وعده گاه یاران

پادگان شهید بهروز غلامی

پادگان شهید بهروز غلامی (سایت خیبر)

ابوالشهیدین

حاج فرج الله شمایلی ، از چهره های انقلابی شهر بهبهان بود که در سال های دفاع مقدس ، همزمان 5 فرزندش در جبهه های حنگ علیه متجاوزین حضور داشتند که دو تن از آنان به فیض شهادت نائل گشتند. حمید شمایلی ، متولد سال 1342 ،در سال 1363 و برادرش حبیب الله شمایلی ، متولد سال 1333 در عملیات کربلای 5  خلعت شهادت پوشیدند. سردار شهید حبیب الله شمایلی در زمان شهادت ، قائم مقام لشکر 7 ولی عصر(صلوات الله علیه) و حمید شمایلی معاونت واحد مهندسی رزمی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) بر عهده داشتند

ابوالشهیدین فرج الله شمایلی

پدر سرداران شهید حبیب الله و حمید شمایلی

این روز‌ها شهر شهید پرور بهبهان، سوگوار مردی بزرگ است که حضورش در جبهه‌ها نقل محافل بود و فداکاری و بردباری‌اش زبانزد خاص و عام؛ پدری رزمنده که همسنگر چهار فرزندش بود. حضورش روحیه بخش بسیجی‌ها و مهربانی‌هایش فراموش ناشدنی است؛ پیرمردی که داغ دو فرزند دید و بار‌ها به استقبال فرزندان جانبازش شتافت؛ بسیجی نستوهی که تحمل ماندن در شهر نداشت و همپای فرزندانش به جبهه رفت.

او که متولد سال 1306 در شهرستان بهبهان بود، از دوازده سالگی بنا بر نیاز خانواده، سال‌های بسیاری را در گرمای کم نظیر خوزستان و بدون هیچ گونه امکانات رفاهی در شهرهای آغاجاری، میا‌نکوه، امیدیه و بندردیلم به صورت شبانه روزی مشغول به کار شد تا زندگی خانواده‌اش را تأمین کند؛ بنابراین، با این تلاش و کوشش بود که مردی شد، نستوه و خستگی ناپذیر تا در آینده بتواند فرزندانی پاک و شجاع تحویل جامعه بدهد.

او با آغاز قیام مردم مسلمان ایران به رهبری امام خمینی (ره) با فرزندانش به صفوف مبارزین پیوست و خانه‌اش کانون مبارزه با رژیم پهلوی و فرزندانش پیشگام حرکت‌های انقلابی بودند تا پیروزی انقلاب اسلامی.با آغاز جنگ تحمیلی او همدوش مدافعان ایران اسلامی به جبهه‌ها شتافت و در حالی که خانواده‌اش در بهبهان مورد تهاجم هواپیما‌ها و موشک‌های رژیم بعث عراق بودند، با فرزندانش راهی جبهه‌ها شد. او به همراه فرزندانش ابوالقاسم، حبیب‌الله، یدالله و حمید چندین ماه را در جبه‌های جنوب از جمله منطقه عملیاتی خرمشهر گذرانید. رزمندگان با دیدن این پیرمرد بسیجی به وجد می‌آمدند و روحیه می‌گرفتند. وی علاوه بر حضور در جبهه‌ها هیچ گاه از فرزندانش نخواست که از رفتن به جبهه خودداری کنند و به پشت جبهه بیایند، بلکه آنان را به حضور در جبهه‌ها تشویق می‌کرد. آغازین روزهای بهار 1363 بود که یکی از پسرانش یعنی حمید که مسئولیت فرماندهی گردان مهندسی رزمی تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) را بر عهده داشت، در منطقه عملیاتی خیبر (جزیره مجنون شمالی) بر اثر برخورد ترکش راکت هواپیمای دشمن به شهادت رسید. با شهادت حمید نه تنها خللی در اراده این مرد بزرگ دیده نشد، بلکه او را در ادامه راه و دفاع از دین و میهن مصمم‌تر کرد.

زمستان 1365 دومین پسرش یعنی حبیب‌الله  جانشین و فرمانده و سنگ صبور نیروهای تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی(ع)  که  اینک جانشینی فرمانده لشکر 7 ولیعصر (عج) را عهده‌دار بود، در نبرد بزرگ کربلای 5 به شهادت رسید. او برای دومین بار به افتخار پدر شهید بودن نایل آمد و با سرافرازی در تشییع دومین شهیدش شرکت کرد.او صبور و بردبار و مهربان و مردمی بود، به گونه‌ای که محبوب قلوب بود و همه او را بزرگ خود می‌دانستند و «آقا» صدا می‌زدند. او در کنار مردمی بودنش، حلال مشکلات مردم بود و هیچ کسی را دست خالی برنمی‌‌گرداند بلکه همه تلاش خود را برای حل مشکلات مردم به کار می‌گرفت و گاهی برای حل رفع نیاز مردم به مسئولین نظام نیز نامه می‌نوشت و با آنان دیدار می‌کرد و آن‌ها به احترام ایثار و فداکاری او و فرزندانش آن مشکلات را رفع می‌نمودند.

