گفتگو با رضا پاک
از عمليات كه برگشتم يك جورهايي همه وجودم اشباع از عشق به جبهه شده بود. با اينكه باز هم سن و سالي نداشتم اما از هر فرصتي استفاده ميكردم تا خودم را به منطقه برسانم. رفتم بسيج و تشكيل پرونده دادم. آنجا بهم گفتند كه اگر ميخواهي جبهه بروي حتماً اوليائت بايد بيايند و امضا بدهند. من پدرم را در بچگي از دست داده بودم.
مادرم حزانت من، چهار خواهر و دو برادرم را بر عهده داشت و به هيچ وجه اجازه نميداد كه به جبهه بروم! چند نفر از دوستان هممحلهايمان هم تا آن موقع در عملياتهاي مختلف به شهادت رسيده بودند به همين خاطر مادر خيلي بيشتر از قبل چشمش ترسيده بود و دوست نداشت به جبهه بروم. من هم كه ديدم هيچ طوري نميتوانم مادرم را راضي كنم رفتم و دست يكي از مغازهدارهاي سر كوچهمان را گرفتم و او را بردم بسيج و او جاي پدرم انگشت زد پاي رضايتنامهام! پرونده بسيجم كه كامل شد آمادة اعزام بودم. اولين عملياتي كه بعد از اين جريانات در آن شركت كردم، عمليات محرم بود. در تيپ هفت حضرت وليعصر(عج) و در قالب گردان انبيا سازماندهي شديم. آن موقع چون سابقه يك بار شركت در عمليات را داشتم، با شهيد منصوري و دو، سه تا از بچهها شدم اطلاعات عمليات گردان.
چند روز كه از عمليات محرم گذشت، با عجله گردان انبيا و گردان ايثار اهواز را فرستادند به منطقه شرهاني واحد 175. فرمانده گردانمان هم آقاي كلولي بود. در آن عمليات از ناحيه سر و گردن تير خوردم و به شدت مجروح شدم و به بيمارستان منتقل شدم.
يگاني كه با همه يگانها فرق داشت
دوران نقاهتم كه طي شد، مثل قبل چون استانمان يگان رزم نداشت، اعزام ميشديم به خوزستان. آن زمان دوستان لرستانيام مثل شهيد رسول زيفدار، شهيد نعمتا... سعيدي، مراد دولتشاهي، مصدق، پورحسيني، ماسوري و ... به تيپي به نام تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوسته بودند و يكسره از تيپ تعريف ميكردند. مرتب ميگفتند اين يگان با همه يگانها فرق دارد. وقتي از خصوصيات خوب تيپ ميگفتند، كمكم مشتاق شدم كه به جمعشان بپيوندم. همان هم شد. وقتي سر پا شدم از طريق شهيد رسول زيفدار قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي به تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوستم. در عمليات والفجر مقدماتي مراد دولتشاهي فرمانده گردان بود و آقاي مصدق هم كارآموزش بود. وقتي رفتم منطقه به خاطر سن كم و جثه ريزي كه داشتم اول بهم نميديدند كه بتوانم در منطقه و در عمليات كاري از پيش ببرم. فكر ميكردند كه واقعاً توان رزم ندارم اما وقتي در عمليات تحرك و جست و خيزم را ديدند نظرشان عوض شد. همراه رسول در محوري بودم كه فرماندهاش شهيد عبدالعلي بهروزي بود. تا وقتي عمليات تمام شود ما در جنگل امقر، پايينتر از سه راه پيروزي در خدمت شهيد بهروزي بوديم. بعد هم كه مجبور شديم از تپههاي دوقلو و شيب ميسان عقبنشيني كنيم و خط اولمان را در جنگل امقر قرار دهيم، همراهشان بودم.
