گفتگو با عبدالرضا زكيپور
انقلاب که پیروز شد، در امامزاده یک کتابخانه راه انداخته بودم و آنجا سرگرم بودم. بعد هم در مدرسه عضو شورای انجمن اسلامی مدرسه بودم. هنوز درسم تمام نشده بود که شدم عضو ا فتخاری کمیته انقلاب اسلامی. احمد باعثی که هممحلهایمان بود هم در کمیته بود. قبل از این که در سال 59 دیپلمم را بگیرم در دادسرای انقلاب اسلامی و کمیته به عضویت ذخیره سپاه درآمدم. شش ماه از شروع جنگ میگذشت که شدم عضو رسمی سپاه.
اولین بار کی به جبهه اعزام شدید؟
آن موقع هنوز دانشآموز بودم. همراه تعدادی از بچههای سپاه بهبهان و دو، سه تا از بچههای بسیج که با هم ذخیره سپاه بودیم رفتیم سوسنگرد. وقتی رسیدیم آنجا شهر آزاد شده بود.
یکی وارد تیپ امام حسن مجتبی(ع) شدید؟
در پدافند عملیات رمضان وارد تیپ امام حسن مجتبی(ع) شدم. البته آن موقع تیپ 22 بعثت بود و هنوز به تیپ امام حسن مجتبی تبدیل نشده بود. 45 روز آنجا ماندیم و بعد برگشتیم بهبهان. همان موقع بود که به عضویت تیپ درآمدم.
چرا تیپ امام حسن مجتبی(ع) شدید؟
علاقه خاصی به جو تیپ داشتم. شهید حسن درویش برایم فرد جذابی بود. وقتی در عملیات والفجرمقداتی شدم مسئول تبلیغات فرصتی به وجود آمد که توانستم با رزمندههای مخلص تیپ بیشتر آشنا شوم. همین آشناییها در تیپ پابندم کرد. بعد از عملیات چند ماهی برگشتم بهبهان. همان موقع بود که شهید شمایلی مرا صدا کرد سپاه منطقه و با من حرف زد و گفت: تیپ ما همه چیز داره فقط یه تبلیغات کم داره! بیا و قبول کن و بشو مسئول تبلیغات تیپ!
گفتم: بابا حبیب آقا! من لیاقت این کار رو ندارم!
گفت: نه، شما بیا! ایشالا اونجا بچهها دستتو میگیرن و کمکت میکنن!
سپاه خوزستان سریع حکمم را زد و رسماً وارد کار شدم. با جوّ معنویای که در تیپ سراغ داشتم میدانستم کارم، کار سنگینی خواهد بود؛ اما دلم قرص بود که خدا خودش کمک میکند. کمکم آنقدر با حال و هوا و روحیات خوب و معنوی بچهها اخت شدم که وقتی سپاه پیغم داد که شما مأموریتتان رو به اتمام است و باید بیایید و تجاربتان را در سطح شهر و جاهای دیگر به کار ببرید، نپذیرفتم. فرمانده تیپ و گردانها و بچهها کاری با من کرده بودند که حتی اصلاً دلم نمیخواست بروم مرخصی. اگر بعد از چند وقت مجبور میشدم بروم مرخصی، دو، سه روزی را در مدارس و مساجد به سخنرانی و جذب نیرو میگذراندم و در اسرع وقت برمیگشتم تیپ.
از حال و هوای تبلیغات برایمان بگویید.
جایی که فرقی بین فرمانده تیپ و نیروی عادی وجود نداشته باشد دیگر معلوم است چه حال و هوایی دارد! بارها فرمانده تیپ و جانشینش آمدند پیشم و گفتند: تیپ فقط همین تبلیغات رو کم داشت!
بعد هم کلی تشکر میکردند و بهم روحیه میدادند. سعی میکردم در جلسات و برنامههای تیپ شرکت کنم. من یگانهای دیگر را هم تجربه کرده بودم اما انصافاً بدون هیچ اغراقی میگویم تیپ اامام حسن و حال و هوای خوب و دلچسبش چیز دیگری بود. مدتی که گذشت دیدم آقای رئوفی به فرمانده تیپ سردار حسین کلاهکج پیغام دادهاند که زکیپور را چند وقت بفرستید تبلیغات جای دیگر، میخواهیم سر و سامانی به کار بدهند، محمد دزفولی هم از طرف حسین گفته بود ما تازه او را گیر آوردهایم، کجا بفرستیمش؟! وقتی بعدها ماجرا را برایم تعریف کرد بهشان گفتم: مطمئن باشید، اگر به عهدۀ خودم هم میگذاشتید محال بود فضای دیگری غیر از فضای تیپ را ترجیح دهم.