شهیدان حبیب الله و حمید شمایلی

سرانجام او که نگین درخشان شهر شهید پرور بهبهان و یکی ار افتخارات دیار قهرمان خیز خوزستان بود، پس از عمری اخلاص و فداکاری، سرانجام در روز یکشنبه هجدهم تیر ماه 1391 به فرزندان شهیدش پیوست. در این رابطه، دکتر محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام که خود شاهد ایثار او و فرزندانش بود، پیام تسلیتی خطاب به آقای یدالله شمایلی از فرزندان آن مرحوم و از رزمندگان و فرماندهان هشت سال دفاع مقدس صادر کرد.در این پیام آمده است:

بی‌تردید آن ابوالشهیدین امروز در جوار رحمت واسعه الهی میهمان عزیزان شهیدش حبیب الله و حمید است. از درگاه حضرت حق علو درجات آن فقید سعید و سلامتی و دوام توفیق جنابعالی که از ایثارگران سربلند جبهه‌ها هستید و عموم بازماندگان را مسالت می‌نمایم.

سردار شهید حمید،یدالله،سردار شهید حبیب الله و ابوالقاسم شمایلی بطور همزمان در جبهه های جنگ

یک پیام

مراسم بزرگداشت پدر شهیدان شمایلی

 

 

ادامه نوشته

خاطرات ماندگار :

 دستور برای گریه نکردن

پدر  فرمانده گردان امام حسین ع چند روزی برای دیدار با رزمندگان در سایت خیبر (پادگان شهید غلامی) مهمان رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع بود و به دلیل کهولت سن در مقر فرماندهی گردان بسر می برد.در نیمه های شب وی متوجه سر و صداهای مشکوکی می شود و با سرک کشیدن به محوطه گردان که اتفاقاً در نزدیکی حسینیه تیپ نیز قرار داشت متوجه می شود تعداد زیادی از نیروهای تیپ و گردان مشغول ادای نماز و گریه و زاری می باشند. وی با عجله پسرش که فرمانده  گردان بود را بیدار کرده و می گوید که سریع بلند شو که برای نیروهایت مشکل درست شده چرا که در محوطه پادگان و حسینیه مشغول گریه و زاری هستند.

فرمانده گردان نیز با کمال آرامش و خونسردی گفت:پدرجان این ها از خوف خدا مشغول به گریه و زاری هستند و برای استغفار و آمرزش گناهان خویش طلب عفو و بخشش می کنند تا در صورت شهادت در عملیات حقی بر گردن آن ها نباشد. پدر نیز به پسرش گفت :خوب پسرجان تو که فرمانده آنها هستی پس به نیروهای تحت امرت دستور بده تا دیگر گناه و خطا نکنند تا در دل شب سرد و تاریک مجبور به گریه و زاری و درخواست بخشش و استغفار شوند.

مفاهمه

به یاد شهید آذرمهر

آلبوم دیدار

ادامه نوشته

فرمانده بی قرار

 شهید عبدالعلی بهروزی

شهید عبدالعلی بهروزی

سال 1338 در«چشمه مراد زيدون» یکی از بخش های شهرستان بهبهان در خانواده‌اي روستايي و زحمتكش نوزادي متولد شد كه او را عبدالعلي ناميدند.او تربیت شده ی دامان مادری است صالح و صبور و پدری زحمتکش و دلباخته آل علی (ع)؛او از کودکی درد دین داشت . به گفته پدرش از خردسالی همیشه از ماجرای شهادت امام حسین (ع) و علل آن رویداد بزرگ می پرسید و می گفت بزرگ که شدم انتقام خونش را می گیرم. دوران تحصیلاتش در زیدون و بندر دیلم و شهر بهبهان گذشت .پس از اخذ دیپلم ریاضی، همزمان با اوج گیری مبارزات مردمی بر علیه حکومت شاه عازم خدمت سربازی شد.

(منبع:زراعت پیشه،نجف،1391،اولین تیپ:نگاهی به عملکرد تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس)

ادامه نوشته

امام حسنی ها 1

اسمش نجف زراعت پیشه است بچه بهبهان بوده و تا سال دوم دبیرستان هم ساکن همان شهر بوده،ندای روح الله در کنار آن همه بمب و موشکی که آرزوی خواب را از هرکسی میگرفت کافی بود تا بندپوتین هایش را ببندد و هوای لباس خاکی به سرش بزند اما بازهم خبر شهادت دوستان آشنایان انگیزه اش را مضاعف کرد تا دل به دریا بزند و همسفر مسافران خیبر بشود اما این وسط مهر مادری چیزی نبود که به راحتی بگذارد به جبهه برود،اسدالله زکی پور که حالا او هم معلوم نیست در کدام گوشه مقبره الشهدایی خاک است خیلی او را کمک کرد تا راهی بشود اما بازهم حتی در مینی بوسی که سوار شد مادرش او را رها نکرد،خودش میگوید:یادم هست هنگام اعزام من رفته بودم انتهای این مینی بوس های بنزقدیمی سوار شده بودم و مادرم موقعیت من را شناسایی کرد و آمد شاید باورتان نشود از داخل پنجره آمد داخل مینی بوس و من از در مینی بوس فرار کردم و رفتم سوار یکی دیگر از مینی بوس ها شدم.بعد از آن هم دامادمان را مجبور کردند با یک سواری آمد کل پادگان های اهواز را گشت اما نتوانستند مارا پیدا کنند.

