گفتگو با سردار جانباز محمد حسن نيسي
بعد از زیارت حضرت امام(ره)، هر کس برگشت سپاه شهرستان خودش، من هم رفتم شوشتر. مدتی توی تبلیغات بودم و بعد رفتم واحد عملیات. یک ماه از ورودم به سپاه که گذشت، یعنی مرداد سال شصت که مقارن با ماه رمضان هم بود. به عنوان نیروی داوطلب جبهه اعزام شدم.
اولین جبههای که رفتید کجا بود؟
همراه 150 نفر از بسیجیها و پاسدارهای سپاه شوشتر به فرماندهی امید احمدی اعزام شدیم جبهۀ سوسنگرد. قرارگاهمان در سوسنگرد جایی در روستای مالکیه بود. یک ماه و اندی در جبهه سویدانی مستقر بودیم. بعد از دو ماه که عملیات ؟ انجام شد، مأموریت گروهان ما هم تمام شد و برگشتیم شوشتر. تقریباً پانزده، بیست روز از برگشتمان میگذشت که دوباره اعلام اعزام کردند. من هم که دیگر عشق جبهه در دلم ریشه دوانده بود و نمیتوانستم در شهر بمانم، بلافاصله درخواست ثبتنام مجدد کردم و بعد از جلب موافقت فرماندهام همراه گردان بلالی مجدداً به سوسنگرد اعزام و در جبهه دهلاویه مستقر شدم. این جریان مربوط میشود به تقریباً یکی، دو ماه قبل از عملیات طریقالقدس.
یعنی ماندید تا عملیات طریقالقدس؟!
بله. در عملیات طریقالقدس ما جزو تیپ کربلا به فرماندهی سردار مرتضی قربانی بودیم. آن زمان سردار مرتضی قربانی از آقای احمدی میخواهند تا ده نفر از نیروهایش را جدا کند تا آنها را بین بچههای ارتش تقسیم کنند. او هم من و نه نفر دیگر از بچههای شوشتر را انتخاب کرد و برد پیش مرتضی قربانی. مرتضی قربانی یکی یکی به صورتهایمان نگاه کرد و بعد زل زد توی چشمهای من و با لبخند گفت: بیا جلو، اسمت چیه؟
گفتم: محمدحسن نییسی!
گفت: بچۀ کجایی؟
گفتم: بچه شوشتر
آمد جلو و خیلی دوستانه گوشم را گرفت توی دستش و پیچاند و گفت: گوش شما رو به نمایندگی بقیه این بچهها میپیچونم که یادت باشه اگه یه تانک از لشکر 92 زرهی ارتش عقبنشینی کرد، همه تونو توی دادگاه صحرایی اعدام میکنم! اولین کسی رو هم که تیربارون میکنم شمایی!
گفتم: چشم آقا، تا جون داریم نمیذاریم یه ذره عقبنشینی کنن.
بعد مرا فرستادند تیپ زنجان در لشکر زرهی قزوین. با امید احمدی که فرماندهمان بود رفتم پیش فرمانده تیپ که یک سرهنگ بود. بعد از سلام و احوالپرسی و معرفی، قرار شد برویم و در گردان و گروهانها تقسیم شویم. فرمانده ارتشیها به آقای احمدی گفت: من از قبل هماهنگیها رو کردم. خودتون برید و خودتون رو معرفی کنید! بچهها منتظرتون هستند!
آقای احمدی گفت: جناب سرهنگ شما باید شخصاً بیاید و بچههایتان را در خط در رابطه با بچههای ما توجیه کنید! ما نباید تنها بریم. هر چه آقای احمدی اصرار کرد که شما باید همراهمان باشید، نپذیرفت. میگفت من ناسلامتی فرمانده تیپ هستم نمیتوانم راه بیفتم دنبال شما از این سنگر به آن سنگر! آقای احمدی آنقدر اصرار کرد و برایش دلیل آورد که بالاخره مجبور شد بیاید خط و ما را معرفی کند اما از همان جا با ما چپ افتاد!
در کدام گردان افتادید؟
در گردانی به نام گردان سروان فتحآبادی. نزدیک غروب آفتاب گرد و خاک شدیدی به پا شد و تمام منطقه را گرفت. طوری شده بود که دیگر چشم، چشم را نمیدید. واقعاً به عینه توجه خاص خداوند و امدادهای غیبیاش را میدیدیم. دیدهبانهای دشمن هر چقدر هم که میخواست زیرک باشد، باز هم نمیتوانست دید و پوشش کامل روی منطقه داشته باشد. بعد از گرد و غبار هم باران سنگینی آمد که کل منطقه را گل کرد و تانکهای عراقی در گل ماندند. با این اوضاع دیگر بر دشمن مسجل شده بود که از سمت ایران حملهای در کار نخواهد بود.
