انقلاب كه پيروز شد حضرت امام فرمودند برگرديم و پادگان‌ها را پر كنيم. من هم برگشتم پادگان هوابرد شيراز. خرداد 58 بود كه خدمتم تمام شد. از شيراز مستقيم آمدم سپاه اهواز. بعد از طي دورة آموزش عمومي سپاه، به خاطر روحيه‌اي كه داشتم به واحد عمليات سپاه پيوستم. با اين كه متولد آقاجاري بودم و آنجا ـ حتي در سپاه ـ دوست و آشناي زيادي داشتم اما به اميد اين كه سريع‌تر بتوانم به كردستان كه آن‌ روزها شلوغ بود اعزام شوم، رفتم سپاه اهواز كه مركز استان بود. به لطف خدا همان هم شد. يك گروه شديم متشكل از شهيد داود كريمي، شهيد بهروز غلامي، حاج طاهر ؟، من و چند نفر ديگر كه با برگة مأموريت راهي كردستان و منطقه‌اي بين بيجار و ديوان‌دره شديم. فرماندة گروه سي نفره‌مان شهيد بهروز غلامي بود. وقتي سال 58 در خوزستان سيل آمد و خساراتي هم به وجود آمد، خود به خود مأموريت ما در كردستان به اتمام رسيد.

خلق عربي كه دشمن خلق شد

درگير سر و سامان دادن به وضعيت استان، با جريانات خلق عرب مواجه شديم. اواخر اسفند 58 و فروردين 59 دوباره گروهي از همان بچه‌هايي كه به بيجار رفته بوديم، تشكيل شد تا به هر نحو كه شده جلوي خراب‌كاري‌ها و بمب‌گزاري‌هاي اين گروهك‌ها گرفته شود. اين بار فرمانده گروه چهل، پنجاه نفره‌مان محمد بلالي بود. ابتدا به صورت فشرده آموزش‌هايي براي مقابله با اين فتنه‌ها ديديم و بعد سريع اعزام شديم به شلمچه و پاسگاه‌هاي حدود، خين، مؤمنين براي جلوگيري از ورود عناصر خلق عرب و نيروهاي آموزش ديده بمب‌گذارشان كه همگي از حزب بعث تجهيز و حمايت مي‌شدند. تقريباً يك ماه و نيم سرگرم كمين زدن و مقابله با اين عناصر بوديم كه از طرف سپاه اهواز خبر آوردند قرار است دوباره گروهي را ببرند كردستان.

محمد بلالي بچه‌ها را از شلمچه و اطراف جمع كرد و آورد اهواز. آنجا دو، سه روزي استراحت كرديم و بعد راهي كرمانشاه شديم. از سپاه كرمانشاه اعزام شديم به پاوه. آن زمان پاوه تحت كنترل عملياتي سپاه پاوه بود. در منطقه اورامانا عمليات‌هاي پاكسازي را شروع كرديم. در شهرك باينگان نزديك پاوه و يك جاي ديگر پايگاه‌هايي داشتيم. فرمانده سپاه پاوه آن زمان شهيد ناصر كاظمي بود كه بعدها شد فرمانده سپاه كردستان. شهيد حاج ابراهيم همت هم مسئول بخش فرهنگي منطقه اورامات بود. ما در اورامات خط حدي داشتيم از پاوه و باينگان به سمت نوسود. فعاليت‌هاي پاكسازي‌مان هم در همين محورها بود. با حزب كوموله دموكرات و گروهك‌هاي مسلحي كه عليه جمهوري اسلامي وارد عمل شده بودند، مقابله مي‌كرديم تا اين كه جنگ شروع شد....

وقتي در ناقوس جنگ نواختند

جنگ كه شروع شد، با بچه‌ها برگشتيم اهواز. با رسيدنمان به سپاه اهواز بچه‌ها جان تازه‌اي گرفتند. خيلي‌ها مي‌گفتند وقتي خبر رسيد گردان بلالي در راه بازگشت به اهواز است كلي روحيه گرفتيم. دلمان به تجربه‌هايي كه در اين چند ماه درگيري در كردستان كسب كرده بوديد گرم بود. در سپاه شروع كرديم به سازماندهي نيروها. بچه‌ها را گروه گروه سوار اتوبوس مي‌كرديم و مي‌رفتيم به جنگ تانك‌هاي گريس‌ خورده‌اي كه آمده بودند شهر را زير شني‌هايشان بگيرند. خودمان به طنز به اين حركت نظامي‌مان مي‌گفتيم عمليات اتوبوسي!

ما بچه‌هاي كردستان رفته شديم راهنما و ليدر نيروهاي صفركيلومتر! قرار بود برويم غرب اهواز، جنگ دب حردان و رو در روي ارتش عراق بايستيم. سردار علي شمخاني ناظر اين سازماندهي‌ها بود. داشتيم حساب و كتاب مي‌كرديم كه كي كجا باشد كه يك مرتبه ديديم آقاي قرضي (ايشان كه هستند؟) با ماشين آمد سمت جايي كه بوديم و سريع از ماشين پريد پايين و گفت: آقاي شمخاني! داري چه كار مي‌كني؟

شمخاني گفت: داريم نيروها رو سازماندهي مي‌كنيم.

آقاي قرضي گفت: سازماندهي رو ولش كن! اهواز داره از دست ميره! همه رو همين طوري بفرست بيان!