از اولین اعزامش میگوید که مادرش به هر ترتیبی بود او را به خانه برگرداند اما دلی که عزم سفر داشته باشد به همین راحتی ها آرام نمی گیرد و به هر ترفندی بود دل مادر هم راضی کرد و بازهم عازم جبهه ها شد،سال62بود که برای اولین بار می خواست تفنگ را بدست بگیرد البته قبل از آن هم در دوره آموزشی شهید بخردیان و پادگان مارد این کار را کرده بود اما هیچکدام از این آموزشی ها عملیات خیبر نمی شود.۲۰دی۶۲ بود که به تیپ امام حسن مجتبی(ع)اعزام شد و برای اینکه غربت آزارش میداد از گردان صفراحمدی به گردان یوسف حمیدی رفت تا بازهم با بچه هایی باشد که در دوره شهید بخردیان با آنها بوده.از عملیات خیبر میگوید که 3روز در خط مقدم بوده و بعد نیروهای25نصر نیمه شب جایگزین آنها شدند و در حالی که هنوز آفتاب ازمشرق جبهه ها طلوع نکرده بود خبر رسید عراق پاتک شدیدی زده است.

تا زمان انحلال تیپ امام حسن مجتبی(ع)در آنجا بوده و به غیر از عملیات خیبر در بدر و والفجر8و9 و کربلای یک هم حضور داشته است،در تیپ که بود همه کار کرده است از بیسیم چی گرفته تا تیربارچی و مسئول تیم بعد از انحلال هم مدتی سرگردان بود تا به تیپ ۲۰۱ ائمه پیوست و در کربلای۵برای اولین بار طعم گلوله و ترکش را روی بدنش احساس کرد و سرب روی بدنش کمی یادگاری حماسه ای نوشت و همین او را فرستاد قم تا چند روزی را در بیمارستان نیکویی قم سر کند و بعد از آن هم که به خانه برگشت انگار نه انگار که سربی رو بدنش لیز خورده است و همه خوشحال از این بودند که پسرشان سلامت است.

۷تیر۶۶  بود که پس از اینکه ۱۳بار نیروی های ایرانی رفته بودند در جریان عملیات نصر۴ارتفاعات را پس بگیرند و نتوانسته بودند نوبت او و همرزمانش شده بود تا این کار را بکنند و از قضا موفق هم شدند اما موفقیتشان کم هزینه هم نبود و او این بار از کمر،شکم،دست،گلو و صورت آسیب دید،میگوید تا نیم ساعت نمی دانست چه شده و بهترین لحظات عمرش هم همان نیم ساعت تکرارنشدنی است،میگوید هروقت می گویند مرگ میگوید اگر مرگ همانی است که نیم ساعت درکش کردم با کله به پیشواز مرگ می روم،میگوید نیم ساعتی در حال و هوای پرواز بوده که گویا کسی دستش را کشیده و از آسمان به زمین آورده که بدنش احساس درد کرده و بازهم سنگینی جشم را درک کرده.میگوید نادرفرحبخش پشت سرش بوده و گفته:نجف!اشهدت را بخوان که گلوله ای شلوارش را به آتش کشیده و چون نای خاموش کردن آتش را نداشته از بلندی غلتان غلتان ۱۲متری را به سمت پایین آمده تا آتش خاموش شده است.البته این همه جراحت در چند ساعت برایش کم هزینه نبوده و ۸روزی در تبریز و۱۲روزی در مشهد مهمان پرستاران و پزشکان بوده و بعد از آن هم دیگر توانایی جنگیدن نداشته.

همه لحظات جنگ حتی لحظات ناگوارش را شیرین میداند و تنها تلخی جنگ را نقطه سرخط آن یعنی قطعنامه۵۹۸ میداند. بعد از جنگ راه دانشگاه را در پیش گرفت و لیسانس جغرافیا از دانشگاه تهران گرفت و فوق لیسانس جغرافیای سیاسی را از دانشگاه امام حسین(ع)و دانشگاه تهران مرکز،از دکترایش هم ترجیح داد نگوید تا لب به گلایه از نامردی های روزگار نگشوده باشد؛هرچند در ابتدا نیتش از خواندن جغرافیا ضعف در نقشه خوانی و طراحی عملیات خودی ها در جبهه بوده اما حالا مقالات و کتب زیادی در مورد مسائل استراتژیک منطقه نوشته است،سه پسر دارد که یکی برق خواجه نصیرالدین میخواند،دیگری تیزهوشان بهبهان است و یکی هم در سالهایی است که آن پیر سفرکرده امیدش به آن سالها بود در حال تحصیل است.

