گفتگو باکاظم فرامرزی
سوار یک وانت شدم و به او گفتم هر کجا که تیپ امام حسن(ع) هست من را پیاده کن. تصور میکردم الان به جایی میرسم که پر از سنگرهای بتونی است با آنتنهای بیسیم شاخکی. ماشین بین دو شیار کوه متوقف شد. وقتی پیدا شدم تنها چیزی که به چشم میخورد چند تا کانتینر بود که کنار هم ردیف چیده شده بود. رفتم سراغ نزدیکترین کانتینر و داخل شدم. یک بنده خدایی جلوی در آمد و سلام و احوالپرسی کرد؛ بعدها فهمیدم ایشان آقای مرتضی کشکویی جانشین ستاد تیپ هستند. خودم را که معرفی کردم ایشان من را به کانتینر دیگری راهنمایی کرد. سراغ کانتینر بعدی رفتم و یاالله گفتم و وارد شدم. از تاریکی انتهای کانتینر شخصی جلو آمد به نام آقای شجاعی که بعدها فهمیدم از بچههای بهبهان است. برگه مأموریتم را به آن بنده خدا دادم نامه را که خواند من را به دوستان دیگر معرفی کرد. آنجا یک میز خیلی جالب با صندوق مهمات ساخته بودند. صندقها را یکی یکی باز کردند و برگههای مرخصی، کارتهای تردد و برگههای تسویه حساب را به من نشان دادند. در کنار آن بایگانی کارگزینی و مهرهای مربوط به آن بود. خلاصه اینکه کارم را از آن روز شروع کردم.
چه شد که از قسمت پرسنلی خارج شدید و به قسمت ادوات رفتید؟
زمان برای من که آن زمان سن و سال زیادی نداشتم مثل برق میگذشت. بهمن ماه سال 62 عملیات خیبر شروع شد در خیبر کمی کارم تغییر کرد. من در پاسگاه برزگر مستقر شدم وبه عنوان نیروی تعاون وظیفه آمار گرفتن را به عهده گرفتم؛ یعنی زمانیکه بچهها را با هلیکوپتر تخلیه میکردند من کار آمارگیریام را انجام میدادم. دوستی داشتم به نام آقای جمعه مشعلی که معروف به عزیز بود این بنده خدا اطراف اهواز زیتونکاری داشت. عزیز به شدت اصرار داشت که با من بیاید منطقه. بالاخره من رفتم مقدمة کار ایشان را فراهم کردم و با آقای مهدی مشعلی، همراه شهید حسن درویش، صحبت کردم. آقای مشعلی که به طور تصادفی همفامیلی عزیز مشعلی هم بود از بچههای ضدزره که بدنهاش قبلاً در سپاه حمیدیه شکل گرفته بود، محسوب شد و کلاً معروف بود که همیشه چند تا قبضه موشکانداز تاو همراهش است و به هر منطقهای که میرفت اگر تانک یا هلیکوپتر عراقی میدید، میزد. آقای مهدی مشعلی که معروف بود به رستم مشعلی یک گروهان موشکی تشکیل داده بود و به نیرو احتیاج داشت. من عزیز را به ایشان معرفی کردم. ایشان هم پذیرفت. خلاصه اینکه عزیز در عملیات خیبر با بچههای آقای رستم مشعلی وارد عمل شد و همانجا شهید شد. متأسفانه پیکرش تا پانزده، شانزده سال در منطقه ماند. من چون خودم مسئول آمار بودم از همه زودتر متوجه این موضوع شدم و چون خودم را مسئول میدانستم یک حس خاصی در من شکل گرفت؛ ناراحتیام از مفقودالاثر بودن ایشان یکطرف و یک حس قوی درونی که به من نهیب میزد پرچم ایشان روی زمین افتاده و کسی باید آن را بلند کند از طرف دیگر باعث شد که تصمیم جدیدی بگیرم.