دست پاچه سيصد چهارصد نيرويي را كه با برنو، ام يك ، ژ سه و تعداد محدودي نارنجك‌انداز تخم‌مرغي و دو قبضه كلاشينكف كه از كوموله غنيمت گرفته بوديم تجهيز و مسلح شده بودند سوار اتوبوس‌ها، جيب و وانت‌هاي سيمرغ كرديم و از محل ژاندارمري كه آن موقع دست سپاه بود، به سمت غرب اهواز و جنگ دب‌حردان حركت كرديم.به محض اين كه ده كيلومتر از جاده حميديه خارج شديم و به سمت چپ كه جادة خاكي منتهي به جنگل بود، پيچيديم، ناگهان ديديم كه گلوله‌هاي تير مستقيم تانك و موشك ماليتكا و انواع و اقسام ديگري از گلوله به سمتمان مي‌آيد. خيلي سريع اتوبوس و خودروها كنار بيابان نگه داشتند و بچه‌ها از داخلش ريختند بيرون. سريع در محوطه پخش شديم. همان موقع متوجه شديم كه تعدادي از نيروهاي شهيد چمران به همراه آيت‌ا... خامنه‌اي كه آن زمان نماينده حضرت امام در شوراي عالي دفاع بودند، در منطقه حضور دارند. آتش كه قدري فروكش كرد جلسه‌اي با حضرت آقا و همراهانش گذاشتيم تا بتوانيم بفهميم در چه وضعيتي هستيم و دشمن تا كجا آمده. ايشان گفتند كه اگر امشب چند گروه بتوانند به دشمن شبيخون بزنند، قدري خيالمان راحت‌تر مي‌شود.

همين كار را هم كرديم. دو گروه شديم و رفتيم سمت دشمن. از دور شروع كرديم به آرپي‌جي‌زدن و شليك كردن؛ آن هم با اين انگيزه كه آنها حداقل بدانند اينجا نيروي ايراني هست. بعدها طبق اطلاعاتي كه به دست آورديم فهميديم ارتش عراق آن شب به دليل اين كه فكر مي‌كرده پشت اين جنگل، با انبوهي نيروي چريكي و پارتيزاني مواجه است و چنانچه از اين محور وارد عمل شود متحمل تلفات سنگيني خواهد شد، از صرافت پيش‌روي افتاده و همان جا زمين گير شده! خدا را شكر عمليات اتوبوسي كار خودش را كرده بود!

گردان حسين كلاه‌كج

اواخر مهر ؟ فرمانده گردانمان محمد بلالي در عمليات شبانه‌اي به دهلاويه و سوسنگرد مجروح شد. زماني كه قرار شد محمد براي مداوا به تهران اعزام شود، چون من معاونش بودم در فرودگاه به ؟ سياف و احمد غلام‌پور پيشنهاد كرد كه حسين به عنوان فرمانده به بچه‌ها معرفي شود. از آن موقع به بعد افتخار خادمي بچه‌هاي گردان نصيبم شد. رفته رفته سپاه دوره‌هاي مختلف آموزشي گذاشت و تعداد زيادي از بچه‌هاي فارغ‌الدوره‌اش به گردان ما پيوستند و جمع نيروهايي كه روزي به بهانة كردستان دور هم جمع شده بوديم، بيش‌تر و بيش‌تر شد.

آن موقع سپاه هنوز سازمان رزمي نداشت كه بخواهد يگان‌هاي تعريف شده‌اي داشته باشد، از طرفي هم بچه‌هايي كه از شهرستان اعزام مي‌شدند به نام فرمانده گردان‌هايشان شناخته مي‌شدند مثلاً به آنهايي كه از كازرون و نورآباد مي‌آمدند مي‌گفتند بچه‌هاي جعفر اسدي، به شيرازي‌ها مي‌گفتند بچه‌هاي نبي رودكي، به تبريزي‌ها مي‌گفتند بچه‌هاي عليرضا تجلايي... به همين خاطر به بچه‌هاي ما هم مي‌گفتند بچه‌هاي كلاه‌كج!

تا قبل از تشكيل سازمان رزم سپاه، با بچه‌ها در عمليات‌هاي مختلف و ريز و درشتي شركت كرديم كه مهم‌ترين دستاوردهايش متوقف كردن دشمن و تثبيت وضعيت بود. دفاع ما مقابل ارتش عراق بيش‌تر درقالب عمليات‌هاي چريكي و شبيخوني بود، شبيخون‌هايي مثل شبيخون سيد يوسف در حاشينه كرخه كور، شبيخون دب حردان، شبيخون طراح و ... كه شايد چند وقت بعد از انجامش ـ به ويژه در غرب اهواز و دشت آزادگان ـ تازه فرماندهان سپاه متوجه مي‌شدند.

اوايل سال شصت وقتي خيانت‌هاي بني‌صدر بر همه روشن شد و شخص حضرت امام(ره) شدند فرمانده كل قوا، سپاه اندك اندك قدرت گرفت و سازماندهي شد. حقيقتاً در ماه‌هاي اوليه جنگ قدرت و اختياري دست سپاه نبود و اكثر تدابيرش دربارة جنگ با در بسته مواجه مي‌شد.

ارديبهشت سال شصت در غرب سوسنگرد تا منطقه دهلاويه يك عمليات انجام داديم، دو عمليات كوچك ديگر هم در منطقه طراح داشتيم كه يكي‌اش عمليات شهيد رجايي و شهيد باهنر بود و آن يكي عمليات شهيد چمران. مجدداً شهريور سال 60 عمليات ديگري با تيپ 75 هوابرد شيراز در منطقه دهلاويه داشتيم كه خط‌شكني محورش بر عهده ما بود. بعد از عمليات منطقه را به تيپ 55 هوابرد واگذار كرديم.