زماني كه در خط پدافندي عمليات والفجر مقدماتي بودم، دوباره مجروح شدم. مدتي در بيمارستان بستري بودم. وقتي حال و روزم بهتر شد، خبردار شدم كه تيپ امام حسن مجتبي(ع) به تيپ آبي خاكي تبديل شده است. رفتم پلاژ و در برنامهاي آموزش سكاني و ... شركت كردم. تيپ داشت خودش را براي شركت در عملياتهاي آبي خاكي آماده ميكرد. تعاريف سيدوليا... خلفوند و تعدادي از بچهها كه در اطلاعات عمليات تيپ بودند به علاوه تجربهاي كه از اطلاعات عمليات گردان انبيا داشتم باعث شد تا بعد از عمليات خيبر به واحد اطلاعات عمليات تيپ بپيوندم. روحيه شجاعت و نترس بودن بچههايي كه كودكي و نوجوانيشان را در كوهستان سپري كرده بودند باعث شده بود كه از هيچ خطري واهمه نداشته باشم شهيد وليا... جعفري و شهيد علي نصرتي در كنار شهيد وليا... خلفوند از بچههايي بودند كه هميشه از خطر استقبال ميكردند و از آن هيچ واهمهاي نداشتند. همين حالا هم اگر گزارشهاي شناساييهايشان را بخوانيد، ميبينيد كه اكثراً دست پر برگشتهاند و با همه مشكلات كه سر راهشان بوده هيچ موقع مأموريتشان را نيمهكاره رها نكرده بودند. به همين خاطر وقتي به بررسي گزارش نويسيهاي هور برميخوريم خصوصاً گزارشهاي شب ميبينيم كه بچهها آنقدر به دشمن نزديك شدهاند كه يا باورش سخت و غيرممكن است يا اينكه از خواندن از وحشت مو به تن آدم راست ميشود. اگر در اين شناساييها بچهها كارشان تمام نميشد، آنقدر در منطقه ميماندند تا بالاخره هر طور شده مأموريتشان را به پايان برسانند و دست خالي برنگردند. دوازده ساعت داخل هور ماندن كار سادهاي نبود. كنار آمدن با گرماي كشنده جايي مثل شط علي، پشهها و ماهيهاي آنچنانياش واقعاً مرد ميخواست. با اين حال بچههاي اطلاعات عمليات سختترين شناساييها را انجام ميدادند و عملاً كارگشاي يگانهايي بودند كه داشتند خودشان را براي عمليات آماده ميكردند.
وجه مشترك بچههاي اطلاعات عمليات عشق به شهادت بود. وقتي دور هم جمع ميشدند و با هم حرف ميزدند تنها چيزي كه ميشد از برآيند صحبتهايشان فهميد، شور و هيجانشان براي شهادت بود. معنويت خاصي كه بين اين بچهها بود شايد در ساير واحدهاي گردان كمتر احساس ميشد. مهران صدري سرباز وظيفهاي بود كه ما به او اقتدا ميكرديم و نماز ميخوانديم. خدا خودش شاهد است كه بعضي شبها، خواب را به خودمان حرام ميكرديم تا نماز شب خواندن او را ببينيم! يادم هست يك شب سيدوليا... خلفوند خيلي خسته بود و صبح وقتي بيدار شد كه نمازش داشت قضا ميشد. او چنان با يك چراغ قوه كه دم دستش بود، روي سرش كوبيد كه همان جا چراغ قوه شكست. يك شب هم خواب ديده بود كه دارد ميميرد. وقتي از خواب بيدار شد هاي هاي زد زير گريه كه خدايا! يعني ميخواهي سيدولي در خواب ببيند؟! اين بچهها همه به بهترين شكل ممكن مزدشان را از خداوند گرفتند. شايد باور اين موضوع براي خيليها سخت باشد اما مهران وقتي ميخواست قبل از شهادتش به شناسايي برود، ميدانست كه اين آخرين شناسايياش است. وقتي هم كه كمين خوردند ماندند تا برود و دوست مجروحش را بياورد؛ اما هنوز هم كه هنوز است برنگشته است.
چقدر بزرگ شدهاي!
يك بار با حاج حميد وليپور بعد از عمليات بدر رفته بوديم آبراه حسنيزاده براي شناسايي. ميخواستيم بدانيم چيدمان دشمن در منطقه به چه صورت است و چطور آمده و البيضه و الصخره را گرفته. در گرماي بينهايت شديد هور و در فضايي كه به خاطر حضور جنازهها سرشار از بوي تعفن شده بود بچهها شُرشُر عرق ميريختند اما در پارو كشي از بقيه سبقت ميگرفتند. نفر وسطي كه بيكار ميماند احساس ميكرد دچار خسران شده. هوا آنقدر گرم بود كه تصميم گرفتيم اين نفر وسط با قمقمه آب روي سر و گردن آن دو نفر ديگر بريزد تا حالشان قدري جا بيايد.