ساعت سه نیمه شب عملیات آغاز شد. ما هم از این سمت با خیال راحت آمدیم به سمت جاده سوسنگرد و بستان. بچههایی که سمت راستمان یعنی در سابله و آنها که در سمت چپ یعنی دهلاویه بودند هم به سمت جلو حرکت کردند. قرار بود اول آنها خط را بشکنند و بعد ما از پشت سرشان عبور کنیم. چیزی از حرکتمان نگذشته بود که رفتم دنبال فرمانده تا درباره عملیات با او صحبت کنم؛ اما هر چه دنبالش گشتم نتوانستم پیدایش کنم. از این نفربر به آن نفر هیچ جا نبود. معاونش شخصی بود به نام سروان شکیبایی. گفتم: جناب سروان! تو رو خدا یه فکری بکن الان نیروها اونجا تنها میمونن، برید دفاع کنید، حداقل یه پشتیبانیای، آتشی، چیزی کنید!
گفت: جناب نییسی، شما بیاید و فرمانده تیپ رو به عهده بگیرید! بچهها حرف منو گوش نمیدن!
گفتم: آخه من چطوری میتونم فرمانده تیپ باشم وقتی مأموریتم اینه که به عنوان نیروی حرکت کننده باشم؟! حرکت کن بریم، دستور بده به نیروهات!
همه در سنگرها موضع گرفته بودند و کسی بیرون نمیآمد! رفتم سراغ سربازها و گفتم: بابا بیانصافا! بیاید بالا! الان عراقیها میان سراغمون...
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که دیدم از دو طرف آتش کردند روی سرمان. ظاهراً بسیجیها رفته بودند و خط را شکسته بودند، بعد عراقیها هم جرئت کرده بودند و از یک جناح آتش میریختند.
گفتم: بابا! لااقل دو نفر بیاین با من بریم تیربار عراقیها رو خفه کنیم...
یک سرباز بلند شد و گفت: بریم، من میام...
دوتایی که بلند شدیم دیدم، یکی از بچهها به نام رحیم آقایی امد و گفت: حسن تویی؟
گفتم: بله!
گفت: من فرماندهمون رو گم کردم، فکر کنم فرار کرده!
گفتم: آره، فرماندۀ ما هم فرار کرده اما معاونش هنوز هست.
قدری که جلوتر رفتیم چند لحظه با رحیم و سربازی که همراهم بود نشستیم زمین و شروع کردیم به توضیح دادن که تو از این سمت برو، من از این طرف و ... هنوز حرفهایم تمام نشده بود که ناغافل یک نارنجک امد وسط هر سهتایمان. آقایی یک مرتبه فریاد زد که نارنجک!
تا به خودمان بجنبیم نارنجک مشکوک که بالاخره نفهمیدم عراقیها پرتابش کرده بودند یا سربازهایی که پدرشان را درآورده بودیم که بلند شوید و به خط بزنید؛ عمل کرد و رحیم سرباز را زخمی کرد! توی جیبهایم باند و وسایل امداد داشتم. سرباز و وسایل را سپردم به یکی از رفقایش و رفتم سراغ آقایی. جراحت او آنقدر زیاد بود که هر کار میکردم نمیتوانستم گریهام را کنترل کنم. ترکشهای نارنجک سر تا پای بدنش را زخمی کرده بود، گفتم: رحیم دستت را بده به من، بیا روی کولم تا بالاخره یه جایی ببرمت.
گفت: نمیتونم حسن...
خون زیادی از پاهایش رفته بود. پوتینش را از پایش درآوردم. انداختمش روی کمرم و با کمک چفیههایمان که به هم گره زده بودیم کمرش را به کمرم بستم. با استفاده از بند پوتینش هم، گردنش را به گردن خودم بستم و تکیه دادم. با این وضع تقریباً دویست سیصد متر به جادۀ آسفالتی که دقیقاً نمیدانستیم به سمت خودمان است یا عراق حرکت کردیم. سمت چپ و راستمان را گم کرده بودیم. گفتم: رحیمجان! فکر کنم داریم اسیر میشیم! در حاشیه ده، پانزده متری جاده تعدادی بوته وجود داشت که وقتی صدای شنیهای تانکی را شنیدیم رفتیم و پشت آنها پنهان شدیم. هر لحظه امکان داشت زیر تانک له شویم. نزدیکمان که شد متوجه شدیم ایرانی هستند، داشتند پیشروی میکردند، مسیر را از آنها پرسیدیم. صد متر دیگر با سختی پیش رفتیم که شنیدم صدای نالهای میآید. داشت میگفت: بیمعرفتا! رفتید و منو جا گذاشتید؟ آخه این درسته؟
دلم برایش سوخت. گفتم: رحیم جان، میمونی اینجا تا من برم اونو هم بیارم دیگه هر کار کردیم سه تایی با هم کنیم؟!