حصر آبادان بايد شكسته شود

شكست حصر آبادان در دستور كارمان قرار گرفته بود. حضرت امام (ره) اين طور مي‌خواستند. ما بلافاصله بعد از عملياتي كه در دهلاويه انجام داديم رفتيم آبادان. آقارحيم و شهيد حسن باقري تعدادي از بچه‌هاي ما را كه عموماً سپاهي بودند و جزو نيروهاي باتجربه‌مان بودند گرفتند تا از آنها به عنوان فرماندهان گردان، گروهان و معاونين گردان‌هاي مختلفي از ارتش و سپاه كه در منطقه حصر آبادان بودند، استفاده كنند. گردان اصلي بچه‌هاي اهواز دست خودم بود. محور عملياتي‌مان هم از ايستگاه هفت بود تا پل حفار و مارد و حاشيه شرقي رودخانه ...

به خواست خداوند و درايت حضرت امام (ره) سرانجام حصر آبادان در تاريخ پنجم مهر شكسته شد.

بعد از عمليات ثامن‌الائمه كه موجب شكسته شدن محاصره آبادان بود، خبر آوردند كه عراقي‌ها تپة 120 را در شوش اشغال كرده‌اند. براي كمك به سپاه دزفول اعزام شديم آنجا. نگران بوديم عراقي‌ها بيايند سمت دزفول. بعد از توجيه شدن همران يك سرهنگ ارتشي كه فرمانده گردان سوار زرهي لشكر 77 ارتش بود و الان نامش در خاطرم نيست رفتيم منطقه. جايي روي تپه را نشانمان دادند و گفتند عراقي‌ها آنجا هستند، ديگر شما مي‌دانيد و آنها!

نگاهي به سرهنگ انداختم و گفتم: جناب سرهنگ، ما كه حتي با چشم مسلح هم نمي‌توانيم اين تپه را ببينيم، حداقل بلند شويم و كمي برويم جلوتر!

سرهنگ گفت: نه نميشه! خطرناكه!

گفتم: بابا خيلي فاصله داريم باهاشون... آخه من كه اصلاً از اينجا چيزي نمي‌بينم! خلاصه با هر زحمتي بود راضي‌اش كردم و او را برداشتم و بردم يك مقدار جلوتر. بعد عمليات كرديم و با يك شبيخون تپه 120 را در منطقه شلبيه (غرب شوش) گرفتيم.

 طريق‌القدس،

در عمليات طريق‌القدس، فرمانده محور جناح چپ تيپ كربلا بودم. تيپ كربلا يكي از سه تيپ تشكيل شده در تشكيلات سپاه بود. فرمانده تيپ عاشورا سردار عزيز جعفري و معاونش امين شريعتي بود. فرمانده تيپ عاشورا سردار عزيز جعفري و معاونش امين شريعتي بود. فرمانده تيپ كربلا سردار مرتضي قرباني فرمانده تيپ امام حسين(ع) هم سردار شهيد حاج حسين خرازي بود. محور امام حسين(ع) از پشت چزابه به سمت بستان آمد. محور ما كه تيپ كربلا بوديم درست جناح وسط بود يعني از خاكريز دهلاويه به سمت پل سابله و تيپ عاشورا هم محور چپ بود كه مي‌بايست مي‌زدند و مي‌رفتند پل آج‌الوان و دو پل ارتش عراق را كه روي خطوط مواصلاتي سپاه سوم و چهارم عراق در خاك بستان و منطقه دشت آزادگان بود، قطع مي‌كردند.  جناح چپ، يعني تيپ كربلايي كه فرمانده محورش من بودم دو گردان از كرمان به فرماندهي سردار قاسم سليماني به عنوان احتياط و پشتيباني داشت. گردان خط‌شكن هم بچه‌هاي اهواز بودند كه فرماندهي‌شان بر عهده من بود. قرار بود وقتي ما به خاكريزها زديم و خط را شكستيم، گردان دوم يعني همان بچه‌هاي كرماني بيايند و پاكسازي را ادامه دهند؛ اما با همه اين برنامه‌ريزي‌ها متأسفانه در ساعات اوليه عمليات با يك سري مشكلاتي مواجه شديم كه از قبل پيش‌بيني‌اش را نكرده بوديم. با هر سختي‌اي بود بچه‌هايمان را جمع و جور ركديم و علي‌رغم خستگي زياد، با گردان دوم يعني همان بچه‌هاي كرمان به سمت خاكريز دوم زديم و پاكسازي‌مان را تا خاكريز سوم ادامه داديم. جايي كه مي‌بايست تحت تصرف ما دربيايد، روستايي بود به نام «روستاي سويداني» در منطقه غرب دهلاويه كه در حقيقت خط حد ما محسوب مي‌شد. در حقيقت از سمت راست هم تا پل سابله رفته بوديم و محورهايي را كه مي‌بايست بگيريم، گرفته بوديم. فقط مانده بود سر پلي كه ارتش عراق داشت به علاوة قسمت غرب هويزه كه البته بعدها با پيش‌روي تيپ عاشورا در مراحل بعدي عمليات تثبيت شد.