محمد صارق فرامرزی 

سنگ صبور

شهید حبیب الله شمایلی

حبیب الله شمایلی سال 1333 ه ش در بهبهان دیده به جهان گشود. پدر و مادرش دلباخته قرآن بودند و شیفته حضرت رسول (ص) وائمه اطهار، از این رو دیانت و متانت از وجود حبیب الله می بارید. از کودکی فردی صمیمی، صادق، پایبند به احکام الهی بود.در مراسم مذهبی حضور می یافت تا با شخصیت پیامبران و ائمه آشنا شود و راه آینده اش را تعیین نماید. تحصیلاتش را در بهبهان گذراند و کارمند بانک ملی شد.ابتدای جنگ شش ماه در کنار نیروهای ارتش به عنوان نیروی احتیاط حضور داشت و بعد از آن به رزمندگان بسیج و سپاه پاسداران پیوست.

شهید حبیب الله شمایلی

شهید حبیب الله شمایلی

هرنقطه از جبهه های جنگ که کار مشکل می شد یا نیاز به از خودگذشتگی داشت,او آنجا حاضر بود؛از جبهه شوش که همرزمی توانا برای سرداران  شهید دکتر مجید بقایی و همرزمان شهیدش ,حسن درویش و عبدالعلی بهروزی بود؛در فتح المبین و بیت المقدس فرمانده محورعملیاتی بود و در رمضان معاون تیپ 17 علی بن ابی طالب(ع) و بعد از آن مسئولیت فرماندهی طرح و عملیات و قائم مقام فرماندهی تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی(ع) را پذیرفت.

ادامه نوشته

دل نوشته ها

داوود دانایی


شهید داود دانایی

شهید سعدی موسیوند

 

روح متلاطم و پرسشگرش ساحل آرامشی نداشت و تا زیر و بم مسئله ای را در نمی آورد آرام و قراری در کارش نبود. بعد از جستجوهای فراوان و عدم قانع شدن از ابهام ایجاد شده، بالاخره جواب سوالش را از مرحوم علامه جعفری با آن لهجه شیرین آذری اش گرفت: کلاً هنگام مواجهه و عبور از سرعت گیر شبهات، هر چیزی که ریشه در عقل و عقلانیت داشته باشد، ریشه در شرع دارد و شریعت اسلام آنرا تائید می کند. با چنان حرص و ولعی از یافتن جوابش می گفت که ماهیت ذاتی دانشجو بودنش را فریاد می زد. زمانیکه اکثر شیر بچه های تیپ امام حسنع محصلینی با میانگین سنی حدود بیست و یک و دو ساله بودند او دانشجوی دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران بود. پسری آرام با چشمهایی رنگی و پوستی روشن، سر به زیر و کم حرف که دستهای زبرش، حکایت زندگی سخت کارگری او را به تصویر می کشید و معلوم بود مسیر دشوار و پر مشقتی را تا اشغال صندلی یکی از بهترین دانشگاههای این کشور طی نموده است.  هنگام سوار شدن بر جیپ  ۱۰۶ به همراه محسن جد غریب و علی زراسوند، تعجب می کردی والا انسان شاعری همچون او، آنهم با آن روحیه و طبعی لطیف، چگونه تک تک سلول های بدنش به گلوله هایی آتشین تبدیل شده و قلب خصم بعثی را جولانگاه تاخت خود قرار می دهد. هنگام برخورد با او علامت سئوال های مکرر در مکرری ذهنت را آشفته می کرد. چگونه او از خنکای دلنشین فضای دانشگاه، آنهم در عنفوان جوانی و آتشفشان سنین غرور و شهوت دل کنده و در گرمای مهلک کوره جنگ روح بلندش را آبدیده می کند.

بی شک او استاد اعظم این دانشگاه را حسین بن علیع یافته بود که دانشگاه پایتخت را رها کرده و اینچنین بی مهابا از خاکریزهای بلند نفس عبور می کرد. و آنگاه که پیر جماران با فریادهای بلند خود تاریخ را به چالش می کشید که : بی اغراق مردم غیور و شریف ایران زمین به مراتب از مردمان صدر اسلام برترند، به چنین برگ های برنده ای استناد می نمود.

اینک تیر ماه سال شصت و پنج است و گرمترین ماه سال و بارش تیغ های آفتاب. او به همراه دیگر رزمنده های تیپ 15 امام حسنع جهت آزادي مهران و دفع پاتک های وحشتناک ارتش متجاوز بعثی بعد از عمليات خود را به مهران رسانده اند و در جنگی نا برابر، و شاید به جرات بتوان گفت تنها جنگی بود که شلیک یک فشنگ، جوابش یک گلوله تانک یا یک راکت هلی کوپترهای مجهز شوروی سابق بود، سینه های ستبر خود را سد دفاع از حریم دین و این مرز و بوم کردند.

