گذر خورشيد
عصرها بعد از گذر خورشید از شفق مشرق تا افق مغرب، دلگیر و غصه دار می شوم. خیره خیره به قاب تزئین شده خانه می نگرم، تورا در هیبت یک مدافع با ظاهری ساده به رنگ خاک می بینم. به یادآژانس شیشه ای می افتم، قصه ای که بارها دیدم و شنیدم وهر بار از ابتدا تا انتها گریستم، گریستم برای این سست اعتقادی، چه می گویم که بی اعتقادی، گریستم و از این گریستنها بارها برخود بالیدم که هنوز تو را دارم تا همنشین دل تنگی هایم باشی، هنوز آن وجود پاک تو، که ما را مجذوب خاک های داغ جنوب کرد به یاد دارم. به یاد دارم آن خنده های دل فریب را، که طنین آن تا اتنها آسمان ملکوت را به وجد می آورد وروح مجروح ما را نواش می داد. ای خدا به من بگو چرا این دلتنگی را با تمام غصه هایش دوست دارم. ای خدا به من بگو چرا دیگر بتخانه را دوست ندارم، نمی دانم روح پیلد شیطان است که در بتخانه تجلی کرده یا دل غبار گرفته من است که از ترس رویارویی با نور وجودم را تیره و تار کرده. هر چه هست و هر چه بود روح تو در خاک های سوزان جنوب جاری بود که راز و نیاز همراهانم را دوچندان می کرد، وصوت ناله های دلسوزشان ترانه عشق را به گوش دل می رساند. آنقدر که گاه به گاه از خود بی خود می شدم و روزهای زیادی در تنهایی با تو بودن سر می کردم. نه دیگر چشمانم قطرات اشک را به روی سنگ فرش بتخانه نمی ریزد. چشمانم تو را به دور از هر گونه زر و زیوری می خواهد. دل تنگم، دل تنگ دو رکعت نماز در وادی نخلهای عاشق. دیگر نماز نمی خوانم، که اگر می خوانم فقط از ترس چون و چراهای است که مدام در گوشم زمزمه می شود. نه نه کفر نمی گویم که به مانند چوپان مثنوی سخن به زبان دارم. می خواهم خدایی ساده داشته باشم. خدایی که هر وقت دل شکسته شدم در همین نزدیکیها لبخندی نثارم کند.