يا يك بار ديگر همراه شهيد حسين منصوري كه بعد از مدتي به جبهه بازگشته بود، به شناسايي رفتم. در هور نرسيده به البيضه رسيديم. به دوبهاي كه مين نارنجكي به آن تله كرده بودند. حسين وقتي كه مينها را ميديد كيف ميكرد كه خدايا! دو سه ماه نبودم و از اين چيزها نديدم، خدا را شكر... حالا اگر براي كسي تعريف كني كه يك نيروي شناسايي و اطلاعات عمليات از ديدن مين چقدر كيف كرده پيش خودش ميگويد لابد طرف ديوانه بوده و عقلش كم بوده! روزهايي را به خاطر ميآورم كه بچهها پانزده ساعت پانزده ساعت در هور ميماندند و وقتي برميگشتند آنقدر فشار تحمل كرده بودند و با مرگ دست و پنجه نرم كرده بودند كه يك روزه چندين كيلو وزن كم ميكردند. به عنوان عضو كوچكي از اين مجموعه به تكتك بچهها غبطه ميخوردم و عشق ميورزيدم. در كنار اين بچهها به چنان رشد روحي و معنوياي ميرسيدم كه گاهي بعد از چند ماه كه ميرفتم مرخصي اطرفيانم مرتب ميگفتند رضا چقدر بزرگ شدهاي!
هر مسيري كه براي عمليات انتخاب ميشد و گردانهاي رزم شب عمليات ميبايست از آن عبور كنند، حتماً ميبايست شناسايي شوند. عوارض طبيعي و مصنوعي مسير، چيدمان دشمن در منطقه و ... ميبايست به خوبي شناسايي شود تا گردانها شب عمليات دچار مشكل نشوند. براي اين شناساييها هم راهكارهايي داشتيم. مثلاً طول مسير را با قدم ميشمرديم و ميگفتيم سه هزار قدم داريم تا اولين ميدان مين، يا چهار هزار قدم داريم تا فلان كانال، پنج هزار قدم داريم تا شبكههاي فوگاز. طي روز با دوربين مسير و موانع راه ديد ميزديم و شب ميرفتيم و از نزديك آنها را لمس ميكرديم. عمق ميدانهاي مين در اين شناساييها مشخص ميشد و بعد هم بچههاي تخريب براي خنثي كردن و ايجاد معبر جلو ميافتادند يادم هست در يكي از اين شناساييها يك اشتباه در شمارش قدم باعث شد كه در محور جفير به كمين بخوريم. ماجرا از اين قرار بود كه شب اول شناسايي سه هزار قدم رفتيم و رسيديم به كمينها. شب دوم به قدمشمار گفتيم كه آقا سر سه هزار قدم بهمون بگو. او هم حواسش نبود و سر چهارهزار قدم گفت: اينجا سه هزاره! همان جا محاصره و درگير شديم. من هم تير خوردم و شدم وبال گردن دو تا از بچهها!
يك بار ديگر هم با يكي از بچهها به نام سيد خامس در آبراه شهيد ديم رفته بوديم شناسايي. يك لحظه احساس كرديم از ده قدميمان صداي عربي صحبت كردن ميآيد. خوب كه گوش كرديم ديديم دارند ميگويند عدو بالماي... عدو بالماي... ظاهراً آنها فهميده بودند كه ما در آب هستيم اما دقيقاً نميدانستند كه كجا هستيم. ديدم سيدخامس ميگويد: رضا، نيها را بكش برويم داخلشان. نيها را كشيدم و رفتيم توي آنها. نزديكمان كه شدند ديدم كه نيها در قسمتي كشيده شده اما به خواست خدا باز هم ما را نديدند. حضور بچههاي عربزبان در شناساييها خيلي كمكمان ميكرد.