خاطرة جالبي از عمليات طريق‌القدس در ذهنم مانده. من ماه‌ها قبل در عمليات حصر آبادان با قاسم ملت‌شاهي صحبت كرده بودم و دربارة علاقه‌ام به شليك موشك  تاو با او صحبت كرده بودم. موشك تاو سلاح ضدتانكي است كه بسيار پيشرفته است و فقط در ارتش دست هوابرد و نيروهاي كماندو بود. من دورادور چيزهايي در مورد موشك تاو و نحوة شليك و كاركردنش شنيده بودم و مدت‌ها ذهنم درگير كارايي‌اش بود. حقيقتش را بخواهيد از انهدام تانك با آرپي‌جي و نارنجك‌هاي آتش خسته شده بودم و دنبال شيوة جديدي براي اين كار مي‌گشتم. مدام با خودم مي‌گفتم كه بايد كاري كنيم كه بتوانيم تانك‌هاي دشمن را از فاصله‌اي دور بزنيم. يادم مي‌آيد سه قبضه موشك تاو در انبار گردان بلالي كه ديگر به گردان كلاه‌كج معروف شده بود، داشتيم كه از عراقي‌ها غنيمت گرفته بوديم. آن موقع انبارهاي ما نسبت به گردان‌هاي ديگر پرپيمان‌تر بود. حتي گاهي كه با فرماندهان سپاه جلسه داشتيم مي‌ديدم كه شهيد حسن باقري مي‌گويد: حسين كلاه‌كج، شما خودتون يه سپاه قدرتمنديد! شما تو منطقه همه چيز داريد... اگه راست ميگي برو هر چي تو انبار داري بريز بيرون! خوب نيست، همه‌اش مال خودت باشه، به بقيه بچه‌ها هم بده ...

بعدها آمدم يكي از قبضه‌هاي موشك تاو را روي جيپ ميوله اسرائيلي كه در عمليات نصر در هويزه به غنيمت گرفته بوديم، نصب كرديم. آن وقت شب‌ها عمليات مي‌كرديم و هوا كه روشن مي‌شد جيپ را مي‌آورديم و تانك‌ها را با موشك تاو مي‌زديم. اولين موشك تاو را به سمت عراقي‌ها كه زديم چند متر جلوتر از تانك خورد زمين. من يك مرتبه تند شدم. با اين كه هيچ تجربة خاصي در اين زمينه نداشتيم اما نمي‌توانستم يك جا بايستم و ببينم مهمات غنيمتي‌مان دارد هدر مي‌رود. تعدادي از بچه‌ها را فرستاده بودم تا بروند و آموزش‌هاي لازم و مربوط به موشك تاو را ببينند. آنها گفتند: اين وسيله هفت وضعيت مختلف دارد كه بايد با توجه به شرايط آن را تنظيم كرد. وضعيت مورد نظر را دوباره تنظيم و چك كرديم. از بچه‌ها خواستم بگذارند موشك دوم را من شليك كنم. دوستي كه آموزش ديده بود با  حالتي تعجب‌آميز گفت: شما مي‌خواهيد شليك كنيد؟

طوري صحبت مي‌كرد كه يعني ما كه آموزش ديده‌ايم نمي‌توانيم به هدف بزنيم آن وقت شما كه آموزش نديده‌ايد چطور مي‌خواهيد شليك كنيد. دوباره پرسيد: مطمئنيد؟

گفتم: بله

گفت: پس قبلش اين هفت وضعيت را چك كنيد!

بعد از چك كردن بسم‌ا... گفتم و موشك را گذاشتم و هدف را نشانه رفتم. وقتي موشك به هدف اصابت كرد فرمانده گردان تانك ارتش كه از تيپ زنجان بود از خوشحالي شروع كرد به دست و سوت زدن. يك سره مي‌گفت: براوو برادر كلاه‌كج! براوو! بچه‌هاي خودمان هم صلوات مي‌فرستادند و تكبير مي‌گفتند. از دريچه‌هاي تانكي كه هدف موشك تاو قرار گرفته بودند، دود بيرون مي‌آمد. خدمه و نفراتي هم كه در كنار تانك بودند و سمت پاچه با كپسول شروع كردند به خاموش كردن آتش! گفتم: موشك دوم رو هم بذاريد! چون موشك اول به هدف خورده بود كلي قوت قلب گرفته بودم. به خدا توكل كردم و موشك را شليك كردم. موشك دقيقاً خورد وسط نفراتي كه داشتند آتش برجك تانك را خاموش مي‌كردند. تانك در شعله‌هاي سوزان شعله‌ور شد.

فرداي آن روز رفتم سمت پل سابله. مرتضي قرباني هم آنجا بود. با اين كه سابله به تسخير بچه‌ها درآمده بود اما دشمن حدوداً هزار و پانصدمتر با پل فاصله داشت. من يكي از جيپ‌هايم را كه موشك تاو رويش نصب بود برده بودم آنجا. تانك‌هاي عراقي از دور پيدا بود. به خوبي رويشان تسلط داشتيم. آن يك موشك باقي‌مانده‌ام را همان جا شليك كردم كه باز هم به لطف خدا به هدف خورد و يك تانك عراقي را به آتش كشيد. بچه‌ها خيلي خوشحال شدند و سريع از اهواز تعدادي موشك فراهم كردند. همان جا چيزي در حدود هشت (جايي گفته هشتاد؟!) تانك را زدم. بعدها در آماري كه در قرارگاه ديدم متوجه شدم تعدادي از اين تانك‌ها، تانك‌هاي تي 62 و تي 55 گردان تانك قطيبه عراق بوده! اينها حقيقتاً چيزي جز لطف خدا و معجزه نبوده والا سلاحي پيشرفته و فوق‌العاده حساس مثل موشك تاو، چيزي نبود كه بشود به راحتي كنترل و هدايتش كرد.

