اسمش نجف زراعت پیشه است بچه بهبهان بوده و تا سال دوم دبیرستان هم ساکن همان شهر بوده،ندای روح الله در کنار آن همه بمب و موشکی که آرزوی خواب را از هرکسی میگرفت کافی بود تا بندپوتین هایش را ببندد و هوای لباس خاکی به سرش بزند اما بازهم خبر شهادت دوستان آشنایان انگیزه اش را مضاعف کرد تا دل به دریا بزند و همسفر مسافران خیبر بشود اما این وسط مهر مادری چیزی نبود که به راحتی بگذارد به جبهه برود،اسدالله زکی پور که حالا او هم معلوم نیست در کدام گوشه مقبره الشهدایی خاک است خیلی او را کمک کرد تا راهی بشود اما بازهم حتی در مینی بوسی که سوار شد مادرش او را رها نکرد،خودش میگوید:یادم هست هنگام اعزام من رفته بودم انتهای این مینی بوس های بنزقدیمی سوار شده بودم و مادرم موقعیت من را شناسایی کرد و آمد شاید باورتان نشود از داخل پنجره آمد داخل مینی بوس و من از در مینی بوس فرار کردم و رفتم سوار یکی دیگر از مینی بوس ها شدم.بعد از آن هم دامادمان را مجبور کردند با یک سواری آمد کل پادگان های اهواز را گشت اما نتوانستند مارا پیدا کنند.

از اولین اعزامش میگوید که مادرش به هر ترتیبی بود او را به خانه برگرداند اما دلی که عزم سفر داشته باشد به همین راحتی ها آرام نمی گیرد و به هر ترفندی بود دل مادر هم راضی کرد و بازهم عازم جبهه ها شد،سال62بود که برای اولین بار می خواست تفنگ را بدست بگیرد البته قبل از آن هم در دوره آموزشی شهید بخردیان و پادگان مارد این کار را کرده بود اما هیچکدام از این آموزشی ها عملیات خیبر نمی شود.۲۰دی۶۲ بود که به تیپ امام حسن مجتبی(ع)اعزام شد و برای اینکه غربت آزارش میداد از گردان صفراحمدی به گردان یوسف حمیدی رفت تا بازهم با بچه هایی باشد که در دوره شهید بخردیان با آنها بوده.از عملیات خیبر میگوید که 3روز در خط مقدم بوده و بعد نیروهای25نصر نیمه شب جایگزین آنها شدند و در حالی که هنوز آفتاب ازمشرق جبهه ها طلوع نکرده بود خبر رسید عراق پاتک شدیدی زده است.

تا زمان انحلال تیپ امام حسن مجتبی(ع)در آنجا بوده و به غیر از عملیات خیبر در بدر و والفجر8و9 و کربلای یک هم حضور داشته است،در تیپ که بود همه کار کرده است از بیسیم چی گرفته تا تیربارچی و مسئول تیم بعد از انحلال هم مدتی سرگردان بود تا به تیپ ۲۰۱ ائمه پیوست و در کربلای۵برای اولین بار طعم گلوله و ترکش را روی بدنش احساس کرد و سرب روی بدنش کمی یادگاری حماسه ای نوشت و همین او را فرستاد قم تا چند روزی را در بیمارستان نیکویی قم سر کند و بعد از آن هم که به خانه برگشت انگار نه انگار که سربی رو بدنش لیز خورده است و همه خوشحال از این بودند که پسرشان سلامت است.

۷تیر۶۶  بود که پس از اینکه ۱۳بار نیروی های ایرانی رفته بودند در جریان عملیات نصر۴ارتفاعات را پس بگیرند و نتوانسته بودند نوبت او و همرزمانش شده بود تا این کار را بکنند و از قضا موفق هم شدند اما موفقیتشان کم هزینه هم نبود و او این بار از کمر،شکم،دست،گلو و صورت آسیب دید،میگوید تا نیم ساعت نمی دانست چه شده و بهترین لحظات عمرش هم همان نیم ساعت تکرارنشدنی است،میگوید هروقت می گویند مرگ میگوید اگر مرگ همانی است که نیم ساعت درکش کردم با کله به پیشواز مرگ می روم،میگوید نیم ساعتی در حال و هوای پرواز بوده که گویا کسی دستش را کشیده و از آسمان به زمین آورده که بدنش احساس درد کرده و بازهم سنگینی جشم را درک کرده.میگوید نادرفرحبخش پشت سرش بوده و گفته:نجف!اشهدت را بخوان که گلوله ای شلوارش را به آتش کشیده و چون نای خاموش کردن آتش را نداشته از بلندی غلتان غلتان ۱۲متری را به سمت پایین آمده تا آتش خاموش شده است.البته این همه جراحت در چند ساعت برایش کم هزینه نبوده و ۸روزی در تبریز و۱۲روزی در مشهد مهمان پرستاران و پزشکان بوده و بعد از آن هم دیگر توانایی جنگیدن نداشته.

همه لحظات جنگ حتی لحظات ناگوارش را شیرین میداند و تنها تلخی جنگ را نقطه سرخط آن یعنی قطعنامه۵۹۸ میداند. بعد از جنگ راه دانشگاه را در پیش گرفت و لیسانس جغرافیا از دانشگاه تهران گرفت و فوق لیسانس جغرافیای سیاسی را از دانشگاه امام حسین(ع)و دانشگاه تهران مرکز،از دکترایش هم ترجیح داد نگوید تا لب به گلایه از نامردی های روزگار نگشوده باشد؛هرچند در ابتدا نیتش از خواندن جغرافیا ضعف در نقشه خوانی و طراحی عملیات خودی ها در جبهه بوده اما حالا مقالات و کتب زیادی در مورد مسائل استراتژیک منطقه نوشته است،سه پسر دارد که یکی برق خواجه نصیرالدین میخواند،دیگری تیزهوشان بهبهان است و یکی هم در سالهایی است که آن پیر سفرکرده امیدش به آن سالها بود در حال تحصیل است.

محمد صارق فرامرزی