البته مدتی قبل از عملیات خیبر به این نتیجه رسیده بودم که به درد کار ستادی و کارگزینی نمیخورم بعد از اینکه با آقای مشعلی مشورت کردم تصمیم خودم راگرفتم تا به گردان ادوات بروم. لذا با پرسنلی تسویه حساب کردم و رفتم کنار آقای مشعلی؛ به محض ورودم به قسمت ضدزره کار آموزشم زیر نظر استوار امیری در لشکر 92 زرهی ارتش شروع شد و یک دورة رسمی را آنجا سپری کردم. بعد از من تعدادی از دوستان اهواز و بروجرد به گردان ضدزره آمدند که با حضور آنان بهطور رسمی گردان ضدزره تیپ امام حسن(ع) شکل گرفت.
یکی از گروهانهای گردان ضدزره به نام گروهان موشکی نام گرفت و الحمدالله توانمندیهای خوبی هم به دست آورد.
آیا در عملیات والفجر هشت هم در کنار نیروهای تیپ امام حسن(ع) بودید؟ آگر خاطرهای از آن ایام دارید بفرمایید.
در عملیات والفجر 8 روی گردان ضدزره تیپ امام حسن(ع) خیلی حساب باز کرده بودند. ادوات قرارگاه خاتم انبیاء(ص) به ما مأموریتی داد و بعد از جلسة توجیهی که برای ما گذاشت شب دوم عملیات ما را از رودخانه اروند عبور داد و آن سمت پیاده کرد. بعد از چند روز نیروهای تیپ امام حسن(ع) به ما پیوستند. در آنجا گردان ادوات دچار خلل فرماندهی شد، چرا که دو نفر از معاون گردانها به نامهای مهدی روشنگرزاده و موسی کرداوی در حین عملیات به شهادت رسیدند. آقای مهدی جلالیان، جانشین گردان هم در عملیات قبلی با بمباران هوایی مورد اصابت موشک قرار گرفته بود و پایش در گچ بود. بنابراین آقای حاج حمزه صنوبر بنده را به عنوان جانشین گردان معرفی کرد و به ما مأموریت داد تا برویم در جادة فاوـ امالقصر و در یک خاکریز خیلی کوتاه، که در حدود 100 الی 150 متر بیشتر نبود، مستقر شویم. جاده امالقصر نسبتاً مرتفع بود. وقتی میخواستی به قسمت خاکریز بروی یک سراشیبی تندی وجود داشت.
سمت چپ ما یک کانتینر سفید رنگ بودکه وقتی عراقیها به سمت ما تیراندازی میکردند و تیرها به کانتینر میخورد صدای خیلی بدی تولید میکرد، طوریکه اعصاب بچهها را خورد کرده بود. سمت راستمان هم یک ساختمان سفید رنگ بودکه بچههای ادوات و توپخانه پشت آن میایستادند و دیدهبانی میکردند. داخل ساختمان هم یک اورژانس تعجیلی راه انداخته بودیم.
یکی از مشکلات اصلی، رسیدن مهمات به خط بود. عراق وجب به وجب منطقه را با خمپاره شصت شخم میزد و هر ماشینی را که میخواست از جاده عبور کند، منهدم میکرد. از اروند تا خط ما حدود شش، هفت کلیومتر راه بود. سه، چهار کیلومتر اول را خوب آمدیم اما به نزدیکی خط که میرسیدیم انگار دیگر نمیشد به راحتی جلو رفت. صدای زوزة گلولهها و خمپارهها مدام در سرمان میپیچید و دلهرهای به جان آدم میافتاد که بدنش شل میشد. چرا که ماشین پر از مهمات بود و اگر خمپاره میخورد راننده پودر میشد. شرایط فوقالعاده سختی بود واقعاً دل شیر میخواست که در آن شرایط و زیر آن هجم آتش سنگین عبور کرده و خود را به خط رساند. تنها به امید اینکه زودتر این مهمات را به بچههای خط برسانم، و اینکه کسانی که الان دارند دست خالی میجنگند منتظر رسیدن مهمات هستند دلم را قرص و محکم میکرد و این باعث میشد تا پدال گاز را تا آخر فشار دهم و تا جایی که میتوانستم تند بروم. مدام به خودم روحیه میدادم تا این سه، چهار کیلومتر را که انگار صد کیلومتر شده بود، طی کنم. یک بار انتقال