 

ده، دوازده روز بعد از اتمام عمليات طريق‌القدس، منطقه تقريباً تثبيت شد و اين نتيجه قطعي به دست آمد كه عمليات موفقيت‌آميز بوده. بعد از عمليات آقا محسن در قرارگاه مرا ديد و به من دستور اد كه برويم تيپ اهواز را تشكيل بدهيم. دلم به بچه‌هاي مجرب و كار بلد گردان بلالي گرم بود؛ بچه‌هايي مثل حسن دانايي، غلام محرابي، سيمان بهان و ... رفتم اهواز. بدون اينكه از جايي خبردار شوم كمه اسم عملياتي كه در پيش است «بيت‌المقدس» است اسم تيپ را گذاشتم بيت‌المقدس. شمارة تيپ هم به گفتة آقا رحيم شد43، يعني شد تيپ 43 بيت‌المقدس. تيپ 43 بيت‌المقدس چهارمين تيپي بود كه در سازمان رزم سپاه تشكيل شده بود. بلافاصله در يك مأموريت به ما ابلاغ كردند كه منطقه غرب اهواز كه در اشغال تيپ يك لشكر 92 زرهي هست را تحويل بگيريم. اواخر دي ماه سال شصت بود كه منطقه دب حردان را تحويل گرفتيم. شروع كرديم به زياد كردن گردان‌هايمان. سپاه اهواز هم موظف شده بود نيروهاي اعزامي را در اختيارمان قرار دهد. با همين استعداد سازماني شرو ع ركديم به افزايش دادن يك گردان سواري زرهي از ارتش كه يك گروهانش تانك بود. آن گردان را كه يك آتش‌بار 130 ميلي‌متري توپخانه بود مأمور كردند به ما. آقا محسن به ما گفته بود كه در خط حد خودمان در نقاطي كه ممكن است نفوذ كنيم و ببينيم عمليات آينده را كجا مي‌توانيم انجام دهيم. او مي‌خواست اين شناسايي‌ها در سابقه‌مان بماند. ما هم شروع كرديم به شناسايي. مسئول اطلاعات عمليات تيپ آن زمان شهيد محسن حسيني بود. او فردي باهوش و جسور بود كه در يكي از شناسايي‌هاي منطقه حدوداً يك ماه قبل از شروع عمليات روي مين رفت و شهيد شد.

بعد از شهادت او غلام محرابي شد مسئول اطلاعات عمليات. ما در شناسايي‌هايمان روي محورهاي خوبي كار كرديم. نزديك عمليات بيت‌المقدس تيپ رفت زير پوشش قرارگاه قدس. فرمانده قرارگاه مشترك سپاه و ارتش سردار احمد غلام‌پور (فرمانده سپاه) و سرهنگ لطفي (فرمانده لشكر 16 قزوين) و معاون قرارگاه قدس آقاي عزيز جعفري بود. ما به عنوان محور اصلي تك قرارگاه قدس براي عمليات بيت‌المقدس انتخاب شديم. جناح سمت راست ما ؟ 58 ذوالفقار از ارتش و 41 ثارالله و 37 نور (به فرماندهي علي هاشمي) بود. شناسايي‌هايي كه در اين مدت در محورهاي مختلف انجام شده بود به آنها تحويل داده شد اما ما شناسايي محورمان بر عهدة خودمان بود.  با يازده گردان پياده، يك گردان سوار زرهي، يك گروهان تانك و يك گردان توپخانه لشكر (لشكر 16 قزوين) آمادة عمليات بيت‌المقدس شديم. محور اصلي قرارگاه، جادة اصلي اهواز پادگان حميد بود كه براي قرارگاه اهميت زيادي داشت. يك تيم آتش هوانيروز هم به فرماندهي سروان فرهادي كه از هوانيروز كرمانشاه بود. در اختيارمان قرار گرفت. سروان فرهادي، افسر متعهد و  خوش‌برخوردي بود كه به من مي‌گفت برادر كلاه‌كج من خيلي دوست دارم شما فرماندهان جوان سپاه خيلي چيزها ياد بگيريد.

اولين بار كه در قرارگاه ما را به هم معرفي كردند سروان فرهادي به من گفت: همين طوري حضور ذهن داري كه با هلي‌كوپتر برويم و محورتان را ببينيم؟!

گفتم: بله، برويم.

با هلي‌كوپتر جت رنجري كه داشت پرواز كرديم و از طريق ميان‌بري كه بلد بودم رفتم روي بالا جنگل دب حردان. وقتي گفتم نمي‌خواهد اجازة اصلي برويم و مي‌توانيم از طريق ميان‌بر به محور برسيم به شوخي بهم گفت: نبري ما رو سمت عراقيا!

محل استقرار دشمن را از بالا نشانش دادم. همان موقع يك مرتبه يك گلوله هفتاد و پنج ضدهوايي اول بلند آمد و با سرعت از جلوي هلي‌كوپتر عبور كرد. اگر خلبان جا خالي نداده بود گلوله به هلي‌كوپترش برخورد مي‌كرد. از همان لحظه با ضدهوايي شروع كردند به شليك كردن. خلاصه به هر نحوي بود برگشتيم قرارگاه. عمليات شروع شد. در مرحله اول آن ما خاكريزهاي چهار نقطه رهايي بچه‌ها را داشتيم. يكي كانال بيوز بود كه فرمانده‌اش پرويز رمضاني و معاونش شهيد حشمت ترك‌زاده بود، دومي و در گوشه راست محور فرمانده شهيد ناصر چراغعلي بود. محور سمت چپ هم بچه‌هاي آقاي اصغر معيني بودند كه مي‌بايست از آبگرفتگي عبور مي‌كردند كه حين عبور دچار مشكل و با تأخير مواجه شدند و در مجموع نتوانستند مسير را به راحتي پيدا كنند. اما دو جناح چپ كه دست آقاي رمضاني و گوشة راست كه دست ناصر چراغعلي بود موفق عمل كردند و وارد خاكريزهاي دشمن شدند و طبق حرصي كه داشتيم به سمت مواضع بريدگي پيش رفتند و بعد از پاكسازي آنجا را تثبيت كردند. واحدهاي پشتيباني توانستند شبانه به منطقه بيايند و از يازده گردان پياده، شش گردان بچه‌هاي مشهد بود كه به ما مأمور شده بودند. موفقيت جناح چپ و راست ما باعث شد كه ما در مرحله اول عمليات غرب اهواز، حدوداً دويست و هشتاد نفر اسير بگيريم و تلفات سنگيني هم به دشمن وارد كرديم.