گفت: باشه، برو...
رفتم سراغش. از بچههای بسیج ماهشهر و وضعش به مراتب از رحیم وخیمتر بود و حتی دستش را هم نمیتوانست تکان بدهد! دوباره همان طور که رحیم را بستم او را به خود بستم و برگشتم پیش رحیم اما در کمال تعجب دیدم که خبری از راو نیست! مجروح را گذاشتم روی زمین و شروع کردم به گشتن. هر چه گشتم هیچ اثری از رحیم نبود. زدم زیر گریه. نمیدانستم چه بلایی سرش آمده! پیش خود گفتم: دیدی، دستی دستی تحویلش دادم به عراقیا؟! با مجروح راه افتادم. قدری که رفتیم دیدم دوباره دارد صدای پا میآید. باز دو نفری زیر یک بوتۀ دیگر پنهان شدیم اما وقتی دیدم دارند با هم فارسی حرف میزنند آمدم بیرون و گفتم: بچهها کجایید؟
گفتند: ماهشهر!
گفتم: این بندۀ خدا که مجروحه همشهری خودتونه! تو رو خدا بیاید و با خودتون ببریدش!
گفتند: نمیشه برادر، ما داریم میریم خط کجا ببریمش؟!
حالم خوب نبود. موج خورده بودم و با سردرد و سرگیجه شدید تلو تلو میخوردم. گفتم: بابا یه غیرتی کنید و این بنده خدا رو از این وضع دربیارید آخه، این طوری که نمیشه!
رفتند و یک برانکار آوردند و زخمی را رویش گذاشتیم و دوباره با هم برگشتیم خط مقدم. آنجا یک آمبولانس بود که من و زخمی را گذاشتند داخلش و بردند عقب. ساعت نزدیک دوازده ظهر بود که دیدم دوباره دارند عدهای از بچهها را از سمت پل سابله، اعزام میکنند خط. مرتضی قربانی هم آنجا بود. آمد نزدیکم و بدون این که با دیدنم چیزی بگوید گفت: یالا زود باشید حرکت کنید... عراقیا پشت این دژ هستند!
(رحیم چه شد؟)
مسیر دهلاویه را تصرف کردیم، پنج کیلومتری میشد. نزدیک غروب بود که به هفتصد، هشتصد متری تانکهای عراقی رسیدیم. عراق متوجه حضورمان شد و ما را بست به رگبار گلوله. مرتضی قربانی یکسره فریاد میزد، یالاّ، هر کی میتونه سریع جونپناه بگیره...
وقتی اوضاع آرام شد، او بیسیم زد که لودر میخواهیم برای کندن دژ از دژ به سمت عقب شبانه چیزی حدود دویست متر خاکریز زده شد. آرپیجیزنها آماده شلیک به سمت تانکهای عراقی بودند که ولولهای بین جمع به پا شد که آماده باشید، میخواهیم عملیاتی کنیم. کل خط آماده شد. همه صد نفری که در خط بودیم منتظر رسیدن فرمان بودیم. مرتضی قربانی به آقای احمدی گفت که برو جلو و سر و گوشی آب بدهد و ببیند چه خبر است؟
بعد از چند دقیقه خبر رسید که عراق دارد عقبنشینی میکند و نیروهایش را میبرد پشت دژ. خیلی سریعتر از آنچه فکرش را میکردیم، تانکهایشان را بردند. نیروهای جدیدی هم در این فاصله به ما اضافه شد. از پل سابله رفتیم به سمت بستان و تا نزدیکی کورهها رسیدیم. تا صبح هیچ درگیریای در خط نشد. در حقیقت این منطقه را بدون هیچ درگیریای از عراقیها گرفته بودیم. عملاً راه بستان مسدود شده بود و عراقیها فقط میتوانستند از طریق ؟ زینالعابدین و هویزه فرار کنند. همان جا ماندیم و پدافند کردیم تا روز پنجم و ششم بعد از عملیات. وقتی عراقیها پاتک میکردند تعدادی هم شهید میدادیم. در یکی از پاتکها گلولۀ تانک عراق سر یکی از دوستانم را به نام شهید صالحی قطع کرد. یک لحظه دیدم پیکر بدون سرش در آغوشم آرام گرفته تا بیایم و بچهها را خبر کنم خمپارۀ دیگری در نزدیکیام خورد و یکی دیگر از بچهها به نام فتاحی را شهید کرد.
بعد از عملیات طریقالقدس در چه عملیاتهای دیگری شرکت کردید؟
بعد از طریقالقدس ما صورت اعزامهای مختلف و مأموریتی میآمدیم منطقه و برمیگشتیم سپاه شوشتر. همان موقع بود که گفتند از سپاه شوشتر سه نفر باید بروند تهران برای دیدن دورۀ فرماندهی. شهید خضری، من، دانشپژوه و حمید کرمزاده را برای گذراندن این دوره انتخاب کردند. در تهران رفتیم به پادگان امام علی(ع) و سه ماه دوره دیدیم.
