منبع وبلاگ کوچه شهید

فضاي اردوگاه موصل۲را غم گرفته بود،من را با عده اي در آسايشگاه۱۱ انداختند.اين آسايشگاه ظرفيت ۵۰نفر هم نداشت،۳۲۰نفر را روي هم ريخته بودند...

جلوي محوطه آسايشگاه قدم مي زدم و فكر مي كردم كه چشمم به باغچه وسط اردوگاه افتاد،خاك رسي داشت.يواشكي چشم نگهبانها را دور ديدم و يك مشت گِل از باغچه برداشتم و مخفيانه گوشه اي نشستم.گِل را گلوله،گلوله به اندازه دانه هاي تسبيح در آوردم.سيمي نازك از حفاظ پنجره كندم.گلوله هاي ريز گلي را دانه دانه زير پتو سوراخ كردم و مخفيانه آنها را در سيم كردم.يك چراغ والوار به آسايشگاه ما داده بودند،چراغ كه روشن مي شد،دانه هاي تسبيح را روي آن مي پختم.اولين تسبيحي كه درست كردم آخرين شب اسفند۶۲بود.روز بعد تسبيح گلي عمو عباس سر زبانها افتاد.روز به روز مشتري براي تسبيح پيدا مي شد و تعداد تسبيح به دستها زياد مي شد،نيت قلبي من اين بود كه رفقاي اسير بيشتر صلوات بفرستند و با صلوات انس بگيرند.جاسوسها ماجراي تسبيح ساختن مرا لو دادند.چند روز بعد درب آسايشگاه باز شد و افسري عراقي و يگ گروه كه در دست هر كدام شلاقي بود وارد شدند.افسر عراقي كه اندام ورزيده اي داشت، جلو آمد تا به من رسيد.گفت:«با دقت از نوك پا تا كله سر اين پيرمرد را تفتيش كنيد.»شروع كردن به تفتيش كردن من،بالاخره تسبيح را پيدا كردند و به دست افسر نگهبان دادند.افسر نگهبان با عصبانيت جلو آمد،با دست چپش چانه ام را بالا برد و گفت:«پيرمرد اين صنعت را كي به تو ياد داده؟» گفتم:«خودم» گفت:«براي چه؟» گفتم:«اين تسبيح را درست كردم تا صلوات بفرستم» گفت:«صلوات؟» گفتم:«بله،صلوات» گفت:«حالا صلوات فرستادن را يادت مي دهم.»دست راستش را بالا برد و محكم به صورتم كوبيد.آسايشگاه دور سرم چرخيد.يقه ام را گرفت و تسبيح را محكم زد تو سرم،بند تسبيح پاره شد و دانه هاي آن روي زمين ريخت.نوك سيم را با انگشتان دست راستش گرفت و گفت:«اگر بار ديگر بشنوم كه تسبيح درست كردي،روزگارت را به كامت تلخ تر از زهر مي كنم.» ناگهان درجه داري كه در آنجا بود گفت:«سيدي!در گزارشي كه رسيده بايد اين پيرمرد ۲تسبيح داشته باشد.» افسر نگهبان گفت:«او را بگرديد و تسبيح دوم را پيدا كنيد.» من را دوباره تفتيش كردند و با كلي دردسر تسبيح دوم را پيدا كردند و به دست افسر نگهبان دادند.افسر نگهبان نخ تسبيح را وسط دو پنجه اش پاره كرد،مهره ها را بيرون كشيد و كف دستهايم را باز كرد و دانه هاي تسبيح را كف دستانم ريخت و گفت:«تا آخرين دانه اش را بايد بخوري» لبهايم را با دست باز كرد و يك مشت دانه ي  تسبيح داخل گلويم ريخت و با مشت وسط دهانم كوبيد.دندانم شكست و لبم پاره شد و خون از لب و دهان و دندانم بيرون زد.دوباره با مشت به گلويم زد و دانه ها را با خون از گلويم پايين فرستاد.سكوت فضاي آسايشگاه را گرفته بود.بعد گفت:«اين درس عبرتي باشد براي تو تا در عراق اسير هستي،ياد صلوات نكني» در دل گفتم:«كافر خدا نشناس،اگر در اردوگاه پايگاه صلواتي درست نكنم،اسم خودم را عوض مي كنم.» شب در آسايشگاه هر كس حرفي ميزد.يكي مرا دلداري مي داد،يكي مي گفت:«سر به سر آنها نگذار!آنها به خون انسانهاي خداپرست تشنه اند.» گفتم:«باشد!حالا كه آنها ضد صلوات هستند،به كوري چشم آنها از فردا پايگاه صلواتي راه مي اندازم.»

يك روز سرهنگ عراقي از جلو آسايشگاه ما تصادفي مي گذشت،جلو او را گرفتم. گفت:«پيرمرد چه مي خواهي؟» گفتم:«جلو آسايشگاه۲۰،۱۱متر زمين در اختيارم بگذاريد!تا آبادش كنم.گل،سبزي، خيار، گوجه و بادمجان مي كارم.» گفت:«خيلي خوب است،اگر نقشه اي در سر نداشته باشي.» بيل و كلنگ در اختيار ما گذاشتند.زمين را كندم و شخم زدم.باغچه اي درست كردم.در آن صيفي جات و سبزي كاشتم.72قوطي خالي روغن و شير خشك جمع آوري كردم،به ياد ۷۲شهيد كربلا گلهاي رنگارنگي در آنها كاشتم و آنها را دور تا دور باغچه چيدم.زمينه مناسب شد تا آرزويم را جامه عمل بپوشانم و باغچه صلواتي را براي بهره برداري آماده كنم.

بوي عطر دل آويز آن گلها محوطه را پر كرده بود.تابلوي كوجكي با مقوا درست كرده بودم و روي آن علامت(الف) و پنج نقطه ترسيم كردم و پشت آن نوشتم:«گل براي بوييدن است،نه چيدن.صلوات براي فرستادن است،نه دانستن.»هر اسير كه مي خواست بيايد و كنار باغچه بنشيند،اگر از طرف «الف و پنج نقطه» كه با رمز،«نام امام» نوشته شده بود،مي آمد،بايد 3صلوات براي حضرت امام مي فرستاد و اگر كسي مي خواست از سمت پشت بيايد بايد يك صلوات مي فرستاد.

ايستگاه صلواتي در كوتاهترين مدت شكل گرفت و ۲۰۰۰اسير ي كه در اردوگاه موصل۲ بودند،پي به راز و رمز باغچه صلواتي بردند...