حجم سنگین آتش طرفین بسیار زیاد بود و هلی کوپترهای خصم دون نیروهای لشکر اسلام را زمینگیر کرده بود که ناگهان راکت شلیک شده جیپ صد و شش را به سمت آسمان پرتاب کرد و تکه پاره آهن های مچاله شده بشدت به زمین برخورد کرد. علی و او هر یک به سویی پرتاب شدند چشم و ناحیه راست بدن و صورت علی کاملاً متلاشی و بطور کامل غرق در خون شده بود و تصور همگان این بود که علی به شهادت رسیده است. و بدن سالم او حکایت از زنده بودنش داشت و تو گویی او بر خاک های گرم منطقه به خوابی عمیق  فرو رفته است.

اما غافل از آنکه ترکشی کوچک بعد عبور از بازوی دست چپش ماموریت داشت تا قلب او را به آسمان ها گره بزند و آن ترکش کوچک کلید رهایی روح بلندش از قفس تن شد. غروب آن روز، غروب آفتاب آلاله ای بود که اندک صباحی میهمان ما خاکیان بود.

شهید بیست و سه ساله دانشجوی دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، سعدی موسیوند اینک در آرامستان گوشه سر بر مولا و سرورشان، اقیانوس بی کران عشق و وفا ابا عبدالله الحسینع نهاده اند و حسرت فرشتگان را در این امتحان نظاره گرند.

مصطفی صارمی

یل لرستان

زمانی که در تیپ امام حسن مجتبی(ع) خدمت می‌کردم، دوستان باصفای خرم‌آبادی‌ام از روزهای درگیری مردم آن دیار با رژیم شاه در خرم‌آباد برایم می‌گفتند. یک روز وقتی یکی از همان دوستان در حال تعریف خاطره بود، رسول زیوردار از جلوی ما گذشت. سلام و علیکی کرد و قدری سربه‌سر همشهری‌اش گذاشت و رفت. رسول را می‌شناختم. فرماندة گردان بود. وقتی رسول رفت همان دوست خرم‌آبادی‌ام رو کرد به من گفت: همین آقا رسول را می‌بینی، یکی از زحمت‌کش‌ترین جوانان دیار خرم‌آباد در آن روزهای درگیری بود. وقتی که انقلاب به ثمر نشست و به پیروزی رسید، رسول ضمن اینکه مشغول حفاظت و حراست از شهر شده بود و شب و روز نداشت، بلافاصله و با تشکیل جهاد سازندگی خودش را کاملاً وقف خدمت به هم‌استانی‌های محرومش در منطقة لرستان کرده بود. خانواده‌اش آرزو داشتند که بتوانند چند روز رسول را میان خودشان ببینند. دیدن طولانی مدت آقا رسول برای آنها شده بود یک رؤیا. اینکه رسول در آن مدت چه کرد و کجا رفت و چقدر زحمت کشید را تنها خدا می‌داند و تعداد معدود دوستانی که همانند رسول شب و روز را با او کار کرده و برای رفع چهره محرومیت از دیار مظلومشان آسایش، رفاه و راحتی را بر خود حرام کرده بودند. چند صباحی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که گروه‌های مخالف نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران در منطقه کردستان دست به تحرکات ناجوانمردانه زدند.

روزی خبر رسید که ضدانقلاب در کمال نامردی سر تعدادی از جهادگرانی که برای احداث جاده جهت تردد روستاییان در آن دیار زحمت می‌کشیدند را بریده و تعداد دیگری را نیز در میان جنگل برده و در سرمای سخت زمستان آنها را عریان کرده و به درختان بسته و همانجا رها کرده و رفته‌اند و آنها نیز بر اثر شدت سرما یخ زده و به شهادت رسیده بودند. آقا رسول با شنیدن این اخبار سخت منقلب شد و با خود گفت:

وقاحت و بی‌شرمی تا کجا؟ جرم و گناه این نیروهای مخلص جهادی چه بوده است؟ آنها که برای خدمت به مردم محروم و مظلومی که آن گروهک‌ها از یاری آنها می‌زدند رفته بودند؟!

 لذا دیگر دل ماندن در شهر و دیار خرم‌آباد را نداشت. تصمیم گرفت که برای مبارزه با این گروهک‌های فاسد و خائن وطن‌فروش خود را به کردستان برساند به همین خاطر به همراه تعداد دیگری از دوستان و یاران صمیمی‌اش رهسپار کردستان شد و به جمع مدافعین آن دیار مظلوم پیوست. اراده، همت و غیرتش در مواجهه با نیروهای ضدانقلاب آنقدر شهره شد که مورد توجه سردار جاوید‌الاثر حاج احمد متوسلیان1 قرار گرفت و تا روزی‌که جنگ در منطقه جنوب کشور آغاز نشد، که مجبور به ترک آن دیار شود، به همراه آن سردار دلاور در منطقة مریوان آسایش و راحتی را از ضدانقلاب گرفته و دلهره و ترس از هجوم خودشان را در دل آنها انداخته بود.