مهمات به شب رسید. وقتی مهمات را رساندم و ماشین را تخلیه کردم، دیدم دو، سه نفر از بچههای لشکر 27 آمدهاند و سوال میکنند: این ماشین مال کیه گفتم: ماشین مال تیپ امام حسنه(ع) گفتند: ما چند تا مجروح داریم و وسیلهای نداریم که اونا رو به عقب انتقال بدیم. من گفتم: نمیشه این ماشین مال انتقال مهماته! آن چند نفر خیلی اصرار کردند و گفتند بچههایشان دارند شهید میشوند و هیچ وسیلهای هم ندارند. من گفتم: به من ربطی نداره مسئولش من نیستم. من مسئول مهمات و ادواتم. آن بنده خدا یک نگاهی به من کرد و جلو آمد و در گوشم گفت: مسئولیت شرعیاش رو قبول میکنی اگه اینا شهید شدن؟
این حرفش خیلی روی من تأثیر گذاشت. خلاصه قبول کردم. آن چند نفر را سوار کردم و راه افتادم. سینهکش کنار جاده را که بالا آمدم و روی جاده قرار گرفتم، گلولههای توپ و خمپارهای بودکه به سمت من میآمد. از پشت وانت یکی میگفت: تو رو خدا تند برو. یکی میگفت: دست اندازه، تو رو خدا آرام برو. حالت عصبی و روانی خاصی بهم دست داده بود. نمیدانستم چهکار باید بکنم. یکی از لاستیکهای ماشین هم ترکیده بود و اوضاع را بدتر از بد کرده بود.
به هر بدبختی بود رسیدم به منطقه فاطمهالزهرا(س). آنجا داشتند یک بیمارستان میساختند که بعدها به بیمارستان فاطمهالزهرا(س) معروف شد. چند نفر پرستار دور ماشین آمدند و اول با جدیت گفتند: بیاید مجروحین را تخلیه کنید. من همانطور که کنار ماشین ایستاده بودم دیدم دیوارههای وانت به خاطر گلولهها و ترکشهایی که خورده بود مثل آبکش شده و از هر سوراخ خون میچکد روی زمین. بعد متوجه شدم تمام آن مجروحینی که به بدبختی تا آنجا رسانده بودمشان به خاطر حجم شدید آتش عراق شهید شدهاند.
روزهای عملیات والفجر هشت به خاطر حجم شدید آتش دشمن و کمبود نیرو، گاهی من خودم کار دیدهبانی هم انجام میدادم. قبل از من یک آقایی به نام افلاطون بودکه کار دیدهبانی را انجام میداد که نمیدانم شهید شد یا مجروح شد که خلاصه از منطقه رفت. لذا کار دیدهبانی هم میکردم. البته من اصلاًً دیدهبانی بلد نبودم یعنی آموزش ندیده بودم اما به صورت تجربی دستم آمده بود که چه گرایی را باید برای قبضة کاتیوشا بدهم. وقتی دشمن پیشروی میکرد و من گرای کمتری میدادم بچههای توپخانه که چهار، پنج کیلومتر عقبتر مستقر بودند متوجه ماجرا میشوند که دشمن دارد جلو میآید. یکبار من بیسیم زدم و گرا دادم. بعد طرف دوباره بیسیم زد و گفت یک بار دیگر تکرار کن، من مجدداً تکرار کردم. بنده خدا گفت: مطمئنی؟ گفتم: آره. گفت: آخه اون جا میشه جایی که خودتون هستید. گفتم: آره. عراقیها رسیدن اینجا. همینجا را بزن!
آقای فرامرزی داستان شهادت برادرتان حسن را برایمان میگویید؟
بله. قصة من و حسن، برادرم قصة سوزناکی است. حسن به عنوان سرباز، پذیرش شده بود. قانونی وجود داشت مبنی بر اینکه از هر خانواده اگر کسی در جنگ بود، نفر بعدی را عقب نگه میداشتند. آن زمان من خودم به کارگزینی اشراف داشتم و نیروهای کارگزینی از نیروهای سابق خودم بودند اما از اینکه پارتی بازی کنم، متنفر بودم. دوست نداشتم کسی فکر کند به خاطر اینکه برادرم را پشت جبهه نگه دارم از مسئولیتم و جایگاهم سواستفاده کردهام. لذا در گام اول اصرار کردم که در خط نگهش دارید و در مرحله بعد اصرار کردم به یگان رزم معرفیاش کنید.