دوستانم که در یگانهای دیگر مشغول کار تبلیغات بودند میگفتند ما خیلی دلمان میخواهد بیاییم و در نمازهای جماعت باصفای تیپ شما شرکت کنیم. بندگان خدا حق داشتند. هر وقت موقع نمازجماعت میشد فرمانده تیپ، زودتر از بقیه فرمانده گردانها میآمد سر صف نماز. شهید شمایلی و بقیه بچهها هم که پای ثابت نماز جماعت بودند. صفهای نماز جماعت آنقدر روز به روز گسترده میشد که مجبور شدیم فضای نمازخانه را چند برابر کنیم. خیلی جاها وقتی میخواستند برای تبلیغات یگان یا تیپی تعریفی داشته باشند ـ حتی جلساتی که در تهران، قم یا جاهای دیگر برگزار میشد ـ از من میخواستند به عنوان نماینده یک تیپ سرشار از معنویت و اخلاق مثل تیپ امام حسن مجتبی(ع) برایشان صحبت کنم و تجربیاتم را در اختیارشان قرار دهم.
اینها همه به این دلیل بود که مسائل قومیتی بین بچههای تیپ مطرح نبود، درست است؟
قطعاً همین طور است. یادم هست یک بار حبیب شمایلی مرا در محوطه تیپ دید و گفت: عبدالرضا، ازت خوشم میاد!
گفتم: نظر لطفته آقا حبیب، ولی چرا؟!
گفت: چون مسئول تبلیغات هستی، بهبهانی هم هستی اما وقتی میخوای بری برا ورزش میری سراغ گردانهای مختلف... فقط دنبال همشهریهای خودت نیستی!
یک لحظه احساس کردم حبیب هم دارد به من روحیه میدهد، هم درس! با این کار میخواست به من تأکید کند که تیپ مال همه هست و نه فقط مال بهبهانیها!
قدری هم از فرماندهان تیپ بگویید، از روحیاتشان، از مدیریتشان...
ببینید در جنگ خیلی پیش میآمد که فرماندهای را عوض میکردند، بعدش هم میشنیدیم که خیلیها میگفتند ما دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم و با فلانی کار کنیم! من در مدتی که در تیپ امام حسن مجتبی(ع) بودم با چنین صحنهای مواجه نشدم. یادم میآید وقتی سردار دکتر مجید بقایی در شناساییهای عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید، حسن درویش مرا کشید کناری و گفت: به نظرت چه طوری خبر شهادت مجید رو به گردانها بدیم؟
گفتم: بالاخره باید یه طوری بهشون بگیم دیگه.
گردانها را جمع کردیم در محوطه. بعد او رفت پشت تریبون و با قدری مقدمه چینی خبر شهادت فرمانده قرارگاه کربلا را داد. برای لحظهای صدا از کسی بلند نشد بعدش هم بلافاصله از گوشه و کنار جمعیت صدای هق هق گریه بلند شد! بعد از پایان صحبتهای حسن درویش، بچهها که فرماندۀ بزرگی مثل مجید را از دست داده بودند، انگر مهر و محبتشان نسبت به فرمانده تیپ بیشتر شده بود. به همین خاطر موقع مشایعت کردن او همگی جمع شدند و یک مرتبه او را گذاشتند روی کولشان و شروع کردند به دویدن دور محوطه سایت.
وقتی حسن درویش از روی شانههای جمعیت آمد پایین دیدم چشمهای مهربان و نازنینش خیس است. گفتم: چی شد؟ چرا گریه کردی؟
گفت: واقعاً من لیاقت این همه احترام و علاقه را ندارم.
منزل خیلی از این فرماندهها تا پادگان بیشتر از چند دقیقه فاصله نداشت اما یک میدیدی هفتهها و ماههاست که سری به خانه و زندگیشان نزدهاند. آنها طوری رفتار کرده بودند که هیچ کس در تیپ احساس غربت نمیکرد. یادم هست حاج صادق آهنگران وقتی میآمد تیپ، یک ماه یک ماه آنجا میماند. انگار یک جورهایی شده بود عضو تیپ. نزدیک عملیات بدر برای جلسهای رفته بودم قرارگاه که دیدم حاج صادق آهنگران سریع آمد پیشم و گفت: خواهش میکنم اینا رو راضی کن. بذارن من شب عملیات بیام تیپ، دلم میخواد شب عملیات همراه بچههای تیپ امام حسن(ع) باشم!
گاهی هر چند وقت یک بار «ناهار وحدت» داشتیم. این روزها میآمدیم و تمام گردانها و واحدها را جمع میکردیم در محوطه صبحگاه و یک سفره سراسری میانداختیم و ناهارمان را دور هم آنجا میخوردیم.
