بدهند به تيپ 48 فتح. بعد از انحلال تيپ، عمدة بچههاي امام حسن رفتند لشكر هفت وليعصر از جمله من. تا حبيب زنده بود، من و او در محور بوديم. بعدها در بعضي عملياتها مثل كربلاي چهار، بعضي محورها به طور كامل دست بچههاي بازماندة امام حسن مجتبي بود كه الحق و الانصاف جزو محورهاي شاخص عمليات و نوك پيكانش بود. در كربلاي چهار، حتي تا نزديكي اسارت هم پيش رفتم.
توي تيپ امام حسن مجتبي كه بوديم ديگر فرق نميكرد فارسيم يا كرد، لريم يا ترك... بين بهبهاني و شوشي و اهوازي هم هيچ فرقي نميكرد. خيلي اذ بچهها تا مدتها فكر ميكردند كه من بهبهانيام. توي تيپ امام حسن دوستي و برادري بود كه حرف اول و آخر را ميزد. هر كس وارد تيپ ميشد طوري نمكگيرش ميشد كه جدا شدنش از تيپ به آسنني برايش ممكن نبود. بچهها به لحاظ روحي و اخلاقي آنقدر به هم نزديك بودند كه از دو برادر با هم صميميترشده بودند. اين برادري و ايمان در كنار اعتقادي كه به حضرت امام(ره) داشتيم باعث شده بود، بچهها هر لحظه بيشتر از پيش آمادة فداكاري باشند. بچهها بدون هيچ چشمداشتي ايثار ميكردند. واقعاً همه اجر را از خدا ميخواستند نه از بندة خدا. صداقت در رفتراهاي بچهها موج ميزد. حالا با اين كه سالها از پايان جنگ ميگذرد اما وقتي در اجتماعاتي مثل همايش سالانة رزمندگان بازمانده تيپ امام حسن مجتبي(ع) دور هم جمع ميشويم و ديداري از دوستان قديمي تازه ميكنيم، كلي روحيه ميگيرم. به لطف خدا هنوز هم كه هنوز است بچهها قرص و محكم سر عقايدشان ايستادهاند. اين ديد و بازديدها حوادث ماندگاري هستند كه تأثيراتش براي دويست يا سيصدسال ديگر خواهد ماند. وقتي ما نباشيم و عدهاي بخواهند از جنگ، از قسمتي برجسته از تاريخ انقلاب چيزهايي بدانند. نسلهاي بعد و بعدي بايد بدانند رزمندهها و شهداي ما چه كساني بودند و چه كردند.
گاهي اوقات بعضي از دوستان ميگويند ميخواهيم برويم قبور امامزادهها زيارت، من بهشان ميگويم من ميروم به زيارت قبر حسن درويش! وقتي فكر ميكنم كه اگر بروم سراغ تاريخ اسلام و خدمات اين شهدا را بررسي كنم، درمييابم كه هيچ كم از اين بزرگان كه نگذاشتهاند، بلكه بيشتر هم گذاشتهاند، ديگر چرا نشود براي خاكبوسي قبورشان لحظهشماري كرد؟!