كمكم ميزان خبرگي بچههاي اطلاعات عمليات بعد از شركت در چند عمليات آنقدر زياد ميشد و تجربههايشان بالا ميرفت كه فرماندهها از نگراني از دست دادن اين بچهها بهشان ميگفتند وقتي بچههاي گردان تخريب و بچههاي گردان را به خط رسانديد، اشكال شرعي دارد اگر برنگرديد و بخواهيد بمانيد. مدل شناساييهايي هم كه انجام ميداديم، بسته به شرايط منطقهاي كه درگيرش بوديم، متفاوت بود. مثلاً وقتي در هور كار شناسايي را انجام ميداديم مجبور بوديم خيلي جاها تا نزديك عراقيها طنابكشي كنيم. دليل اين كار اين بود كه چون لباس غواصي ميپوشيديم و بدون كپسول از زير نيها حتي تا ده متري دشمن پيش ميرفتيم، خيلي از موقعها براي برگشت دچار مشكل ميشديم و راه را گم ميكرديم. يادم هست چند مرتبه علي شيخرباط، وليا... جعفري، مهران و چند تاي ديگر گم شدند. هر چقدر هم كه وارد بوديم و منطقه را ميشناختيم وقتي از زير آب حركت ميكرديم ديگر معلوم نبود از كجا سردرميآوريم! براي اينكه اين مشكل را حل كنيم قرار گذاشتيم از نقطه حركت تا جايي در نزديكي دشمن را طناب بكشيم تا وقتي بخواهيم شب عمليات نيروها را ببريم آنجا راه را گم نكنيم.
بعضي از شناساييها هم مربوط ميشد به مناطق صعبالعبور و كوهستاني. يادم هست زماني كه تيپ امام حسن مجتبي(ع) در كردستان مأموريت داشت، بايد براي شناسايي هزار قله ميرفتيم. آنجا بچههاي لرستان مثل شهيد عباس چاچ و خيليهاي ديگر خيلي به دادمان رسيدند. اصلاً اين بچهها را نميشد پشت خاكريز نگه داشت. آنها براي رسيدن شب و رفتن به شناسايي لحظهشماري ميكردند بچههاي اطلاعات عمليات بچههايي بودند كه به لحاظ جسمي و روحي آدمهاي توانمندي محسوب ميشدند. جسارت، شجاعت، معنويت، عشق به شهادت، همه و همه از آنها نيروهايي زبده ساخته بود. اكثراً از ضريب هوشي بالايي برخوردار بودند. اين بچهها، بچههايي بودند كه حين شناسايي در آن واحد ميبايست هم تحليل كنند هم تدبير. كافي بود مواقعي كه به گشت شناسايي دشمن برميخوريم جاي ذكاوت و هوشمندي قدري تعلل كنيم حسابمان با كرامالكاتبين بود. اين طور موقعها ميديديم اگر گشت شناسايي عراقي از كنارمان رد ميشد ميفهميديم كه ما را نديده است. اما اگر ميديديم سريع نشستند سر جايشان ميفهميديم كه ما را ديدهاند. اون وقت ميبايست سريع برميگشتيم. گاهي در بعضي جاهاي حساس دو نفر را ميگذاشتيم كمين و دو نفر را هم براي شناسايي ميفرستاديم جلو. فقط خدا ميداند كه آن دو نفر با چه خطراتي روبرو ميشدند! كافي بود اين دو نفر در مواجهه با خطر، قدرت تصميمگيري نداشته باشند. ديگر محال بود بتوانند جان سالم از معركه بيرون ببرند.
به همين خاطر بود كه بچههاي اطلاعات عمليات هميشه نقطه اتكاي گردان بودند و بچههاي رزمنده در كنار آنها احساس امنيت ميكردند. چون ميدانستند كه اگر اتفاقي بيفتد، آنها ميتوانند بقيه را برگردانند به عقب. حتي يادم ميآيد خيلي جاها كه فرمانده گردانها در عمليات گير ميكردند ميرفتند سراغ بچههاي اطلاعات عمليات و با آنها مشورت ميكردند.
يك بار شهيد وليا... جعفري در يكي از شناساييها قبل از البيضه و ديد كه رسيد به يك دوبه عراقي و ديد كه دو نفر نشستهاند رويش و دارند با هم حرف ميزنند و جايي را نگاه ميكنند. او كنجكاو ميشود كه آنها كجا را نگاه و از چه مراقبت ميكنند زيرآبي ميرود و از آن طرف دوبه بيرون ميآيد تا خوب مقابل آنها را رصد كند. شهيد جعفري نگران بود كه مبادا جلوي اين دو نفر ميدان مين نباشديا اينكه دوشكايي كار نگذاشته باشند كه بخواهد شب عمليات راه بچهها را سد كند. حالا اگر او اين شجاعت و تيزبيني را نداشت خدا ميدانست چه اتفاقي در انتظار يك گردان از بچههاي مردم ميبود! تعهدي كه در بچههاي اطلاعات عمليات بود را من جاي ديگري نديدم. شهيد مهران وقتي شناسايي ميرفت لحظه به لحظه ديدههايش را يادداشت ميكرد تا چيزي از قلم نيفتند.