پایان دوره آموشزیمان مصادف شده بود با شروع عملیات فتحالمبین. قرار بود در صورت نیاز ما را برای عملیات اعزام کنند اما به خاطر درگیریهای خیابانیای که منافقین به سرکردگی مریم و مسعود رجوی در تهران راه انداخته بودند، قرار بود به شمال شهر تهران برویم و فعالیتشان را خنثی کنیم که ظاهراً قبل از این که ما به آنجا برسیم، بچهها کارشان را یکسره کرده بودند. وقتی خبر عملیات بیتالمقدس رسید، ما در یک اردوگاه آموزشی نظامی در سمنان بودیم. آنجا شکارگاهی بود متعلق به شاه! دوره آموزش صحراییمان را به صورت شبانهروزی آنجا طی کردیم. زمانی که به دستور سردار طوسی برای شرکت در عملیات بیتالمقدس راهی خوزستان شدیم مرحله اول عملیات انجام شده بود.
یعنی به مرحله دوم عملیات رسیدید؟
بله. در منطقه آقا رحیم صدایمان کرد و به نمایندگی از آقامحسن گفت: شما چهل نفر نیروی آموزش دیده باید در قالب گروههای پنج، شش نفره بین بقیه تیپها تقسیم شوید. من هم افتادم در تیپ نجف اشرف به فرماندهی حاج احمد کاظمی. پرسان پرسان او را پیدا و خودم را به ایشان معرفی کردم و گفتم قرار است به عنوان مشاور گردان در خدمتتان باشم!
شهید کاظمی یک مرتبه از جا پرید که: مگه کشکه؟ مگه خونه خاله است؟ چون چند ماه دوره دیدید میخواید بیاید وایسید مشاوره؟! باید اول برید خط مقدم، اسلحه و کلاش بگیرید دستتون بعد...
گفتم: برادر کاظمی، ما خودمون بچۀ جنگیم. با همۀ این چیزهایی هم که شما میگید غریبه نیستیم، اصلاً خود آقامحسن چنین مأموریتی بهمون داده!
گفت: برید به همون آقامحسن بگید احمد گفت من نمیتونم شما رو بپذیرم. یا اول میرید اسلحهخونه، اسلحه تحویل میگیرید و میجنگید یا این که فرمانده گردانی بی فرمانده گردانی....
گفتم: دقیقاً همینها رو به آقامحسن بگم؟!
گفت: بله دقیقاً همینا رو بگو.
برگشتیم قرارگاه. وقت نماز ظهر بود. کل فرماندهان ارتش و سپاه هم با هم جلسه داشتند. منتظر ماندم تا از سنگر فرماندهی بیایند بیرون. جلسه که تمام شد، فرماندهان یکی یکی آمدند بیرون. خدا رحمت کند شهید صیاد شیرازی را! دست انداخته بود گردن آقا محسن و داشتند با هم میآمدند بیرون. رفتارشان با هم طوری بود که انگار صد سال است با هم دوست هستند. داشتند با هم بگو بخند میکردند که رفتم جلو. صیاد با آن چهرۀ جذاب و زیبایش نگاه عمیقی به صورتم انداخت و جواب سلام من را داد و گفت: چطوری جوون؟!
گفتم: شکر!
آقامحسن گفت: پس چی شد؟ چرا برگشتید؟!
گفتم: والاّ رفتیم اما برادر احمد قبولمون نکرد!
بعد همه ماجرا را برایش توضیح دادم. خبر نداشتم که در فاصلهای که به قرارگاه آمدهام، حاج احمد هم خودش را به جلسه فرماندهی رسانده. آقا محسن او را صدا کرد و گفت: احمد تو به بچهها گفتی این طوری قبولتون نمیکنم؟!
حاج احمد گفت: نه حاجی!
بعد به حالتی که آقامحسن متوجه نشود رو به من پچ پچی کرد که چرا گفتی؟ من شوخی کردم! بعد گفت: چرا نمیبرمشون؟ همین حالا بیان بریم!
آقامحسن گفت: نه دیگه، جریمه شدی! نمیدمشون بهت! از دستت رفت! بعد همان جا شهید حسین خرازی را صدا کرد و گفت: حاج حسین، اینا بچههایی هستند که تو تهران دورۀ فرماندهی رو دیدن. بیا ببرشون کنار نیروهات، بذارشون مشاور گردان!
شهید خرازی هم گفت:چشم!
حاج احمد گفت: بابا، نکنید این کارو، به خدا میبرمشون...
آقا محسن هم گفت: گفتم که جریمه شدی برادر!