از قضا، ایشان به گروهان سیدالشهدا(ع) رفت که مسئولش هم آقای غلام پیمانی بود. گذشت تا قبل از عملیات والفجر هشت، نیروهای تیپ امام حسن(ع) در جزیرة مینو مستقر شده بودند و به الطبع ما هم آنجا بودیم. دیدم یکی از بچهها آمد و گفت: کاظم، حسن را فلان جا دیدم. اگر میخواهی بری ببینیش آنجاست. خب خیلی وقت هم بود حسن را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. اما از خودم پرسیدم درست است بروم آنجا یا نه. و در آخر نرفتم. جایگاه بعدی وقتی بود که گروهان حسن داشت میرفت جلو. فاصله من تا خاکریز آنها بیست متر هم نمیشد اما باز هم من نرفتم با او خداحافظی کنم. باز همان احساس دوری از خودیت و منیت به سراغم آمد. جای بعدی در عملیات بود. وقتی که نعیم مشعلی از خاکریز آمد بالا و مرا دید و گفت یک تعداد از بچههای گروهان سیدالشهدا برنگشتهاند و همانجا شهید شدند. من سکوت کردم. نعیم به من گفت: چرا نمیپرسی حسن جزو آنها بوده یا نه؟ گفتم: مگه با شما نبوده؟ برگشته یا برنگشته؟ در چشمهایم نگاه کرد و گفت: برنگشته. گفتم: خب لابد قسمت بوده برنگرده. چند ساعت بعد به من خبر دادند از عقبه با شما کار دارند. من فکر کردم در فاو با من کار دارند. رفتم آنجا و بعد متوجه شدم که از آن طرف اروند با من کار دارند. بالاخره با بدبختی خودم را رساندم آن طرف. دو، سه شب بود نخوابیده بودم و خیلی خسته و گرفته بودم. خیلی از دوستانم جلوی چشمم شهید شده بودند ومن نتوانسته بودم کاری برایشان بکنم. به هر ترتیب بودم خودم را رساندم آن طرف آب. من دیدم بچهها مِن مِن میکنند درست حرفشان را نمیزنند. گفتم: چی میخواید بگید؟ بالاخره گفتند: برادرت شهید شده. گفتم: به خاطر این من را این همه راه کشیدید اینجا؟ من امروز صبح از زبان نعیم شنیده بودم. گفتند: پس چرا نمیای عقب؟ گفتم: برای چی بیام عقب؟ اون رفته به مقصود و هدفش رسیده و راهش را طی کرده. ما هم باید بریم طی کنیم.
خلاصه اینکه آن روزها گذشت اما در یک مقطعی من بریدم. یعنی تردیدی در دلم افتاد که آیا اشتباه کردم که نرفتم حسن را ببینم یا نه؟ آن بنده خدایی که در جزیرة مینو به من گفت برو فلان جا حسن را ببین، بعد از شهادت حسن به من گفت: اون روز رفتی حسن رو ببینی؟ گفتم: نه. خیلی بد و بیراه به من گفت. گفت: چه جور آدمی هستی تو. خیلی بیانصافی حسن به من گفته بود: خیلی دلم میخواد کاظم رو یه بار دیگه ببینم. چرا به من سر نمیزنه.
این بچه یک عطش خاصی داشت اولین و آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کرد در همانجا هم شهید شد. به همین خاطر میگویم قصه من و حسن، قصه سوزناکی است. انشاءالله که خداوند من را ببخشد.
کمی هم از خاطرات عملیات کربلای پنج برایمان بگویید.