ميهمان تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) شدم.
بعد از عمليات والفجر مقدماتي، لرستان براي خودش تيپ مستقلي تشكيل داد. وقتي تيپ تشكيل شد خيلي از دوستانم دور هم جمع شدند. خيليها هم به من ميگفتند شما هم بيا و به جمع ما بپيوند. به همين خاطر در عمليات خيبر كنار تيپ امام حسن مجتبي(ع) نبودم و در واحد اطلاعات عمليات تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) در عمليات شركت كردم. با اينكه بچههاي فوقالعاده معنوي و مخلصي در اين تيپ بود كه با خيليهايشان از بچگي بزرگ شده بودم اما هر چه ميگذشت دلم بيشتر بهانه بچههاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) را ميگرفت. شبهايي كه در تيپ 57 ميرفتم شناسايي يكسره دلم هواي شناساييهايي را ميكرد كه همراه دوستانم در تيپ امام حسن مجتبي(ع) ميرفتم. در همان تيپ بودم كه در شناسايي در جفير به خاطر اشتباه قدمشمار تير به رانم خورد و هشت جاي آن را شكافت.
به بيمارستان كه رسيدم هواي تيپ امام حسن مجتبي آنقدر شديد به سرم افتاده بود كه هر لحظه خدا خدا ميكردم زودتر سر پا شوم و برگردم تيپ. همان هم شد. با پاي زخمي و عصا به دست برگشتم تيپ.
خاك تيپ، آسمان تيپ و آدمهاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) دامنگير بودند. جوّي در آن حاكم بود كه احساس ميكردي كنار پدر و مادر و خانواده خودت هستي. اصلاً حس نميكردي كه فرمانده با تحكم، دستوري را ميدهد. آنقدر با حشمت حسنزاده و حبيب شمايلي رفيق بوديم كه اصلاً براي لحظهاي فكر نميكرديم آنها نيروهاي ما فوق ما هستند. هر كس حبيب را ميديد جاي اينكه تصور كند او جانشين فرمانده تيپ هست فكر ميكرد كه يك نيروي جزء بيشتر نيست. يادم هست يك بار كه براي شناسايي عمليات كربلاي يك رفته بوديم مهران و داشتيم از آنجا به سمت ايلام برميگشتيم سر راه ماشين حبيب، حاج آقا وليپور و رضا صارمي ديديم. دست بلند كرديم و ماشينشان را نگه داشتيم. بعد هم رو كرديم سمتشان كه بابا ما دو روز است كه آمدهايم خط را ببينيم اما هيچ چيز براي خوردن پيدا نكرديم. حبيب دست كرد داخل جيبش و هر چه داشت درآورد و با كلي ذوق گرفت روبرويمان. ما هم رفتيم و بعد از دو روز گرسنگي و تشنگي دلي از عزا درآورديم! يا اينكه يك بار كه داشتم در محور دليجان با موتور ميآمدم سمت قرارگاه كه ناهار بخورم يك مرتبه بين راه زنجير موتورم كنده شد و افتاد. همان طور كه داشتم به آن ور ميرفتم يك مرتبه ديدم شهيد بهروزي كه فرمانده تيپ امام حسن مجتبي(ع) بود، با يك موتور آمد سمتم و بعد از سلام و احوالپرسي خم شد و شروع كرد به جا انداختن زنجير موتورم حين كار هم مدام بهم سفارش ميكرد كه قدر امكاناتي كه از بيتالمال دستمان است را بدانيم. خب وقتي من ميديدم كه فرماندهام اين طور بيريا دارد زنجير موتورم را درست ميكند چه كار ميتوانستم بكنم جز اينكه بند بند وجودم سرشار از محبت و ايمان به او شود؟!