تا اتمام عملیات بیتالمقدس کنار گردان بچههای شهرضا و شهید رضاییمنش بودم. بعدش هم برگشتیم قرارگاه. شب اول و دوم بعد از عملیات تقریباً شصت نفر برگشتیم قرارگاه کربلا. بعد از یکی، دو روز انتظار آقا رحیم صدایمان کرد. بندۀ خدا آنقدر خسته بود که در فاصلهای که ما برویم سراغش به دیوار تکیه داده و خوابش برده بود. نیروهایش گفتند که چند روز است که آقا رحیم خواب نداشته آمد بیدارش کند گفتیم گناه دارد، ول کن ما میرویم و صبح میآییم.
صبح فردا آقا رحیم گفت برمیگردید به تیپها و لشکرهای استانهای خودتان. بعد گوش من و رضایی را گرفت و کشید و گفت: فکر برگشت به تهران و تکمیل دورۀ آموزشی رو هم از سرتون بیرون میکنید. دیگه آموزش و پدر و مادر و همه کس و کارتون جبههست... بالاخره یا عمودی میمونید یا افقی برمیگردید خونههاتون!
گفتیم: چشم آقا رحیم!
گفت: برید برنامهتون رو از قرارگاه بگیرید و برگردید لشکر خودتون.
من برگشتم لشکر قدس که فرماندهاش آن زمان احمد غلامپور بود. لشکر در پادگان حمیدیه مستقر بود. همان موقع بود که تیپ بعثت منحل شد و تیپ امام حسن مجتبی(ع) تأسیس شد. شهید حسن درویش به حبیب شمایلی سفارش کرده بود که حسن را حتما نگه دارید...
پس با این حساب بدو تشکیل تیپ، به آن پیوستید. در چه واحد مشغول شدید؟
چون دوره فرماندهی را دیده بودم بالطبع باید میرفتم طرح عملیات. فرمانده طرح و عملیات آن موقع شهید حبیب شمایلی بود. حبیب که از بعد از سربازیاش یعنی از قبل از عملیات فتحالمبین در منطقه مانده و با شهید درویش و بقیه دوستان آشنا شده بود، جوان پخته و باوقار و متینی بود که خونگرم و صمیمی بود و در اولین معاشرت و آشنایی خودش را در دل همه جا میکرد. طوری که تصور جدایی از او برایت سخت و غیرممکن مینمود. حبیب به غیر از مواقعی که برای مأموریت و عملیات به خط میرفت، در طول روز برای انجام هر کاری که در پادگان پیش میآمد، پیش قدم میشد و به خصوص در مواقعی که احساس خطر میکرد اجازه نمیداد جز خودش کسی خطر کند. یادم نمیآید روزی به هر دلیل نماز اول وقتش فوت شود. رزمنده مخلصی بود که بسیار متعهد رفتار میکرد.
به غیر از ایشان، چه کسانی در این واحد در کنارتان بودند؟
شهید حاج نعمتا... سعیدی، شهید مرتضی روحیان، حمید مختاروند، هادی اسماعیلی، حمید احمدی، حسین عرب و ...
کمی در مورد شهید سعیدی و شهید روحیان برایمان صحبت کنید؟
شهید روحیان که زودتر از شهید سعیدی به واحد طرح عملیات آمده بود، فرد وظیفهشناسی بود که با همه مشغولیتهایش به لحاظ مذهبی و عبادی بسیار مقید بود و مثل حبیب در هر شرایطی نماز اول وقتش ترک نمیشد. در عملیات خیبر، وقتی عراق شیمیایی زد من و مرتضی نزدیک پاسگاه سنگر فرماندهی در قسمت ابتدایی آب بودیم که یک مرتبه یک هواپیمای عراقی خیز برداشت سمت قرارگاه تا آنجا را بمباران کند. مرتضی بدون این که خودش پناه بگیرد سریع مرا انداخت داخل چالهای که در آن نزدیکی بود بعد خودش آمد. در همان لحظه هم یک گلوله از رگباری که هواپیما به سمتمان گرفته بود، خورد به پاشنۀ پایش و مجروحش کرد. در عملیات بدر هم جزو غواصهای عمل کننده بود... یک بار قرار گذاشتیم با همسرانمان برویم قم. من همسرم را آوردم اما وقتی به ملایر رسیدیم و قرار شد همسر مرتضی همراهمان شود، خبردار شد که او مریض است و نمیتواند با ما بیاید قرار شد سه نفری برویم قم. در طول سفر جدای تذکراتی که مرتب برای نماز اول وقت به راننده اتوبوس میداد، اجازه نمیداد من دست به کوچکترین کاری بزنم. دوست نداشت برای یک لحظه هم که شده همسرم را تنها بگذارم. در طول زیارت حال و هوای مرتضی طوری شده بود و چنان نورانیتی از چهرهاش میریخت که همان جا به خودم گفتم شک نکن که مرتضی شهید میشود! همیشه سعی میکرد عبادتهایش را پنهانی و دور از چشم دیگران انجام دهد و با خیال راحت با خدا خلوت کند. یکی، دو بار که خواستم همراهش نماز بخوانم خیلی دوستانه عذرخواهی کرد و اجازه نداد.