دیگر چه کارهای فرهنگیای میکردید؟
یادم هست آمده بودیم و روزها را به اسامی خاصی نامگذاری کرده بودیم. مثلاً یک روز میشد: روز سلام کردن. فردای آن روز میشد: روز رفع کدورت و ... روزهای مختلفی داشتیم از جمله: روز جلوگیری از غیب، روز سرکشی به دوستان و طلب حلالیت و ... وقتی اعلام میکردیم امروز روز سلام است، واقعاً همه در سلام کردن از همدیگر سبقت میگرفتند.
پس استقبال رزمندهها از این برنامههای فرهنگی خوب بوده؟!
بله. نه تنها استقبال خوب بود بلکه بسیاری از اوقات من از خود همین بچهها برای کارهای تبلیغاتی ایده میگرفتم. مثلاً علیاکبر افضل با این که خودش فرمانده بود میآمد و میگفت من نقاشی و خطاطیام بد نیست اگر کاری داره بده تا کمکت کنم. بعد هم دست به کار میشد و با نقاشیهای زیبا و عارفانهاش حال و هوای تیپ را عوض میکرد. یا همین دکتر حسین عباسی خودمان که حالا از تئوریسهای توی کشورمان هستند، او هم خطاط بود و خیلی جاها دستم را میگرفت. الحمدا... هیچ موقع دستمان از این لحاظ خالی نبود. مثلاً فکرش را بکنید، ما همیشه تعداد خاص و محدودی روحانی و طلبه سهمیه داشتیم اما، وقتی پای کار میآمدیم میدیدیم کلی طلبه و روحانی هستند که اضافه به سازمان میخواهند وارد تیپ امام حسن مجتبی(ع) شوند و آنجا خدمت کنند.
وقتی هم وارد تیپ میشدند میرفتند و لباس نظامی میپوشیدند و میگفتند ما میخواهیم هر جا که گردانمان رفت، همراهش باشیم. یعنی به عبارتی در کنار کار فرهنگی و تبلیغی کار رزمی هم انجام میدادند و خیلیهایشان هم به درجه رفیع شهادت نایل میشدند. من هم وقتی این روحیه و جوّ معنوی تیپ را میدیدم با تمام وجود ا حساس میکردم که وظیفۀ سنگینی بر عهدهام است که نباید بیتفاوت از کنارش رد شوم.
واقعاً بچههای تیپ روحیات عجیبی داشتند...
درست است. عزاداریهایی که بچهها به مناسبتهای مختلف برپا میکردند واقعاً نمونه بود. مثلاً روز 28 صفر که میشد تمام نیروهای یگان رو با پای برهنه میبردیم در اهواز و شروع میکردیم به نوحهخوانی و سینهزنی. مردم اهواز اهم در گوشه و کنار خیابان و پیادهروها میایستادند به تماشا و به حال و هوای این بچهها غبطه میخوردند و با آه و اشک همراهیشان میکردند. یک بار آقا محسن به آقای کلاهکج ـ فرمانده تیپ ـ گفته بود: توی این عزاداریها شما در 28 صفر چه خبره؟! یه بار هم ما رو راه بدید... خیلی وقتها میدیدیم بعضی از مسئولین ادارات و فرماندهان میآمدند به تیپ و خواهش میکردند که برنامهریزیای کنیم و برای یک شب هم که شده اجازه بدهیم در تیپ بمانند و پاس بدهند تا بتوانند از شور و حال تیپ بهره ببرند.
خدا را شکر، ما هم توانسته بودیم در آن حال و هوا ارتباطات خوبی با جاهایی مثل سپاه ششم، علما، شخصیتهای فرهنگی و سیاسی داشته باشیم و ت یپ را هم از این ابعاد تغذیه کنیم. به مناسبتهای مختلف مسابقههای فرهنگی و نمایشگاه در تیپ برگزار میکردیم. حتی از صدا و سیما و رادیو هم برای تهیه گزارش و خبر از چنین حرکتهایی میآمدند تیپ و حسابی دست پر برمیگشتند.
از شور و هیجان و فعالیتهایتان در شبهای عملیات بگویید...
شب عملیات بدر، یک دروازه قرآن در محوطه پادگان زده بودیم که بچههایی که میخواستند بروند عملیات از زیر آن رد بشوند. سوای اینجا در منطقه شطعلی هم چنین دروازهای زده بودیم تا دوباره بچهها در لحظات آخر به خط زدن از زیر قرآن رد شوند و در پناه آیات الهی به دل دشمن بزنند.