در تیپ امام حسن(ع) گردان ضدزره آموزشهای زیادی میدید و مهارتهای زیادی کسب کرد اما مجال و فرصتی پیدا نشد تا ظهور و بروز پیداکند. اما بعد از منحل شدن تیپ و پیوستن نیروهای ضدزره تیپ امام حسن(ع) به تیپ ضدزره 201 ائمه(ع)، فرصتی پیدا شد تا آنها بتوانند خود را نشان بدهند .بنده خودم در کربلای پنج فرماندة گردان امام علی(ع) بودم و بچههای ما دائم الحضور و دائم النقش بودند.
کربلای پنج را نمیتوان با کلمات توصیف کرد.یک جنگ تمام عیار عاشورایی بود. عراق از هیچ چیز در شلمچه دریغ نکرد. از بمباران هوایی و خوشهای گرفته تا شیمیایی و توپخانهای که بهصورت متوالی منطقه را میکوبید. منطقه کربلای پنج یک منطقه محدود بود و از جهت جغرافیایی برای دشمن خیلی مهم بود. دروازة بصره، شلمچه بود و لذا عراق تا جایی که میتوانست تمام داشتههایش را به منطقه آورد. یک جنگ تمام عیار شکل گرفت. یکی از افتخارات من این است که از روز اول تا آخر کربلای پنج را در منطقه بودم. شبی که بچههای ما عملیات کردند من در جاده صفوی بودم. به من خبر دادند بچهها رفتند و خط را شکستند ولی هنوز جاده وصل نشده رفتم جلو دیدم یک بلدوزر آنجاست که دارد خاکریز عراق را صاف میکند تا جاده را به پنج ضلعی وصل کند. من هم یک جیپ کالسکهای داشتم و همینطور زیر بمباران عراق پشت بلدوزرها ایستاده بودم. به محض اینکه بلدوزر آخرین خاک را بلند کرد و ریخت در امتداد جاده و جاده پنج ضلعی وصل شد، من گازش را گرفتم و با ماشین وارد پنجضلعی شدم تا اولین ماشینی باشم که در کربلای 5 وارد آن منطقه میشود و مثلاً برای خودم رکوردی ثبت کنم(!) البته این جیب آخرین وسیلهای هم بود که از منطقه بیرون آمد.
جناب فرامرزی به نظر شما چه تفاوتی بین نسل جوانان جنگ و جوانان امروز وجود دارد؟
من اعتقاد دارم آن نسلی که پنجه در پنجه دشمن انداخت و آن را به زانو در آورد با نسل فعلی تفاوت اساسی دارد و قابل قیاس نیستند ولی از نوع معکوسش؛ یعنی نسل فعلی را خیلی پرانگیزهتر، پرشورتر، تربیتیافتهتر، انقلابیتر و جسورتر میبینم. چون ما بعد از جنگ در شرایطی قرار گرفتیم که جسارتمان به کارمان نیامد. من شک ندارم اگر شرایط جنگ پیش بیاید افرادی مستحکمتر، هوشمندتر و توانمندتر از نسل قبلی داریم تا از انقلاب دفاع کنند. به تعبیر بنده جنگ ما هنوز ادامه دارد فقط قواعدش خیلی پیچیده، ناجوانمردانه و سخت شده است. تشخیص دشمن در بعضی مواقع سخت است اما اعتقاد راسخ دارم نسل فعلی نسل هوشیاری است و مطمئنم گذشتة این سرزمین و این انقلاب را فراموش نمیکند. ما به تعداد شهدا و ایثارگرانمان پیامرسان داریم. نسل فعلی در زمانی که رشد میکرد، در محلههایشان شهید و مجروح، فراوان دید. همین دیدنها اثرات خودش را گذاشت و حداقلش این است که این نسل میداند این انقلاب مفتی به دست نیامده است و هزینههای زیادی بابت آن داده شده است. در هر مرحلهای امتحان سخت است؛ باید مواظب بود.