شهید سعیدی چطور؟
شهید سعیدی رزمندۀ نظیف و اتوکشیدهای بود که خیلی به سر و وضعش اهمیت میداد. همیشه دستمال سفیدی تو جیبش بود. نماز شبهایش بسیار جانسوز بود. وقتی یاد شهید مدنی میافتاد بیاختیار اشک میریخت. خیلی مواقع راجع به بسیاری از مسائل و تصمیمگیریها مخالف بود اما از تصمیم فرمانده اطاعت میکرد و چیزی به لب نمیآورد. درعملیات بدر شهید سعیدی مسئول بود و من نیروی زیر دستش بودم. وقتی برای اعزام نیروها در شط علی جلسه گرفتند، تصمیم گرفتند که مرا در گردان پشتیبانی بگذارند! هر چه از ایشان خواستم بگذارد من بروم اجازه نداد. رفتم پیش حبیب و حسین کلاهکج و گفتم: شماها، همهتون پارتی بازی میکنید! چی میشه اجازه بدید منم برم عملیات، بابا نمیخوام بمونم پشتیبانی! اینها را میگفتم و اشک میریختم. حسین که دید چقدر ناراحتم گفت: خیلی خب، سعیدی بماند و کل اسکله را پشتیبانی کند، شما هم برو جزو غواصها...
از خوشحالی میخواستم بال دربیاورم. اما یک مرتبه دیدم شهید سعیدی زد زیر گریه! مثل کسی که عزیزی را از دست داده باشد با صدای بلند گریه میکرد و زار میزد! زبان گرفته بود که: حالا فهمیدم... حالا فهمیدم کی خالصه کی نیست، حالا فهمیدم کی گلچین میشه، کی شهید میشه... کی میمونه. بیا، خالصها، پاکها پیدا شدن! حسین میره خط، حبیب میره خط، اون وقت من باید بمونم اینجا!
خلاصه آن روز سعیدی کاری کرد که حبیب و حسین حرفشان را پس گرفتند و من و مختاروند را گذاشتند پشتیبانی خودشان و حاج نعمت رفتند عملیات!!! بعد هم که صبح عملیات شهید شد! راست میگفت حالا معلوم شد مخلصها چه کسانی هستند.
تا آنجا که یادم است تابستان سال 64 در هورالهویزه مجروح شدید، جریان آن روز چه بود؟
بله. زمانی که در پدافند هور بودیم، مرتب به پاسگاههایی که در آبراهها بودند، سرکشی میکردیم. یک روز که میخواستیم با احمد باعثی و مرحوم ملکی به قرارگاه تاکتیکی شط علی سر بزنیم سوار قایق شدیم و راه افتادیم.
به یک کیلومتری پاسگاه که رسیدیم نزدیک یکی از تقاطعها دیدیم یک قایق که بعدها فهیمدیم مال تیپ امام حسین(ع) بوده با سرعت دارد به سمت ما میآید. بدون این که سرعتش را کم کند زودتر ازما پیچید و یک دفعه جلوی چشممان ظاهر شد و سکانیاش هم نتوانست قایق را کنترل کند و در نتیجه با هم شاخ به شاخ شدیم حاج احمد و مرحوم ملکی پرت شدند توی آب اما من چون پایه دوشکا را محکم چسبیده بودم، سرم محکم خورد به آن و دیگر چیزی متوجه نشدم جز این که شنیدم احمد باعثی به اصغر ملکی میگوید: اصغر بیا حسن را ببریم، حسن شهید شده!!!
صدای حاج احمد را میشنیدیم که فریاد میکشید: حسن، حسن زندهای؟! اما نمیتوانستم جوابش را بدهم. ضربه طوری به پیشانیام خورده بود که قدرت هر کاری را از من گرفته بود. احمد به اصغر میگفت: با این خونی که ازش رفته محاله زنده باشه!
مرا سوار آمبولانس کردند. نرسیده به بیمارستان شهید بقایی اهواز احساس کردم میتوانم دو، سه کلمهای صحبت کنم. لبم را تکان دادم نمیدانم کدام یک از این بچهها اسمم را پرسید و وقتی دید جواب دادم، خیالش راحت شد. بعد به تهران اعزام شدم و ده روزی آنجا بستری شدم.