شب عملیات بدر، حاج صادق خیلی سعی کرد مسئولین قرارگاه را راضی کند و بیاید تیپ اما ظاهراً نشد و جای او محمد کویتیپور آمد تیپ. شب که شد سردار حسین کلاهکج به من گفت: امشب، شب وداعه، بچهها را جمع کن یک جا... همه را جمع کردیم داخل حسینیه. آقای کلاهکج آمد که صحبت کند اما ناغافل بچهها ریختند سرش و گرفتندش روی دست. به زحمت از زیر دست رزمندهها کشیدیمش بیرون. بعد از صحبتهای او محمد کویتیپور شروع کرد به خواندن. بچهها حالی داشتند که احساس میکردی هر لحظه آمادۀ پریدن و پرواز کردن هستند. بعد از عملیات بدر بعضی از بچهها را دیدم که کز کردهاند یک گوشه و دارند های های گریه میکنند. رفتم سراغشان و پرسیدم: چهتان شده؟ چرا این طوری میکنید؟
گفتند: آخه مگه ما چه بدییا به درگاه خدا کردهایم که ما رو انتخاب نمیکنه؟ چرا باید دست از پا درازتر برگردیم تیپ و جای خالی دسوتامونو ببینیم؟!
با این اوصاف بعد از انحلال تیپ باید به شما خیلی سخت گذشته باشد...
دقیقاً. نه فقط به من، که به اکثر بچههای تیپ سخت گذشت. یک مرتبه بعد از انحلال تیپ، آقا محسن همه را جمع کرد و حبیب شمایلی را به عنوان فرمانده ناوتیپ معرفی کرد. وقتی هم میخواست او را معرفی کند گفت: سنگ صبور تیپ امام حسن مجتبی(ع)، برادر حبیب شمایلی...
همان جا هم من و هم بقیه بچههای تیپ احساس کردیم که اصلاً ما امام حسنیها اصلاً نمیتوانیم جای دیگر کار کنیم. همان هم شد. بعد از آن هر جا که رفتم انگار گمکردهای داشتم و آرام و قرار نمیگرفتم.
صد حیف که کسی هنوز نتوانسته حال و هوای معنوی و بکر آن ایام را به خوبی برای نسلهای بعد تشریح کند...
بله. واقعاً حیف. نه کتاب در خور شأن خوزستان و خاطرات جنگش نوشته شده، نه فیلمسازی دوربینش را میان این همه بقایای جنگ کاشته و روایت واقعی و اثرگذاری از جنگ و جبهه به تصویر کشانده. این حرف من نیست. چه فرماندهان رده بالای جنگ، چه عادیترین افراد که پیوند خاصی هم با دفاع مقدس نداشتهاند، همه و همه اتفاق نظر دارند که واقعاً هیچ کار مناسبی درباره جنگ ما ساخته و پرداخته نشده است. هیچ کار درست و حسابیای که نکردیم هیچ، با بلدوزر افتادیم به جان چهار تا یادگاری دوران جنگ و به جای ملی و رسمی کردنش، به جای یادمان ساختن برایش، دستی دستی سپردیمشان به دیار فراموشی!
باز جای شکرش باقی است که تجمعاتی مثل گردهمایی سالانه رزمندگان تیپ امام حسن مجتبی(ع) هست که دور هم جمع میشویم و حداقل خودمان یادی از آن ایام کنیم...
شاید باورتان نشود. خیلیها را میشناسم که یک سال تمام به انتظار فرارسیدن اسفندماه و این همایش هستند. خیلیها دست همسر و فرزندانشان را میگیرند و میآورند اینجا تا با آنها یادی از شهدا و رفقای سفرکردهشان کنند و آنها را هم میهمان این حال خوش معنوی کنند. حتی من خیلی از همین رزمندهها را میبینیم که با خانوادهشان به مراسم آمدهاند اما هیچ کدام از اعضای تیپ امام حسن مجتبی(ع) نبودهاند و فقط برای استفاده کردن از این فضا به مراسم میآیند و حتی برای رسیدن مراسم سال آینده لحظهشماری هم میکنند.
وقتی وارد فضای پادگان میشوم، احساس میکنم شهید شمایلی جلوی در نمازخانه و روبروی چشمهایم ایستاده و با آن لبخند مهربان و همیشگیاش انتظارم را میکشد. یاد دوستی میافتم که از غصۀ قضا شدن نماز شبش مثل ابر بهار اشک میریخت... یاد همگیشان بخیر! کاش آنها هم یادی از رفقای جاماندهشان کنند.
دلم میخواهد تعابیر شما را از کلماتی که میگویم بدانم.
خواهش میکنم بفرمایید
تیپ امام حسن مجتبی(ع)...
تیپ خوبیها و برادریها
گمنامترین شهید تیپ...
شهید حبیب شمایلی
پادگان شهید غلامی...
مرکز معنویت و کمک به پیروزیها در جبهه
عبدالرضا زکیپور...
کوچک همه رزمندگان تیپ، سرباز کوچک ولایت