چهار يا پنج روز از آغاز مرحله اول عمليات گذشته بود كه ناگهان دشمن شبانه منطقه را تخليه كرد و رفت عقب. فرداي آن روز، صبح اول وقت از قرارگاه به سمت تيپ مي‌آمدم و با دوربين پشت خاكريزهاي دشمن را نگاه مي‌كردم كه متوجه شدم سكوت مطلق شده است. بلافاصله با قرارگاه قدس تماس گرفتم و گفتم ظاهراً عراقي‌ها خاكريزها را تخليه كرده‌اند! آقاي غلام‌پور هم گفت: چك كنيد اگر قطعاً اين طور است محورتان را طبق طرح به سمت پادگان حميد تغيير دهيد.

سوار هلي‌كوپتر شدم و طبق نقشه هوايي تا نزديك پادگان حميد رفتم و ديدم هيچ خبري نيست؛ اما از جاده پادگان حميد به سمت جفير خاك زيادي بلند شده. ظاهراً داشتند واحدهايي را از نيروهايمان از سمت جفير به طرف طلائيه و كوشك مي‌كشيدند. به سروان  فرهادي گفتم برويم و نزديك آنها بنشينيم. با كمك بي‌سيم‌چي فرمانده كه همراهان بود هماهنگ‌ كرديم و كنارشان نشستيم. دو گردان در كنار هم بودند. به فرمانده گردان‌ها گفتم: شما كنار جاده را بگيريد و به سمت پادگان حميد بياييد. بعد به واحدهاي پشتيباني تداركات و ستاد گفتيم كه به محض اينكه بريدگي پر شد، حركت كنند به سمت پادگان حميد. در همين هدايت و كنترل بچه‌ها به نزديكي پادگان حميد رسيدند. ما مجدداً آنجا نشستيم. جاده تازه باز شده بود. شهيد داود كريمي هم بهمان رسيد و گفت: فلان، وضعيت چطوره؟

گفتم: والا ظاهر امر نشون ميده كه رفتن پشت مرزها ولي ما بايد طبق برنامه‌ برويم تا نزديك حسينيه و بعد گردش كنيم به راست و برويم سمت مرز...

يك روز در فاصله بين مرحله دوم و سوم عمليات نزديك دژ نوار مرزي ترك‌ موتور يكي از بچه‌هاي اطلاعات به نام خضري كه بعدها در عمليات خيبر شهيد شد، بودم. وقتي ديدم دژ خالي است و عراقي‌ها از آنجا كشيده‌اند عقب يك راست رفتم سراغ احمد غلام‌پور و جريان را برايش توضيح دادم و گفتم اجازه بده تا عراقي‌ها نيامده‌اند و آنجا را اشغال نكرده‌اند برويم و آنجا را بگيريم. او هم موافقت كرد. صبح روز بعد قرار شد من و خضري و پرويز رمضاني برويم و دوباره دژ را چك كنيم و اگر مطمئن شديم كه همچنان خالي است، گردان‌هايمان را به آنجا ببريم. همين كار را هم كرديم اما در نهايت تعجب ديديم كه عراقي‌ها شبانه آمده‌اند و دژ را اشغال كرده‌اند. بعد از عمليات بيت‌المقدس دژ همچنان دست عراقي‌ها بود، كه البته بعدها همين دژ براي عمليات‌هاي رمضان و خيبر برايمان كلي مشكلات به بار آورد. عراقي‌ها با تانك‌هايشان توي دشت مقابل دژ آرايش نظامي داشتند. يك روز كه نور آفتاب به نفع ما مي‌تابيد همراه بچه‌ها با موشك تاو رفتيم سراغ تانك‌ها. آن روز هفت موشك شليك كردم كه شش تا از آن به هدف خورد و فقط يكي‌اش خورد به لبة خاكريزي كه يك تانك در آن پناه گرفته بود. وقتي برگشتيم قرارگاه، ديدم غلام محرابي كه حين مراحل بعدي عمليات بيت‌المقدس به عنوان يك نيروي ارزشمند به درخواست احمد غلام‌پور به قرارگاه قدس پيوسته بود، گفت: حسين، تاو زدي؟!

گفتم: آره، چطور مگه؟ شما از كجا فهميدي؟!

گفت: داشتيم بي‌سيم فرمانده لشكر عراقيا رو شنود مي‌كرديم كه يه دفعه ديديم توشون ولوله افتاد، بيچاره هي مرتب داد مي‌زد كه واحدهاي تانك رو بكشيد عقب شصتمون خبردار شد كه گل كاشتي!

تيپ زحمات زيادي براي عمليات بيت‌المقدس كشيد اما متأسفانه بعدها در اتشار اسناد و سوابق مربوط به عمليات بيت‌المقدس هيچ نامي از تيپ بيت‌المقدس به عنوان محور اصلي قرارگاه قدس برده نشد، در حالي كه ما مدال فتحش را از دستان مبارك مقام معظم رهبري گرفتيم.

 

بعد از انحلال تيپ بيت‌المقدس تا شروع عمليات محرم رسماً خانه‌نشين شده بودم. سر و صداي عمليات محرم كه به گوش رسيد رفتم پيش اصغر معيني فرمانده يكي از گردان‌هاي اهواز و از او خواستم بگذارد همراه گردانش در عمليات شركت كنم. اول با خواسته‌ام مخالفت كرد. مي‌گفت: آخر شما مي‌خواهي بيايي مثل يك رزمنده عادي بجنگي، من چطور مي‌توانم قبول كنم؟!

گفتم: خواهش مي‌كنم، اصلاً اين نياز روحي منه، دلم مي‌خواد بيام كنار بچه‌ها و به عنوان يه نيروي عمل كننده تو عمليات باشم!

بالاخره پذيرفت. همراه او و بچه‌هايش رفتيم در منطقه شرهاني و تپه 175 كه اتفاقاً تپة معروفي هم بود چون از ترس تك‌تيراندازها هيچ كس جرئت نمي‌كرد آنجا سرش را بالا بياورد. با هم با آرپي‌جي‌مان بلند شديم و حالا نزن و كي بزن! خمپاره‌هاي شصت يكي يكي به سنگر عراقي‌ها اصابت مي‌كرد و مهلت راست ايستادن را از تك‌تيراندازهايشان مي‌گرفت. در همين گير و دار، يك خمپاره شصت هم حوالة خودم شد و دو ماه و نيم بستري‌ام كرد در بيمارستان نجميه! بعد از ترخيص از بيمارستان چهار ماه كمر و پايم داخل گچ بود. عملاً شش، هفت ماهي از كار افتادم. خبر شروع عمليات والفجر مقدماتي را در بيمارستان شنيدم! شب عمليات والفجر مقدماتي را فراموش نمي‌كنم. چون خودم روي تخت بودم و وزنه به بدنم وصل بود، نمي‌توانستم از جايم تكان بخورم اما از بچه‌هاي رزمنده‌اي كه در بيمارستان بودند خواهش كردم كه سر نماز در نمازخانه بيمارستان توسل كوچكي بگيرند و براي بچه‌ها و عملياتي كه در پيش دارند دعا كنند. همان شب خواب ديدم در عمليات هستم و دارم به آقا محسن مي‌گويم عراقي‌ها دو تا لشكر نيرو از ارتفاعات جبل‌الحمرين فرستاده‌اند پشت سر بچه‌هاي ما و دارند قطع و قمح‌مان مي‌كنند! بعد با يك بدبختي آقا محسن را از درگيري نجات دادم و از خواب پريدم. وقت نماز صبح خيلي ناراحت بودم. مدام زير لب خدا خدا مي‌كردم. چند ساعت بعد بچه‌ها بهم زنگ زدند و گفتند ديشب نيروها به كمين‌هاي بدي خورده‌اند و نتوانستند پيشروي كنند!

اوايل سال 62 امين شريعتي از قرارگاه نجف صدايم كرد و گفت بيا پيش خودمان. او آن زمان خودش جانشين سردار عزيز جعفري بود. من به امين ارادت و علاقة خاصي داشتم و پيشنهادش را پذيرفتم. در عمليات والفجر سه كه در مهران انجام شد من در قرارگاه نجف بودم.

«روزهاي خوش خدمت»

وقتي در عمليات خيبر بهروز غلامي شهيد شد، فريدون مرتضايي فرمانده بسيج منطقه هشت مرا خواست و گفت: بايد برويد تيپ امام حسن مجتبي جاي شهيد غلاميى حين آخرين مراحل عمليات و تثبت منطقه من تيپ را تحويل گرفتم. هنوز حد دفاعي و خط پدافندي‌مان ايجاد نشده بود.

روزهاي خدمت در تيپ امام حسن مجتبي(ع) جزو زيباترين و به يادماندني‌ترين روزهاي عمرم است. خلوص، نجابت، سلامت و پاكي‌اي كه در سرشت بچه‌هاي تيپ امام حسن مجتبي(ع) بود را من جاي ديگري نديدم. من به عنوان فردي كه تجربة جنگ در يگان‌هاي مختلف را داشتم بارها برايم پيش آمده بود كه با رزمنده‌هايي با اين خصوصيات مواجه بشوم اما هيچ موقع نشده بود كه جايي يك گردهمايي از اين رزمنده‌ها ببينيم. تيپ امام حسن مجتبي(ع) اجتماعي از رزمنده‌هاي غالباً بهبهاني و دزفولي بود كه ميزبان رزمنده‌هايي از سر تا سر كشور شده بودند. چهره‌هاي ارزشمندي مثل شهيد حبيب شمايلي، عبدالعلي بهروزي، حميد باعثي و ... جزو پاك‌ترين و نجيب‌ترين افرادي بودند كه در طول عمرم ديده‌ام. احمد باعثي مسئول لجستيك يگان بود و تمام تجهيزات و امكانات تحت اختيارش بود اما علي‌رغم داشتن مجوز از طرف من براي استفاده از وسيله نقليه براي تردد راحت‌ترش كوچك‌ترين استفاده‌اي از اين امكانات نمي‌كرد!

زيبايي‌هايي كه در تيپ ديدم آنقدر زياد و عميق است كه در جانم حك شده و هيچ گاه فراموشم نخواهد شد.

فرماندهي شهيد حسن درويش و بعد هم شهيد بهروز غلامي و كارنامة درخشان تيپ با شركت در عمليات‌هايي مثل والفجر مقدماتي، والفجر يك، خيبر و تشكيل اولين يگان آبي خاكي سپاه و آموزش‌هاي حرفه‌اي‌اش كه باعث موفقيت‌هاي چشم‌گيري در منطقه البيضه و هور بود، حقيقتاً چشم‌نواز است. در عمليات بدر من همراه تيپ بودم. در اين عمليات دوستان عزيزي مثل نعمت‌ا... سعيدي را از دست داديم. آشنايي من با او به سوسنگرد برمي‌گشت؛ به روزهايي كه بچه‌هاي اعزامي از لرستان را در سوسنگرد سازماندهي مي‌كرديم. شهيد سعيدي مسئول آن بچه‌ها در شرق سوسنگرد بود.

حبيب شمايلي هم عزيز ديگري بود كه عمليات بدر او را براي هميشه از من گرفت. يادم مي‌آيد در عملايت ؟ رفته بوديم پاسگاه عراقي را بزنيم. من خودم ايستاده بودم پشت تيربار. حبيب كه آن زمان معاونم بود با صدايي بغض‌آلود و چشم‌هايي مضطرب به من نگاه مي‌كرد و يك سره مي‌گفت: برادر حسين، نكن اين كارو... بيا اين ور، پشت تيربارمون...

نگراني حبيب دنيايي برايم مي‌ارزيد. وقتي دلسوزي‌اش را مي‌ديدم. دلم قرص مي‌شد. يك بار هم شهيد بهروزي رفته بود در منطقه تا فرمانده گردان‌ها را توجيه كند و بعدازظهر بيايد پيش من و گزارش‌ كارش را بدهد. موقع برگشت منطقه را بمباران هوايي مي‌كنند و او مجروح مي‌شود. بچه‌ها بهم گفتند وقتي داشتيم او را به بيمارستان مي‌برديم بهمان گفت: فقط به برادر حسين بگو شرمنده‌ام كه نتونستم بيام و به قولم وفا كنم!

رفتار بچه‌هاي تيپ طوري بود كه ناخواسته تو را به آنها متعهد مي‌كرد. در عمليات بدر عراقي‌ها در هورالعظيم پاسگاه تبوك را از ما گرفته بودند. به تيپ امام حسن مجتبي(ع) مأموريت رسيد كه برويد و پاسگاه را پس بگيريد. عراقي‌ها در آبراه كه عرض كمي نداشت استحكامات خوبي گذاشته بودند و با كيسه‌هاي شن لبة پاسگاه فلزي شناورشان را پوشانده بودند. من و شهيد شمايلي سوار قايق شديم و با يك قايق ديگر راه افتاديم سمت پاسگاه. نزديك پاسگاه كه رسيديم به حبيب گفتم: حبيب‌جان، ما هر دو تا نبايد در يك قايق باشيم، لطف كن و برو در آن قايق.

او هم گفت چشم و رفت. من رفتم پشت دوشكا ايستادم و به نيروهاي سكاني‌اي كه با ما بود گفتم: هر چي بهت بگم باهام هستي؟! كم نمياري؟

گفت: نه آقا، هستم برو...

گفتم: باشه، پس مكث نكن... هر گلوله‌اي هم كه آمد سمتت كارتو انجام بده... مي‌خوايم هر موقع گفتم با سرعت هر چه تمام‌تر برويم تو دل پاسگاه! بسم‌ا... گفتم و آتش كردم. وقتي زديم به پاسگاه، فقط دو نفر در پاسگاه مانده بود يك افسر و يك درجه‌دار. بقيه، همه‌شان كشته شده بودند. پاسگاه هم به حالت نيمه شناور و در حال غرق شدن بود. آن دو نفر را از پاسگاه درآورديم و سوار قايق كرديم. آتش شديدي روي سرمان مي‌باريد. توي آن گير و دار يكسره مي‌گفتم: لعن علي صدام، لعن علي صدام..

همان موقع يك لحظه احساس كردم چيزي خورد به پايم. يك مرتبه شل شدم و نشستم كف قايق. دست گذاشتم روي شلوارم. خيس خيس بود. صدايم به يا حسين كه بلند شد، ديدم عراقي‌ها ـ كه بعدها فهميدم شيعه بودندـ شروع كردند به ياحسين گفتن! به بيمارستان نجميه تهران منتقل شدم.

سال 65 به دليل يك سري از مشكلات فرماندهي با بعضي دوستان استعفا كردم و از تيپ بيرون آمدم. چند مرتبه آقا محسن پا در مياني كرد كه مشكل حل مي‌شود اما به نظرم بعضي‌ها كه آن روز مسئوليت داشتند نمي‌خواستند هيچ طوري با ذهنيت‌هايشان نسبت به من و تعدادي ديگر كنار بيايند. بعد از درآمدن از تيپ و كمي بعد از منحل شدن آن شدم فرمانده تيپ ضد زرهي 201 ائمه. باز هم بچه‌هاي بهبهاني و تعداد زيادي از بچه‌هاي تيپ دور هم جمع شديم اما حقيقتاً هيچ موقع ديگر فضاي معنوي تيپ جايي ديگر برايم تكرار نشد.

«ياد تيپ، ياد مظهر زيبايي‌ها بخير!»

گردهمايي ساليانه تيپ امام حسن مجتبي(ع) برايم حكم شركت در مراسم سوگواري و بزرگذاشت حادثة كربلا را دارد. هر سال تشنه‌تر و حريص‌تر از سال قبل در اين جمع سراغ تك‌تك بچه‌هايي را كه مي‌شناسم مي‌گيرم. ياد شهدايي كه وجب به وجب خوزستان با خونشان آبياري شده است، در تمام جانم ريشه مي‌دواند و تلنگري مي‌شود به روحم كه دنيا و زندگي روزمره رفتني است و زودگذر. احساس مي‌كنم با همه وجود به حضور در چنين جمعي احتياج دارم. شايد بعضي سازمان‌ها و ارگان‌ها بنا به تكليف دست به برگزاري چنين مراسم‌هايي بزنند اما حكايت ما بچه‌هاي جنگ با اين مسئله حكايت متفاوتي است. انگار برايمان حكم آب و نان دارد اين مجلس‌هاي ذكر. مادامي كه در مراسم هستم حس مي‌كنم مشغول عبادتم. كاش اين فرصت‌ها هيچ موقع از ما گرفته نشود.