ظاهراً یک بار هم در عملیات والفجر هشت مجروح شدید؟
بله. روز سوم عملیات والفجر هشت قرار شد برویم و جای قرارگاه تاکتیکی اروندکنار را مشخص کنیم. من، سردار یزدان، شهید شمایلی، سردار حسنزاده، مختاروند، حسن عرب و شهید مرتضی روحیان دو تا ماشین شدیم و رفتیم به روستایی به نام روستای طویله. قدری قدم زدیم و شناساییهای لازم را انجام دادیم و قرار شد برگردیم. در این فاصله تعدادی از بچههای اطلاعات هم بهمان رسیدند و با هم برگشتیم. سوار ماشین شدیم هنوز راه نیفتاده بودیم که سردار حسنزاده گفت: حسن شما رو قرارگاه کربلا و نقشه و کالک عملیات را با خودت بیاور.
از ماشین پیاده و سوار وانت بچههای اطلاعات شدم. به اصرار بچهها نشستم جلو. شهید کریم صفیزاده نشست پشت فرمان. رفتیم تا به پاسگاه هفت و نهر قصر رسیدیم. ماشین را در جانپناه چهلچراغ پارک کردیم و به سمت ساحل حرکت کردیم. با هم قرار گذاشته بودیم نگوییم که از تیپ امام حسن مجتبی(ع) آمدهایم. بچههای رزمنده مرتب با قایق در تردد بودند و مهمات جابجا میکردند. بیست دقیقه معطل شدیم تا یک قایق ما را سوار کند. همهشان مأموریت داشتند و ما را تحویل نمیگرفتند. بعد از کلی ایستادن یک قایق که چند مجروح در آن بود نزدیک ساحل شد. هیچ کس نبود که مجروحین و بار قایق را خالی کند. به سکانیاش گفتیم اگر کمکت کنیم تا مجروحین را خالی کنی ما را میبری آن دست. کمی فکر کرد و گفت: باشه، قبول...
هفت نفری سوار قایق شدیم و پیاده شدیم. آن طرف الی ماشاءا... جنازۀ عراقی ریخته بود. جنازهها مربوط به درگیری بچهها در شب عملیات بود. جادۀ البهار را که میرفت سمت کارخانه نمک گرفته بودیم و پیاده میرفتیم. عراق هم مرتب منطقه را میکوبید. یکسره مینشستیم و بلند میشدیم. با سختی زیاد به قرارگاه کربلا که در فاو بود رسیدیم. اذان ظهر بود. پرس و جو که کردیم دیدیم همه رفتهاند خط مقدم. آن طور که پیدا بود در کارخانه نمک درگیری بالا گرفته بود. وضو گرفتیم و آمادۀ نماز بودیم اما مرتب گلوله باران میشدیم. مجبور شدیم برای نماز خواندن چند مرتبه جایمان را عوض کنیم. بعد از نماز محمود پریشانی که معاون غلام محرابی یعنی معاون اطلاعات عملیات بود آمد. پریشانی توضیحاتی درباره منطقه و درگیری بچهها داد. یک کالک هم داد به من که بدهم به حبیب. قرار شد با دو تا موتور برویم و خط را ببینیم. بعد از کلی جر و بحث سر این که کی برود و کی بماند بالاخره چهار تا از بچهها رفتند و من و بقیه هم پیاده راه افتادیم دنبالشان. البته چه رفتنی! همهاش دولا دولا راه میرفتیم. تا ما بخواهیم به خط برسیم بچهها از خط بازدید کردند و برگشتند. دیگر هم اجازه ندادند ما برویم. برگشتیم لب ساحل. در راه برگشت بعضی از بچهها حال و هوای خاصی داشتند که من متأسفانه درکشان نمیکردم و نمیفهمیدم تا رسیدن به لحظۀ شهادتشان چیز زیادی باقی نمانده. با بدختی یک قایق جور کردیم و برگشتیم آن دست آب:
کریم رفت ماشین را آورد. من و احمد اردلان نشستیم جلو، ابراهیمی، کامکار، سیدولی، ولیا... جعفری و شهید بیداری هم رفتند عقب. صد متر بیشتر از قرارگاه کربلا نگذشته بودیم که یک مرتبه صدای شلیک پنج گلوله از سمت توپخانه را شنیدم. دیگر بعد از آن جز یک صدای جیغ دیگر چیزی در خاطرم نیست. بعدها که به هوش آمدم فهمیدم گلوله خورده به کاپوت ماشین. سر کریم رفته بود. گلوی احمد اردلان ترکش خورده بود. من هم از ناحیه دست، چشم و پیشانی مجروح شده بودم. موج کامکار را پرت کرده بود چندین متر آن طرفتر. صدای فریادی هم که لحظه بیهوشی شنیده بودم مال او بود. دستم از ناحیه ؟ آویزان شده و تاب میخورد. لحظهای که داشتند لباسهایم را قیچی میکردند تا ببرندم اتاق عمل تازه به هوش آمدم.