اواخر شهریور ۵۹ بود از طریق دوستانی که در خرم آباد داشت، خبردار شده بود رژیم بعثی عراق که پشتیبان اصلی گروهک‌های ضد انقلاب در منطقه کردستان بود در جبهه‌های جنوب‌ تحریکاتی داشته و هر لحظه احتمال هجوم آنها به میهن‌ اسلامی‌مان وجود دارد، شنیدن این اخبار اگر چه باعث تشدید همت و غیرت او شده بود و از گستاخی نیروهای مزدور عراقی به خشم آمده بود ولی از آن طرف نگران وضعیت کردستان هم بود. در همین اوضاع و احوال بود که خبر آغاز جنگ و هجوم رسمی عراق به جبهه‌های جنوب خصوصاً شهر خرمشهر  را شنید، لحظه‌ای آرامش نداشت، سراسر وجودش را خشم فراگرفته بود. به همین خاطر به سراغ حاج احمد رفت و ضمن بیان موضوع از ایشان خواست به او اجازه عزیمت به جبهه‌های جنوب را بدهد. حاج احمد اگر چه با رفتن او به خاطر اینکه یکی از قوی‌ترین نیروهای ویژه‌اش را از دست می‌داد مخالف بود، ولی به‌دلیل وضعیت خاص منطقه جنوب کشور، اجازه عزیمت به مناطق جنوبی را به ایشان داد. آقا رسول سریع به خرم‌آباد بازگشت، شبی را در شهرش ماند و با اعضاء خانواده‌اش که آقا رسول بی‌نهایت آنها را دوست می‌داشت دیداری تازه کرد و صلة‌ ارحامی بجا آورد و فردایش به اتفاق تعدادی از دوستان و یاران همراهش به سوی مناطق عملیاتی جنوب حرکت کرد. وقتی به اهواز رسید اوضاع و احوال آنجا را که مشاهده کرد متوجه عمق فاجعه شد، سریع خودش را به پایگاه منتظران شهادت( گلف سابق ) رساند و برای حضور در مناطق نبرد اعلام آمادگی کرد، ساعتی بعد رسول و تعداد دیگری از نیروها به خطوط درگیری با دشمن متجاوز اعزام شدند، رسول که سابقة نبرد در کردستان را در کارنامة خود داشت و شیوة نبرد و جنگ و گریز با آنها را آموخته بود، موفق شد دشمن را در همان منطقه‌ایی که نفوذ کرده بود متوقف ساخته و از پیشرویش جلوگیری کند. شجاعت، درایت و مدیرت آقا رسول خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و چهره‌ را به فرماندهی مقتدر مبدل ساخت، زمان در حال گذر بود، حضور در عملیات‌های مختلف از او یک رزم‌آور آبدیده ساخته بود. جالب بود که در هر عملیاتی نیز ترکشی خورده و نشانی از آن به پیکرش مشاهده می‌شد. سرزمین‌های خشک و شوره‌زار مناطق جنگی جنوب مثل: بستان، سوسنگرد، آبادان، خرمشهر، کوشک، طلائیه، زید، شوش، فکه و چزابه هرگز خاطره دلاوری‌های رسول را فراموش نکرده و نمی‌کند.

صحبت دوستم که از آقا رسول تعریف می‌کرد به پایان رسید، باور نمی‌کردم این آقا رسول مهربان، متواضع، آرام، نجیب و دوست‌ داشتنی اینقده رزم‌آور باشد. آخر هیچ زمانی او از خودش چیزی نگفته بود، بعد از آن هر گاه او را می‌دیدم بیشتر تکریمش می‌کردم و برایش احترام خاصی قائل می‌شدم. خودش متوجه شده بود، گاهاً می‌خندید و می‌گفت: فلانی چه بهت گفته که اینقده بهم احترام می‌گذاری؟

می‌گفتم: هیچی.

او می‌خندید و می‌گفت: نگو هیچی، ولی باور کن هر چه بهت گفته اغراق کرده، تو جدی نگیر.

گفتم: نیازی به گفتن او نیست، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.

او هم می‌خندید و می‌گفت: من حقیقت را به تو گفتم، حال خود‌ دانی، از ما گفتن بود.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی که مسئولین امر سپاه مقدر کردند تیپ امام حسن(ع) آموزش‌های ویژه آبی خاکی را فرا بگیرد همه رهسپار منطقة دزفول شدند. آقا رسول هم به همراه نیرو‌های گردانش در آنجا حضور یافت و شب و روز به فراگیری آموزش ویژة عبور از آب و نبرد در خشکی همت گماشت، پس از چند ماه آموزش‌ها تمام شد، و عمدة نیروها به عقبة تیپ در اهواز سایت خیبر2 برگشتند.