همه از يك خانواده بوديم
وقتي ياد شهيد غفار مسعودي و رضا فطرس ميافتم، وقتي ياد اكبر فتحاللهي و شهيد ناصر بهبهاني ميافتم وقتي يادم ميآيد ابوكوثر كه اهل كاظمين بود و از تيپ بدر به تيپ امام حسن مجتبي(ع) آمده بود و هر كار كه ميكردند برنميگشت، اشك از چشمهايم سرازير ميشود. تيپ امام حسن مجتبي كاري با ما كرده بود كه منِ اهل لرستان، مرتضي روحيان و محمد عابديني اهل ملاير، حاج حميد وليپور اهل ساري همه با هم احساس برادري ميكرديم. يادم ميآيد حاج حميد وليپور خودش نميرفت مرخصي اما ما ميرفتيم ساري و به خانوادهاش سر ميزديم و يكي، دو روز هم آنجا ميمانديم. جوّ معنوي و مقدس تيپ امام حسن مجتبي(ع) باعث شده بود كه شهيد بزرگواري مثل عزيز فرخنيا به مادرش وصيت كند كه بعد از شهادت او را در قبرستاني كه در كنار سايت خيبر است دفن كنند. بچههاي تيپ و شهداي هر كدام از آن يكي عزيزتر بودند كوروش پرويزي، احمد مؤمن، كريم صفيزاده، مسعود مهديان، محمود وزيريان، سليمان يدكام، حجت سبزيپرور، علي نصرتي، محمد شرفي، كريم دبيري، احمد اردلان، حميد علوي، غلام كرميزاده، عباس خدكساز، عطا خدكساز، حميد وليپور هر كدام براي خودشان بچههاي استثنايي بودند كه متأسفانه هيچ جا از اسمي از آنها در ميان نيست. انگار به نوعي اين بچهها مظلوميت و غربتشان را از صاحب نام تيپ گرفته بودند.
هيچ موقع يادم نميرود وقتي با دوستان و اولين گردهمايي بازماندگان تيپ امام حسن مجتبي(ع) رفتم، دم در كه رسيديم همهمان يك مرتبه زديم زير گريه. حاج غلام مصدق با گريه گفت: حاج رضا دلم ميخواهد جمع دوباره برگردد و من بيايم بشوم دژبان دم در.
صفا و صميميت بين بچههاي تيپ آنقدر زياد بود كه بعضي از دوستانم به من ميگويند حاج رضا بايد بروي بليت بفروشي به مردم تا بيايند و اين دوستان امام حسني تو را ببينند! وقتي قرار است گردهمايي برگزار شود اگر به من بگويند بيا تو را ببريم بهترين و خوش آب و هواترين منطقه دنيا، حتي حاضر نيستم به آن فكر كنم.
حتي پسرم وقتي نزديك ايام برگزاري ميشود روزي چندين بار بهم يادآوري ميكند. تمام عشق من اين است كه بيايم در همايش و دستان پدر شهيد شمايلي و مادر شهيد بهروزي را ببوسم. اين در حالي است كه يادم نميآيد تا به حال دست پدرم را بوسيدهام يا نه، يا اينكه براي بوسيدن دست علما هيجان داشتهام يا نه! خودم هم نميدانم چه لذتي در اين كار است. وقتي ميروم آنجا اصلاً دلم نميخواهد پاي هيچ سخنراني و مراسمي بمانم فقط دلم ميخواهد بروم و يك دل سير بچهها را نگاه كنم. يادم ميآيد يك بار از حاج احمد باعثي يك لباس كُرهاي ميخواستم كه بهم نداد و سر همين قضيه كلي با هم جر و بحثمان شد، همين حالا اگر در همين همايش او را حداقل سالي يك بار نبينم انگار گمشدهاي دارم و بدجور اذيت ميشوم. اينطور مواقع يادي ميكنم از حضرت امام خميني(ره) و بركتي كه در انفاس قدسي ايشان بود و باعث شده بود ما اينطور گرم و صميمي دور شمع وجودشان بگرديم. يادم ميآيد در عمليات والفجر مقدماتي آقاي محسني آمد و گفت كه قرار است رمز عمليات را حضرت امام(ره) اعلام كنند. ولولهاي بين بچهها افتاد. همه ميگفتند كاش قسمت ميشد در اين عمليات شهيد ميشديم. نفس مسيحايي حضرت امام چنان در وجودمان نفوذ كرده بود كه وصفناشدني بود. اميدوارم خداوند تمام بچههاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) را با خود امام حسن مجتبي(ع) محشور كند.