کی اعزام شدید خارج از کشور؟
اول به بیمارستانی در اصفهان اعزام شدم اما آنها میگویند ما اینجا نمیتوانیم برای چشمش کاری کنیم و باید برود تهران. به بیمارستان ژاندارمری تهران منتقل شدم. آنجا دکتر فرودی دستم را عمل کرد. برای چشمم هم گفتند باید برود خارج. کارهای اعزام برای درمان به لندان انجام شد. شش ماه به همراه همسرم در لندن ماندم تا بالاخره دست و چشمم بازسازی شد. آنجا که بودم از طریق نامهنگاری با یکی از دوستانم متوجه شدم که تیپ امام حسن مجتبی(ع) منحل شده است. خدا میداند با آن چشم مجروح چقدر اشک ریختم و حسرت خوردم.
وقتی برگشتم و برای اعزام به جبهه اقدام کردم. گفتند باید بروی لشکر هفت ولیعصر(عج). اما حشمت دیگر نمیگذاشت در لشکر جایی بروم و میگفت بیا و فقط کار دفتری کن. چند وقت بعد به دلیل اصرارهای آقای صبور رفتم و در بازرسی سپاه ششم مشغول شدم.
چرا بچههای تیپ امام حسن مجتبی(ع) اینقدر دلباختۀ تیپ بودند؟
فرماندهان تیپ از شهید درویش گرفته تا شمایلی و بهروزی افراد مستضعفزادهای بودند که به هیچ وجه اهل خودبینی نبودند. هیچ موقع نشد خودشان را بر دیگران مقدم بدانند. هیچ موقع پرستیژ نظامیای را که در بقیه نظامیها و به خصوص ارتشیها میدیدیم در آنها ندیدیم. همه رزمندههای خاکیای بودند که خودشان را خادم بچهها میدانستند.
هرکس از هر قومیتی وارد تیپ میشد اصلاً احساس غریبی نمیکرد. خیلی زود بچهها با هم میجوشیدند و صمیمی میشدند. از لحاظ معنوی هم جو و فضای تیپ آنقدر سرشار از ایمان بود که هیچ کس حاضر به ترک تیپ نمیشد. شهید خضری چندین مرتبه از خود من خواست که به سپاه شوشتر برگردم اما من قبول نکردم.
جدای اینها، عشق به حضرت امام(ره) طوری در تار و پود وجود بچهها تنیده بود که وقتی فرمایشی میکردند دیگر کمبود امکانات و ... وجود نداشت و این بچهها هر نشدنیای را ممکن میکردند. بچهها با همه وجودشان باور داشتند که ولایت فقیه یادگاری ائمه اطهار است و برای رستگاری و اقتدا به معصومین(ع؟) باید سر و جان فدای فرمایشات ولی فقیهشان کنند.
با توجه به عقبه فرهنگیمان در زمان دفاع مقدس، وظیفه سازمانها و نهادهایی را که متولی امور فرهنگی مربوط به دفاع مقدس هستند، چه میدانید؟
باید کاری کرد تا جوانترها در خط انقلاب و ولایت باقی بمانند. الان با امکانات زیادی که در جبهۀ جنگ نرم فراهم آمده، وظیفه ما به مراتب سنگینتر از گذشته است. باید کاری کرد که جذابیت موارد ضد فرهنگی دشمن کم شود. رسانهها، صدا و سیما، مطبوعات, دانشگاه ها، حوزههای علمیه و... همه به نوع خودشان در این زمینه کمکاریهای فراوانی کردهاند.
نظرتان راجع به همایش سالانۀ بازماندگان تیپپ امام حسن مجتبی(ع) چیست؟
یادم میآید اولین سال که قصد برگزاری چنین همایشی را کردیم با سختیهای زیادی روبرو شدیم. همان روزها بود که آرزو کردیم ای کاش میشد مسئولین کشور بیایند و آستینی بالا بزنند و کمکمان کنند. به لطف خدا آن سال و سالهای بعد با توجه به امکانات محدودی که داشتیم این همایش برگزار شد و اثرات خوب روانیاش را هم تا مدتها در طول سال باقی گذاشت.
این همایش نقطۀ عطف خوبی است برای جوانهایی که جنگ را ندیدهاند اما، اشتیاق شنیدن حقایقش را دارند. دید و بازدید خانوادههای رزمندگان قدیمی هم از دیگر اتفاقهای خوبی است که هر سال رخ میدهد و آشناییهای ارزشمندی پدید میآورد. این عزیزان وقتی بعد از همایش برمیگردند به شهرهایشان و درباره دیدههایشان حرف میزنند، باعث میشود خیلیها به این مسائل آشنا و علاقهمند شوند. امیدواریم با برنامهریزی بهتر مسئولین سالهای سال این مراسم پررنگتر و باشکوهتر از قبل برگزار شود.
انشاءا... بابت وقتی که در اختیارمان گذاشتید ممنونیم.
خواهش میکنم، زنده باشید.