البته باید قدردان نسل گذشته هم باشیم. نسل زنده، نسلی است که همیشه از نسل گذشتهاش با قدردانی نام ببرد. اگر نسل حاضر نسبت به گذشتهاش قدردان باشد، میتواند از خودش بهره بگیرد و میتواند ادامه دهندة راه آنها باشد. مطلب دیگر هم این که باور کنیم این جنگ ادامه دارد و تمام نشده است. نسل فعلی باید خودش را در میدان جنگ ببیند و دقت داشته باشد که ساز و کار تغییر پیدا کرده است. بعضی از جوانان به من میگویند ای کاش بودیم و زمان جنگ را درک میکردیم. به آنها میگویم اصلاً این جمله درست نیست. الان هم شما در جنگ هستید. جنگ یک فعل ماضی نیست که گذشته باشد و تمام شده باشد. جنگ مستمر است؛ مخصوصاً آن جنگی که امام(ره) به ما تحویل داد و آن هجمه دشمنانی که هر روز قسم خوردهتر و زخمخوردهتر میشوند.
پیشنهاد من به مسئولین این است که به جوانها اعتماد کنند؛ باید بپذیریم باید به جوان میدان داد کما اینکه امام(ره) پذیرفت. مسئولیت فرمانده گروهانی من در سال 62 از مدیریت کارخانه خیلی سنگینتر بود و البته پرهزینهتر. امام(ره) به ما اعتقاد پیدا کرد به ما میدان داد. ما فرمانده دسته شدیم، فرمانده قبضه شدیم، فرمانده گروهان شدیم و فرمانده گردان. بعضیها حتی تا ردهفرمانده قرارگاه پیش رفتند. این مسئله ناشی از آن اعتمادی بود که امام(ره) به ما داشت.
به نظر شما نشستهای مثل مجع تیپ امام حسن(ع) چه تأثیراتی در جامعه دارد؟
بدون شک این چنین نشستها برای خود افراد منشأ اثر است. یعنی آن چیزی که ما را در این مراسم میبرد برخاسته از یک نیاز است؛ نیازی که در رجوع به گذشته، بازخوانی و بازبینی آن ارزشمند است. گذشتهای که میتواند مسیر را برای ما تعیین کند. گذشته ما یک گذشته نورانی و شفافی هست؛ مثل ستارههای راهنما، هر روزش، هر سالش و هر مقطعش میتواند نقش روشنگرانهای برای ما داشته باشد. وقتی در چنین مکانها و مراسمهایی شرکت میکنیم شرایطی برای ما پیش میآید که این گذشته مثل فیلمی خیلی سریع و چکیده از جلوی چشم ما میگذرد تا ما مختصات فعلی خودمان را با گذشته تطبیق دهیم. اگر خطا و انحرافی در ما هست خودش را نشان میدهد و خیلی از بهانهها را از ما میگیرد. بهانههای کوچکی که بعضی مواقع عاملی میشود تا از بعضی از رفتارهای خوبمان دست بکشیم و به سمت بعضی از رفتارهای دیگر رو بیاوریم. اعتقادم بر این است چیزی بر دوش ما سنگینی میکند و آن جمله «خسر الدنیا و الاخره» است. یعنی رزمندهای که دنیا و آخرت را برای خودش نداشته باشد مصداق بارز این جمله است. انقلاب کردن سخت نیست، ماندن مهم است. رزمنده بودن سخت نیست، رزمنده ماندن سخت است. با ایمان شدن سخت نیست با ایمان ماندن مهم است. موقعی که جنگ شروع شد من هفده سالم بود یعنی در اوج تاخت و تاز جوانی بودم. هشت سال جنگ طول کشید بعد از جنگ هم در موقعیت آزمایش الهی زیاد بودم. لذا قشر رزمنده یک قشر در خطر است؛ اگر ما قشر رزمنده را قشر خاص و خالص بدانیم آنها در خطرالعظیم هستند. یعنی شیطان برای ما نسخه خاص پیچیده است. لذا از این جهت ما رسالت سنگینی داریم. حضور دراین مراسمها که رجوع و حضور به گذشته خودمان هست خیلی آرامبخش است در حین اینکه آرامبخش است، نجاتبخش هم هست.
من خودم نه به یک عادت و تشریفات بلکه به صرف یک نیاز به این گردهمایی میروم. امیدوارم خداوند هیچگاه ما را شرمنده شهدا نکند.