آغازین روزهای آذر ماه سال ۶۲بود، همه دوستان مدتی بود که احساس می‌کردند روحیه، رفتار و کردار رسول عوض شده، آنچه که در چهره‌اش می‌دیدند، سخت نگرانشان کرده بود آنها که سال‌ها با شهدا زندگی کرده‌اند می‌دانند، حداقل  ۴۸ ساعت آخر زندگی‌ دنیوی آن شهداء، حکایت از رفتنشان می‌کرد، حال تصور کنید کسانی که مدت‌ها با فردی زندگی کرده باشند به خوبی تغییر حالات را کاملاً متوجه می‌شوند، رسول آرامش عجیبی داشت، هر چه او آرامشش بیشتر می‌شد دلهره ونگرانی دوستانش هم افزایش می‌یافت، تا اینکه روز نهم آذر ماه فرا رسید، آن روز دلشوره و اضطراب همه دوستان آقا رسول به حد اعلی رسیده بود، هنوز روز پایان نرسیده بود که پیک حق سر رسید و رسول را به جمع یاران و دوستان آسمانیش رساند و پروندة زندگی سراسر افتخار و مبارزه‌اش را با شهادت در راه حضرت دوست برای همیشه بستند.

وقتی خبر شهادت رسول را شنیدم یاد آن روزی افتادم که به من گفت: تو جدی نگیر، از ما گفتن بود . حال خود دانی.

در ذهنم سیمای مهربانش را تصور کردم و بهش گفتم: آقا رسول حال دیدی که جدی گفته بود، تو عظیم‌تر از آن بودی که من و امثال من بتوانند درکت کنند، تو اگر چه انسانی زمینی بودی ولی خلق و خوی آسمانیان را داشتی، خداحافظ آقا رسول مهربان، خداحافظ دلاور مرد خطّه لرستان، خداحافظ.

حمید حکیم الهی

پایگاه امام سجاد ع

 

هنگامي كه با آقاي خورشيدي كارگردان تلويزيون جلسه داشتم ، متوجه شدم كه آنها راهي بروجرد هستند تا مستندي در باره پايگاه مقاومت امام سجاد(ع) بسازند ،سئوالي در برابر ديده گانم خود نمايي كرد كه اهميت اين پايگاه به ظاهر كوچك در چيست ؟آيا به خاطر  بيست مرد آسماني است كه در دامن خود پرورش داد تا در ملكوت سير كنند . ويا پرورش  بازماندگان و ياران آنها در خاكريزي ديگراست كه  به مدارج بالاي علمي رسيدند ، چندين و چند تن  پزشك و مهندس و كارشناس ارشد و دكتراي حرفه اي ، روحاني را جهت مبارزه با جهل و ناداني پرورش داد، ناخودآگاه پرنده ذهنم بسوي سالهاي تشكيل اين پايگاه پرواز كرد .

عده اي جوان و نوجوان پاكدل محله سجاد در شهر علم و علما در صدد ايجاد پايگاه مقاومت امام سجاد بودنند . گرچه در ميان راه مسجد تا خانه مرحوم حاج رضا  عاجز باني مسجد بارها آمدنند و رفتند ولي در  اراده ي پولادينشان  جهت هدف مقدسي كه در پي آن بودند  خللي وارد نمي شد. و سرانجام بالاي خانه مسجد در اختيارشان قرار گرفت . حالا نوبت جوانان بود ، هماناني كه از كودكي با پدرنشان در صف جماعت مي ايستادند و گوش دل به درسهاي معلم اخلاق مي دانند .

شاگردان اخلاق مكتب صاحب الزماني شبا هنگام در بالا خانه مسجد راهي به آسمان مي يافتند ، زمزمه هاي از دل برخاسته عرفاي جوان به عرش مي رسيد . شوريده دلان هر شب در خواستگاه عاشقان مشق عشق و ايثار مي كردنند.

كورس جنگ نواخته شد . هنگامه تشخيص مردان از نامردان بود .و اين شد كه قسمت عمده ادوات تيپ 15 امام حسن (ع) از اين عارفان مكتب حضرت آيت اله صاحب الزماني تشكيل شد . بيست مرد از ميانشان گلچين و راه آسمان پيش گرفتند  . و اينك   ما مانديم و دنيايي حسرت .

مصطفی صارمی

کجایند مردان بی ادعا

کجایند شورآفرینان عشق

شهیدان شمایلی،بهروزی،غلامی و هواشمی

دو وداع در شلمچه

شهید کمال سلیمی

کمال در سال 1350متولد شد پدر وی از اکراد ایرانی و مادر وی از عربهای بصره بود .که محل زندگی اولیه این خانواده در شهر بصره و شغل پدرش کارگاه جوشکاری بود. پس از مدتی انان به بهبهان آمده و با گذشت یک سال مادرش دلتنگ خویشان خویش در بصره عراق شد و تقاضای بازگشت به عراق را نمود لذا پدرش کمال و خواهرش را که دو سال از او بزرگتر بود در مرز شلمچه بدست مادرش سپرد تا به بصره در عراق برگردند هنوز چند قدمی آنها جدا نشده بودند که کمال بهانه پدر را گرفته و با گریه و زاری بطرف پدر برمی گردد و بر اساس اعتقاد به قسمت کمال پیش پدرش برمی گردد و  تنها خواهرش نیز به همراه مادرش به عراق برمی گردد. پدرش مدتی در کارخانه سیمان بهبهان مشغول به کار شده و بعد از انقلاب به دهدشت رفته و تعمیر گاه برق ماشین را دایر کرد .


ادامه نوشته

حنابندان

شب قبل از حرکت نیروها به سمت خط مقدم و منطقه عملیاتی شب خوشحالی و شور و شعف رزمندگان محسوب می شد گویی که به مراسم جشن و سرور و دامادی می روند و براساس آداب و رسومی که در بین مردم و خصوصاً مردم جنوب کشور رایج است یک شب قبل از عروسی و دامادی جشنی را تحت عنوان حنابندان برگزار می کنند و در آن مراسم که با جشن و پایکوبی همراه می باشد نزدیکان عروس و داماد به حاضران در مجلس صله و هدیه می دهند.

در جبهه و قبل از عملیات نیز که رزمندگان شهادت و رسیدن به محبوب را در چند قدمی خویش می بینند با تمام وجود می خواهند با آمادگی کامل به دیدار معشوق بروند که در این بین نوشتن وصیت نامه و ادای دین و پرداخت حق الناس از مهمترین کارهای آنها به شمار می رفت و در مرحله بعد به وارستگی ظاهری خود پرداخته که از جمله آنها غسل شهادت و مراسم حنابندان می باشد که طی آن با گذاشتن حنا به دست ، پا و سر اوج رضایت و خشنودی خویش را آغاز عملیات نشان می دادند . پودر حنا که در بین مردم به مهریه حضرت فاطمه زهرا(س) شهرت دارد از برگ درختی به همین نام تهیه می شود که پس از آسیاب شدن با مقداری آب خیس شده و جهت تثبیت خواص آن مدتی صبر کرده و سپس توسط افرادی مشخص مراسم حنابندان همراه با  شکر خداوند و اشعار شاد اجرا می شود البته حنا بندان جبهه در شب قبل از عملیات با مراسم حنا بندان عروسی های رایج در پشت جبهه تفاوت های زیادی داشت . رزمندگان قبل از گذاشتن حنا غسل شهادت نموده و برخی نیز جهت ادای نماز شب ، وضوگرفته تا پوشش حنا سبب سلب توفیق نماز شب نشود . تازه داماد های بزم جبهه ، این مراسم را مقدمه دیدار محبوب محسوب کرده و با این نیت که می خواهند شهید شوند و به معشوق واقعی برسند مراسم را برگزار می کردند . سرخی حنا نیز یاد آور سرخی خون یاران سیدالشهدا (ع) در صحرای نینوا بود و با این وصف شب حنا بندان رزمندگان در جبهه با صدای خنده و شادی شان را نمی توان با مورد دیگری از شادی های مرسوم مقایسه کرد.

جشن حنابندان در تیپ 15 امام حسن مجتبی ع

در جریان حنا گذاشتن که در آن افراد مجرد در اولویت بودند ، فضای اردوگاه آکنده از خنده و شوخی بود که صدای آن تا صدها متر آنطرف تر می رفت و برخی نیز که نسبت به بو یا رنگ حنا حساسیت داشتند ازترکش های حنا که توسط همرزمان پرتاب می شد بی نصیب نمی شدند و در این بین گاهی اوقات ادوات و سلاح ها نیز از این حنا بی نصیب نبودند.

رزمندگان بعداز حنا بستن و در فضای آرامش و سکوتی که پس از مراسم حنا گذاشتن ایجاد شده بود به همدیگر نگاه می کردند چرا که می دانستند برخی از آنان تنها یک شب دیگر در کنار هم بوده و برخی از دوستان آنان طی عملیات با ربودن گوی سبقت از همرزمان به معبود و عشق واقعی خویش رسیده و با پیوستن به قافله شهدا اجر مجاهدت ها و جهاد خویش را از خداوند متعال دریافت می نمایند .

با آغاز عملیات بسیاری از رزمندگان با ریخته شدن خونشان بر سر و صورت و دست و پا رنگ حنا در مقابل رنگ خون دیگر جلوه ای نداشته و با خضاب مجدد بدن و سر و صورت که این بار با خون انجام می شد به دیدار دوست و معبود واقعی خویش رهسپار می گردیدند.(زراعت پیشه،نجف،1391،اولین تیپ: :نگاهی به عملکرد تیپ ۱۵ آبی خاکی امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس)